شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
یک اشراف زاده نابهنگام
تناقضی نیست اگر بگوییم بزرگترین اتفاق زندگی توکویل پیش از تولدش افتاد: انقلاب فرانسه، که نقشی چشمگیر در هر آنچه بر او گذشت، دارد.اما در پس و در آن سوی آن زلزله تحولآمیز، فرانسه دیگری خوابیده است ـ فرانسهای که ما هنوز برای توصیف آن از عبارت انقلابی استفاده میکنیم: نظم کهن. این نیز نقشی به همان اهمیت در شکل دادن به توکویل بازی کرد. خانوادههای توکویل، پدری و مادری، اشراف شمشیر و عبا، در آن دنیای گمگشته متمایز بودند و او، هر چقدر هم که دور از آنها بود، به دستاوردهایشان غرور میکرد.
از این رو بود که توکویل سرخوش از این بود که یکی از نیاکانش به همراه بزرگترین قهرمان نورماندی، «ویلیام حرامزاده» در سال ۱۰۶۶ به فتح انگلستان بادبان کشیده است. و تقریبا همینقدر شادمان شد وقتی که همسرش تودهای از کاغذهای قدیمی را در کمدی کرمخورده پیدا کرد که ظاهرا حاکی از آن بود که کلرلها (نام اصلی خانوادگی) حداقل از سال ۱۴۲۵ به اینطرف از اشراف بودهاند. با این حال هیچ چیز مثل سرنوشت همین اسناد یکی از تغییرات اصلی که انقلاب در فرانسه پدید آورد را به این دقت ترسیم نمیکند؛ چیزی که تقریبا مطمئن هستیم ماری دو توکویل پیدا کرده است پروندهای از گواهیهای اشرافزادگی باستانی خانواده بوده است که زمانی به آن افتخار میشده و این اسناد برای این تهیه شدند که مبادا روزی وجود این موقعیت به چالش کشیده شود. چیزی که در فرانسه نوین علاقه کسی جز عتیقهشناسان را جلب نمیکرد.
به هر حال کلرلها به راستی خانواده اشرافی باستانیای بودند، نورمانِ نورمانها، حتی پیش از اینکه در اواسط قرن هفدهم صاحب عمارت اربابی توکویل شوند. این عمارت در کوتنتین، چند کیلومتری شرق شربورگ و در نزدیکی دریا، واقع شده است. در اواسط قرن هجدهم کنت دوتوکویلِ دوم، برنارد (۱۷۳۰ تا ۱۷۷۶) و همسرش کاترین، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ آلکسی، در اینجا اقامت گزیدند. داستان او با آنها شروع میشود چراکه بعضی گرایشات این دو، چه اجتماعی و چه فردی، تا صدها سال بعد بر نوادگانشان تاثیر گذاشت.
برنارد سرباز بود و حرفهاش را جدی میگرفت او کتابخانه نظامی قابل حملی با ۵۱ جلد داشت که از نسخه ۱۷۴۱ قوانین نظامی تا اثری در مورد تسلیحات جدید که چهار سال پیش از مرگش منتشر شده است را در برمیگرفت. او دوران خدمتی مثالزدنی را سپری کرد و شوالیه محفل نظامی سن لوئیس شد. او فرزند ارشد نبود اما برادرش، که سرباز بود، در جنگ هفت ساله کشته شد و برادرزادهاش در حادثهای در زمینبازی درگذشت تا او خانه و املاک توکویل را به ارث ببرد. برنارد هرگز فکر نمیکرد اینقدر ثروتمند شود که بتواند ازدواج کند اما حال او وظیفه داشت این کار را انجام دهد تا حیات خانواده پایان نیابد. رفیقی پیش او تعریف کومته اتین ده داما-کرو را کرد که چندین و چند خواهر مجرد داشت. موقعیت، امیدبخش بود: داما خانوادهای پرتعداد بود که در عین مالکیتِ ثروت زمینی بسیار صاحب محبوبیت در دربار نیز بود و مانند توکویلها تعهدی محکم به وظیفه و افتخار حمل سلاح برای شاه داشت. برنارد پذیرفتنی شمرده شد و با کاترین-آنتونی ده داما-کرو جفت شد.
خانواده او سابقه ازدواجهای «خوب» را دارا بود اما این ازدواج بهتر از معمول بود چراکه مصادف شد با خیزشی بزرگ در جهان. میگویند جهیزیه کاترین به برنارد کمک کرد تا تصمیم خود برای بازسازی عمارت اربابی را عملی کند. او آن را بزرگ کرد و سردر مدرن برازندهای برایش ساخت: سنگفرش باغچه به نشانهای توکویل و داما-کرو منقش شد. آنچه مانور (عمارت اربابی) بود دیگر به روشنی به شاتو (قصر) بدل شده بود.
