جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پشت چراغ‌های قرمز


پشت چراغ‌های قرمز

پشت چراغ قرمز ترمز می‌کنم و چون خیلی مانده سبز بشود، ترمز دستی را هم می‌کشم. عجب ترافیکی! توی این فاصله وقت دارم کمی ‌دور و برم را نگاه کنم و ببینم چهره مرکزی‌ترین و پر رفت و آمدترین …

پشت چراغ قرمز ترمز می‌کنم و چون خیلی مانده سبز بشود، ترمز دستی را هم می‌کشم. عجب ترافیکی! توی این فاصله وقت دارم کمی ‌دور و برم را نگاه کنم و ببینم چهره مرکزی‌ترین و پر رفت و آمدترین نقطه شهر چه جوری شده...

یکی با انگشت به شیشه می‌کوبد. دختر ۸-۹ ساله‌ای پیشانی و دماغش را چسبانده به شیشه. نگاهش که می‌کنم به دسته فالش اشاره می‌کند. می‌گویم نمی‌خواهم. دوباره اشاره می‌کند و سه باره. این بار رویم را می‌گردانم به ساختمان متروکه‌ای که زمانی کلانتری مرکزی بود و حالا لابد تا چند وقت دیگر یک مجتمع تجاری دیگر جوری ازش سربرمی‌آورد که روی روبه رویی‌اش را کم کند. حالا دخترک رفته سراغ ماشین بغلی و یک فال می‌فروشد. بعد می‌رود سراغ ماشین پشتی. از توی آینه بغل می‌بینمش. آن جا هم پیشانی و دماغش را می‌چسباند به شیشه سمت راننده.

خیلی جالب است؛ با این همه توسعه بدوی حاکم بر فضای شهر، خیلی از چیزهای مثلا ابرشهر لجام گسیخته و بی‌در و پیکری مثل تهران را زودتر کپی کرده‌ایم؛ نمونه‌اش همین کودکان کار. تصویر دست فروش‌ها و بچه‌های کار و فال فروش‌ها آنجا خیلی آشنا و طبیعی است. ولی این جا؟!

چند تا بوق ممتد عصبانی، یعنی چراغ سبز شده. دستی را می‌خوابانم و راه می‌افتم. فکر می‌کنم مگر چقدر گسترش و توسعه داشته‌ایم؟ مگر چند تا چهارراه داریم؟ مگر چند تا مرکز شهر داریم که حالا کودکان کار داشته باشیم و آن وسعت و عظمت شهرسازی‌مان هم اجازه ندهد این ماجرا را کنترل کنیم؟