سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

رئیس جمهور مردمی


رئیس جمهور مردمی

خاطراتی از محافظ شخصی میرحسین نخست وزیر ساده زیست

"سید حسام الدین سید موسوی" از سال ۶۳ تا۶۷ محافظ شخصی مهندس میرحسین موسوی بود. او را در ستاد میرحسین و حین یک گفت وگوی اتفاقی شناختیم.

در پای صحبت او نشستیم. نپرسیدیم و گذاشتیم خود سخن بگوید و سخنها از او بجوشد. گفت: "شما ناگهان سراغ من آمده اید و من آمادگی ذهنی ندارم". اما در این فرصت اندک آنچه از یار دیرین خود به یاد داشت گفت. گفت: "من مهندس را الگوی خودم در زندگی کردم". و امروز هم آمده بود تا همچنان از دوست دیرین خود و نخست وزیر محبوب امام(ره) و دوران دفاع مقدس محافظت کند.

"سید حسام الدین سید موسوی" درباره نوع ارتباط و رفتار مهندس با محافظین شخصی خود با بیان اینکه "مهندس هیچ وقت ما را به عنوان یک محافظ نمی شناخت"، به قلم نیوز گفت: مهندس یا در آن زمان نخست وزیر هر وقت می خواست ما را معرفی کند می گفت برادران بسیار نزدیک من یا همکاران بسیار نزدیک من و طوری هم با ما برخورد کرده بود که ما می خواستیم با مهندس برخورد کنیم انگار با برادر کوچک خود صحبت می کردیم.

یعنی راحت با ایشان حرف می زدیم و مشکلات را راحت به ایشان انتقال می دادیم هر چی را می دیدیم به مهندس می گفتیم و مهندس آنقدر به ما اعتماد داشت که یک اکیپ می فرستاد تا بررسی کنند. مهندس مدیر بحرانها و سختیها و مشکلات است.

وی در ادامه با بیان خاطره ای در همین باره می گوید: اولین روز ماه مبارک رمضان و جمعه بود و من داشتم به محل کار می رفتم. مهندس جمعهها هم کار می کرد. مهندس اصلا تعطیلی نداشت. آن زمان، زمان جنگ بود و جلوی قصابی تو خیابان کارگر فروشگاه سپه خیلی شلوغ بود و در حدود یک کیلومتر صف بسته بودند. آمدیم مهندس را ببریم دفتر. گفتم آقای مهندس ناراحتم.

گفت برای چی؟ گفتم اولین روز ماه رمضان زن و بچه مردم در صف ایستادند. در خیابان اصلی یک کیلومتر صف بستند. مهندس خیلی ناراحت شد و بررسی کردند و بعد هم کوپن فوق العاده اعلام کردند. بعد از دو هفته از من پرسید وضعیت چطوری است؟ گفتم خوب شده.

سید موسوی در بیان خاطره ای از بیماری آقای نخست وزیر گفت: مهندس مریض شده بود و من با خانم رهنورد صحبت کردم گفتم حاج خانم مهندس فقط متعلق به شما نیست و به ملت ایران تعلق دارد به مهندس برسید و تروخشکش کنید. خانم رهنورد که به من گفت، ما هم به آقای دکتر سجادی که پدر دو شهید بودند و رئیس بیمارستان فیروز گر هم بودند خبر دادیم. ایشان آمدند و مهندس را در دفتر معاینه کردند. پنج شنبه بعد از ظهر بود. ساعت ده شب مهندس به خانه رفت و خانه ایشان در نخست وزیری بود. من هم پست بودم جلوی خانه. دیدیم مهندس بعد از نیم ساعت از خونه زد بیرون و من باید بچهها را صدا می کردم. به من گفتند کسی از بچهها را صدا نکن و دوتایی رفتیم دفتر و تا ساعت سه نصف شب آنجا بودیم و خودم پشت در ایستادم. سه نصف شب مهندس رفت خونه.

فردا خانم رهنورد به من گفت شما هی می گید چرا از مهندس مراقبت نمی کنی; در حالی که مهندس با من دعوا کرد که چرا دکتر آوردی دفتر؟! مگر در روستاهای ایران دکتر هست یا دکترها می روند در خانههای مردم و مردم را معاینه می کنند که شما دکتر می آورید دفتر؟! دیگر حق ندارید برای من دکتر بیاورید.

وی درباره رابطه نخست وزیر با مردم می گوید: مهندس می گفت این مردم ولی نعمت ما هستند و خواهش می کرد که با مردم بد برخورد نکنید. می گفت عیب ندارد بگذارید من شهید شوم ولی به مردم بی احترامی نشود.