اتحاد با خانواده داما در دو نسل بعدی توکویلها نقش مهمی بازی کرد، چه نیک و چه شر، اما این نقش دقیقا همانطور که انتظار میرفت، نبود. تغییرات بزرگی در میان بود گرچه فرا رسیدن آن احتمالا از کوتنتین خیلی به چشم نمیآمد. در آنجا زندگی اشراف محلی به همان شیوهای بود که از مدتها قبل سنتی شمرده میشد. توکویلها جز خانوادههایی نبودند که در قرون قبل دعوت شاه لویی چهاردهم را پذیرفته و به ورسای رفته بودند: چنین خانوادههایی پس از رفتن به ورسای (و نشان دادن مدارک لازم) به مقام اشرافی ده کور میرسیدند و به رقابت همیشگی برای پیشنیازهایی میپرداختند که لویی چهاردهم از طریق آنها اشرافش را مطیع نگاه میداشت و از نظر سیاسی عقیم میکرد. آنان مثل همسایگان خود حیات پیشین خود را ادامه دادند اشرافیت دهقانی نورمان که وقتشان را صرف کشاورزی میکردند و وقتی در جنگهای شاه نمیجنگیدند، از دهقانان اخاذی میکردند. توکویلها مدتها در صفوف میانی اشرافیان نورمان بودند اشرافیان نژاد، حامیان کلیسا (آقامنشان اشرافی منطقه) و همچنین صاحبان فیف. آنها از مزایای غالب محفلشان سود میبردند از جمله معافیت از تالی (مالیات عمومی) و گابل (مالیات نمک) و حق دور زدن دادگاههای پایینرتبه در پروندههای مربوط به خود و ارجاع مستقیم به دادگاههای سلطنتی بالارتبهتر. تنها اشراف مجاز به بستن شمشیر در نزد عموم و نصب برج و بارو بر خانههایشان بودند. آنان در تجمعات عمومی بر پایینرتبهترها ارجحیت داشتند و صاحب جایگاه مخصوصا رفیعی در هر کلیسای منطقه که در آن حضور پیدا میکردند، بودند ـ آلکسی در نهایت این جایگاه را در توکویل به ارث برد، یکی از معدود مزایایی که از انقلاب جان سالم به در برد. گرچه سنت سربازی توکویلها مانع چنین چیزی بود اما آنها، به عنوان اشراف، میتوانستند (مگر در مواقع بسیار اضطراری) خواهان معافیت از تمام صورتهای، حضوری یا مالی، خدمت نظامی شوند.
از همه مهمتر آنها صاحب چند «حق فئودالی» بودند که بهشان امکان میداد بر زمین و کسب و کار همسایههایشان مالیات ببندند و آنها نیز از این امکان استفاده میکردند: این حقوق شاید در ایام سرفها نوعی توجیه کاربردی داشت اما در قرن هجدهم تنها منبعی از درآمد بود و آلکسی دو توکویل طرف دهقانان را گرفت و این واقعیت را با شور و شر در کتاب «نظم کهن و انقلاب» به نمایش گذاشت. بعضی از سایر مزایای آنها به واقع بیشتر از آنچه میارزید، مشکل میآفرید. آنها حق اختصاصی شکار را داشتند و میتوانستند به دنبال شکارهای خود، محصول دهقانان را لگدمال کنند. و کومته برنارد در یکی از سه برج گرد توکویل، ۳۰۰۰ کبوتر نگاه میداشت، که این خود دلیل دائمی دیگری برای دلخوری دهقانان بود چراکه این پرندهها محصول را خراب میکردند (و آن هم در دورهای که خشکسالی اغلب اتفاق میافتد). سخت است که به هدف این عمل پی برد، حتی اگر برنارد عاشق خوراک کبوتر بوده باشد. مگر اینکه او این حرکت را نمایشی بیرحمانه از قدرت و جایگاه خود میدانسته است. از این گذشته او نیز مثل پیشینیانش صاحب زمینی مسوول در برابر دهقانان به نظر میرسید نوهاش میگوید: «ما قرنها است که چون حافظان و دوستان در میان آنها زیستهایم.» اما اعتبار چندانی به حرف او نیست. اما توکویلها با افراد پایینرتبهتر از خود رابطهای نداشتند.
نیازی به چنین رابطهای نبود. زندگی سیاسی و فکری در استانهای فرانسه در قرن هجدهم به طرز قابل توجهی شلوغ و متنوع بود. به نظر میرسد هر پایتخت محلی سودای پاریسِ کوچک شدن را در سر میپروراند: والونه، پایتخت کونتنتین، به لقب خود، ورسای کوچک، افتخار میکرد. توکویلها خانهای در آنجا داشتند که هر زمستان به آن میرفتند تا از گل و لای عمارت خود و سرمای نمدار شاتوی خود فرار کنند و از همراهی همردههای خود لذت ببرند.
۴۰ سال بعد که آلکسی دوتوکویل به دنیا آمد، این شیوه زندگی اشرافی تا حدود زیادی نابود شده بود. اما هنوز اینقدر حیات در جان این شیوه مانده بود که اثری دائمی بر رفتارهای آلکسی باقی بگذارد، بهخصوص رفتار او با روستاییانش. «وقتی من با فردی آقامنش صحبت میکنم، گرچه شاید یک فکر مشترک هم نداشته باشیم، گرچه تمام نظرات، خواستهها و افکار او مخالف من است، هنوز احساس میکنم به یک خانواده تعلق داریم و یک زبان را صحبت میکنیم و همدیگر را درک میکنیم. شاید من یک بورژوا را بیشتر بپسندم اما او برایم غریبه است.» او بیش و پیش از هر چیز تا پایان زندگی خود یک اشرافزاده بود و بدون تشخیص این واقعیت، نمیتوان دوتوکویل را شناخت.
توکویل هرگز کاملا از نوستالژی برای این دنیای گمشده رها نشد. او در اولین اثر خود درباره نظم کهن در فرانسه نوشت: «هر کس بخواهد تصویری دقیق از نظم اشراف ترسیم کند باید به چندین و چند دستهبندی متوسل شود، اشراف شمشیر را از اشراف ردا تمیز دهد، اشراف دربار را از اشراف کشوری تشخیص دهد و فرق بین باستانیترین خانوادهها با اخیرترینشان را بداند؛ آن وقت در این جامعه کوچک همانقدر افکار و طبقات پیدا میشود که در جامعه بزرگتری که خود بخشی از آن است. اما محقق ما باید روح مشابه خاصی نیز بیابد که کل جسم را به پیش ببرد؛ این جامعه در کل از قوانین مشخص معلومی تبعیت میکند و خود را بر اساس رسوم نامتغیر مشخصی حکومت میکند و تمام اعضایش افکار مشخصی را در اشتراک دارند.» تا اواسط قرن هجدهم بندهای طبقه به نقطه شکافتن رسیده بود. مردم پادشاهی فرانسه در سنتی دیرین به سه طبقه تقسیم میشدند اما این بخشبندی دیگر عاقلانه نمینمود. موضع کلیسا (طبقه اول) تحت حملهای آتشین از سوی فیلسوفان روشنگری قرار گرفته بود. در ملتی که تعدادش از ۲۰ میلیون به ۳۰ میلیون نفر افزایش پیدا میکرد، مزایای چند صد هزار اشراف (طبقه دوم) بیشتر و بیشتر غیرطبیعی مینمود. و چنانکه توکویل اشاره میکند، اشرافیت به هیچ روی متحد نبود. بزرگترین اشراف ـ ثروتمندترین، تحصیلکردهترین، باارتباطترین ـ از پیشروی مادی فرانسویها برای پیشبرد منافع خود استفاده میکردند؛ آنان غرق سرمایهگذاری بالای مالی و صنعتی بودند و با اشتیاق با خانوادههای معمولی ثروتمند (عامه، طبقه سوم) ازدواج میکردند و این خانوادهها به راحتی جزئی از اشراف میگشتند؛ آنان از امکانهای نامحدود پیش روی تمدن اروپا شادمان و هیجانزده میگشتند و چشمانداز اصلاحات اجتماعی و سیاسی را نه با هراس که با اشتیاق نظاره میکردند؛ آنان حتی، در اصول، حاضر بودند امتیازات خود را قربانی کنند تا به رهبران بسیار پرتعدادتر طبقه سوم بپیوندند و طبقه حاکم جدیدی از برجستگان تشکیل دهند؛ رویایی که به لطف انقلاب تا حدود زیادی تحقق یافت. اما در دیگر سوی این نظم نیمهزمینداران و نیمهدهقانان روستایی بودند، هوبروها، خانوادههایی که به جز حقوق فئودالی خود و محصول زمینهای آشفتهشان چیزی برای امرار معاش نداشتند و این زمینها اغلب از املاک دهقانی بزرگتر نبود: اینان روستایی و فاقد تحصیلات بودند و میکوشیدند به جایگاه اشرافی خود چنگ بیندازند و اغلب موفق نمیشدند. آنان اشتراکی با خانمها و آقایان آراسته سالنهای پاریسی نداشتند.