از رابطه مهندس با تیم حفاظت می پرسیم و سیدموسوی اینگونه پاسخ گفت: خیلی وقتها مهندس با ما برخورد می کرد البته در جمع چیزی به ما نمی گفت. می آمد در خفا و با ما برخورد می کرد و می گفت با مردم خوب برخورد کنید. ما نوکرهای مردم هستیم. واقعا مهندس اخلاص و صداقت داشت. با مردم سیاسی برخورد نمی کرد و عوام فریبی نمی کرد. مهندس این طور بود.

از تفریحات نخست وزیر پرسیدیم: زمانی که آقا (مقام معظم رهبری) رئیس جمهور بود از پیش آقا آمد بیرون و می خواست برود پیش آقای موسوی اردبیلی. باران آمده بود و هوا خیلی لطیف بود. مهندس گفت فلانی چه هوای خوبی! گفتم آقای مهندس این هوا برای شما که کار فکری می کنید به درد می خورد. در این حین از دهن ما در رفت که آقای مهندس یک روز بیا برویم کرج یا جایی و یا یک باغی، یه هوایی بخوریم.

یک دفعه عصبانی شد و گفت نه! من نمی تونم. عصبانی شد و سر من داد زد. هیچ وقت ندیدم در این مدت یک جایی بایستند و دور بزند و یا هواخوری بروند و خوش گذرانی کنند.

مهندس می گفت خدا، امام(ره) و مردم. مهندس خودش را خرج امام می کرد و امام و دیگران را خرج خودش نکرد. خودش را فدایی امام می دانست. مهندس با مخالفها بسیار خوب برخورد می کرد. مثلا وقتی ما می خواستیم بگوییم که فلانی اینطوری گفته اصلا اجازه نمی داد درباره مخافان یک کلمه حرف بزنیم و فوری می گفت فلانی بسیار آدم خوبی است. مهندس از غیبت بدش می آمد مثلا من نوعی به مهندس تذکر می دادم و انتقاد می کردم خو شحال می شد و لی وقتی از مهندس تعریف می کردیم ناراحت می شد.

کمیسیون عالی مبارزه با مواد مخدر بود که مهندس به ما گفت بچهها بروید و قیمت انواع مواد را در بیاورید. اول جلسه، وقتی گزارش خلاف واقع می دادند مهندس می گفت چرا دروغ می گویی؟. مهندس اساسا در هر جلسه ای با اطلاعات می رفت و برای اینکه اطلاعات غلط به ایشان نرسد کانالهایی داشت که ارتباط مستقیم با جامعه و مردم را ایجاد می کرد و این رابطها ما بودیم.

یک روز خانم رهنورد زنگ زدند و گفتند حاج آقا ما نون می خواهیم. ما هم از نونی که در آبدارخانه بود گرفتیم و در یک روزنامه گذاشتیم. وقتی مهندس داشت می رفت داشتیم همراه مهندسی می رفتیم. مهندس پرسید این چیه؟ گفتیم نون. دست مهندس هم پر پرونده بود و داشت می برد خونه. گفت بذار بالای این پروندهها. گفتم آقای مهندس من دارم همراه شما میام خوب این نون را هم می آورم. بلاخره سر من داد زد و من بهشون گفتم آقا نمی شه به شما محبت کرد و نون را گذاشتم روی دست مهندس بالای پروندهها. مهندس چنین فضایی داشت.

باز یه روز دیگه برای مهندس میوه خریدیم. مهندس پرسید این میوهها را کی خریده؟ ما فکر کردیم مهندس می خواد تشکر کنه. یکی از بچهها گفت من. مهندس گفت دیگه از این میوهها برای من نخرید. برای من از میوههای پا درختی بخرید، درجه ۳! من باید شبیه ضعیف ترین مردم جامعه زندگی کنم.

محافظ آقای نخست وزیر، بخشی از خاطرات و حرف های دلش را اینگونه به پایان برد: من سپاهی هستم و محافظ مهندس بودم. مهندس آنقدر به سپاه علاقه داشت که می گفت باید از غذای سپاه بیاورید و با ما می نشست و غذای سپاه را می خورد. می گفت تبرک است، اینقدر که به سپاه و بسیج علاقه داشت. مهندس به ما خیلی احترام می گذاشت و می گفت شما از من بالاتر هستید. وقتی ماموریتی می رفتیم مهندس می گفت بچه ها شما ثواب این کار را بردید و من کاره ای نیستم. مهندس اینقدر سپاه و بسیج را دوست داشت.



همچنین مشاهده کنید