اگر هر گونه شک و تردیدی در مورد اینکه توکویلها به کدام سو حرکت خواهند کرد، موجود بود، ازدواج با خانواده داما آن را اما برنارد و کاترین مشخصا دنیوی نبودند، نه به آن معنایی که واژه انگلیسی wordly به ذهن میآورد. شاتو به غیر از کتابخانه نظامی حاوی ۸۴ جلد مذهبی بود. شیوه زندگی خانواده توکویل تحت تاثیر مذهب کاتولیک بود و از نگاه آنان این مذهب زندگیشان را توجیه میکرد. آنان نه به سنت یانسنی که به سنت یسوعی متعقد بودند (گرچه آلکسی دوتوکویل در قرن بعد عمیقا بلز پاسکال، بزرگترین نویسنده یانسنی، را تحسین میکرد). کیفیت مذهب آنها در روایت کاترین از تولد پسرش به چشم میخورد، پسری که در خانه خانوادگی مادرش در سال ۱۷۷۲ به دنیا آمد.
(به نوشته کاترین) هنوز این کودک به دنیا نیامده بود که همسرم او را به خدا تقدیم و قربانی کرد. او (همسر کاترین) در مراسم غسل تمعید حاضر بود و ایمان و مذهب وارد شده بود. چند نفر به من گفتهاند که هیچ چیز در جهان به تاثیرگذاری و آموزندگی منظره او در آن لحظه نبوده است. وقتی او نزد من بازگشت به من گفت که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته است و با تمام وجود از خدا خواسته است تا اگر کودک بره سیاه از کار در آمد او را از جهان بیرون کند... او اغلب به من میگفت که باید هر روز این گنج کوچک را به خدا تقدیم کند و آماده قربانی کردنش در نزد او باشد چراکه او پیش از اینکه به ما تعلق گیرد، از آن خدا بوده است. چنین مرد پرهیزکاری نمیتوانست دنبالهروی روشنگران باشد؛ اما او چندتایی از عقاید روسو در مورد تربیت کودک را برگرفته بود (و صاحب چندین کتاب در مورد آموزش و پرورش بود). او میپنداشت که اگر تنها لباسی نازک بر تن پسرش کند و به او، در هر آب و هوایی، کفش و جوراب ندهد از او فردی مستحکم میسازد.
چیزی نگذشت که کودک به شدت بیمار شد اما هنوز به آرامش مرگ نرسیده بود که خود پدر درگذشت؛ او پسر را تشویق به دوست داشتن و احترامِ مادر و پذیرفتن نصیحت او، حتی اگر خود به ۵۰ سالگی رسید، کرد. پسر را هروه لوی فرانسوا بوناونتوره نما گذاشتند؛ او را همیشه هروه مینامیدند (گرچه جشن روزنامگذاری او سن لوئیس بود و بعدها این به ویژگی مشترک او با همسرش، لوئیس، بدل گشت). در چند سال پس از مرگ پدر او بسیار شادمان بود: به توکویل و روستاهای اطراف عشق میورزید؛ خبری از همبازی به گوش نمیرسد. در هشت سالگی به کالج دارکور در پاریس رفت، مدرسهای که خانوادههای اشرافی پرهیزکار ترجیح میدادند: و بسیار گرانقیمت بود. از بخت بد هروه به دست کشیشی سپرده شد که هم بدطینت بود و هم لاادری. او کمتر چیزی برای خوردن به پسر میداد و وقتی در نتیجه هروه سیبی میدزدید، شلاقش میزد. وحشیگری او اینقدر غالب بود که هروه، به گفته خودش، در وحشت مدام بود؛ او خجالتی و سربهزیر گشت.
تا اینکه یک روز، یکی از عموهای او از خانواده داما کتابهای ولتر و روسو را در کتابخانه معلم مشاهده کرد. این اتفاقی جدی بود: معلم را به سرعت اخراج کردند و جانشینی به جایش آمد: ابه لوئی لو سور، که در اولین دیدار تکه نانی به هاروه داد و قلب او را ربود؛ هاروه تکه نان را در طرفهالعینی بلعید. لو سور مردی بود با ایمان مذهبی ساده، بذلهگو، مودب و تحصیلکرده اما آنچه باعث یک عمر وفاداری هروه دو توکویل، و سپس پسرانش، شد، مهربانی بسیار او بود. چیزی نگذشت که او جای پدر را در زندگی شاگرد خود گرفت. در واقعیت نیز همین نقش بر عهده او بود چراکه وقتی هروه ۱۳ سال داشت مادرش مبتلا به نمونهای مرگبار از آبله شد. او اجازه وارد شدن به اتاق مادرش را نداشت که مبادا آلوده شود؛ اما آن سوی در اتاق ایستاد و نالههای مرگ مادر را شنید «۴۹ سال بعد آن نالهها هنوز در قلبم تکرار میشوند.» برای او مهم نبود که بهرغم تمام مراقبتها او به آبله مبتلا شد؛ خوشبختانه تنها آبلهای خفیف. او به شکلی هراسآور احساس تنهایی میکرد: عمهها و عموها و مادربزرگ نمیتوانستند جای خالی را بازی کنند. آنان نقش برعکس را بازی میکردند: او بسیار خجالتی بود و یکی از عمههایش او را کودن میپنداشت و او را موضوع غالب لطیفههای خود ساخته بود. اما ابه برای دوست داشتن او موجود بود. او تقریبا درست در همان لحظهای که انقلاب صورت گرفت، مدرسه را رها کرد.
او نیز مثل تمام فرانسویان باید تصمیمی دردناک، فوری و غیر قابل اجتناب میگرفت. او دریافت که نه سنتهای خانوادهاش و نه تجربیات پر سر و صدای زمان نمیتوانستند مسیری فراهم کنند که هم افتخارآمیز و هم امن و امان باشد.
(آلکس دو توکویل در دهه ۱۸۵۰ میگوید) اغلب صدای مادربزرگم، زنی بسیار پرهیزکار، را میشنیدم که ابتدا فرزند جوانش را به عمل به نیکیهای زندگی خصوصی دعوت میکرد و همیشه در آخر اضافه میکرد «و سپس، فرزندم، هرگز فراموش نکن که انسان بیش از همه به کشورش متعلق است؛ که هیچ ایثاری نیست که از آن سرباز بزنی؛ که خدا از تو میخواهد در هر موقعیتی آماده وقف زمانت، ثروتت و زندگیات در خدمت دولت و شاه باشی. »
این بیشک صدای کاترین دوتوکویل است و این همان باوری است که تمام جانشینان بلافصل او با آن زندگی کردند اما در سال ۱۷۸۹ این باور عملی نبود. یکی از علل این بود که بیشتر اقوام کاترین، یعنی خانواده داما، فرانسه را به قصد بروکسل ترک کرده بودند؛ مهاجرتی که نام عجیب و غریب «مهاجرت شادمان» را گرفته بود و پس از سقوط باستیل صورت گرفت. آنها هروه جوان را در ظاهر به پیوستن به خود فرا خواندند: اما آیا آنها پیشتر جای ذخیرهای در هنگ وکسین برایش تهیه نکرده بودند، هنگی که عمویش چارلز سرهنگ آن بود؟ اما هروه چون جوانی مشتاق و حتی خودنما بار آمده بود، فیالحال از چیزی که او هرزگی و بیاخلاقی اشراف بزرگ میپنداشت، بیزار بود و آن را به گردن سقوط دولت شاه میانداخت. به غیر از آن مزیت آشکار آن جایگاه نظامی این بود که به او امکان میداد بلافاصله در پاریس زندگی کند و تحصیلاتش را ادامه دهد. او مخالف مهاجرت بود و باور داشت که بیشتر آن از مد صرف ناشی شده و خیانت به شاه و کشور محسوب میشود. او هنوز به ظهور دولتی اصلاحگر و لیبرال ناامید نبود. او چند زمانی را با پسر ژنرال دو لا فایت گذرانده بود که او نیز از قربانیان رفتار روسو به شمار میرفت و در نتیجه هم در جسم و هم در ذهن ضعیف شده بود؛ اما هروه بر این باور بود که تنها «قهرمان دو جهان» باید قدرت را به دست بگیرد و آن را بخردانه پیاده کند و در نتیجه تغییر مکان نداد. مادام دو لا فایت او را از توهمات در آورد. او شور و شوق شوهرش برای انقلاب را در اشتراک نداشت: یک بار مادام دو لا فایت داشت برای «فاتحان بیچیز باستیل» (رهبران جمعیتی که در ۱۴ ژوئیه به زندان حمله برده بود) چوب جمع میکرد که کیسهاش را با نارضایتی به سمت هروه انداخت و گفت: «اعتراف کن که به احمقانم شبیهم. »
هیو بروگان ـ ترجمه آرش عزیزی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست