چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

سطری از خویش


سطری از خویش

سخت دلتنگم سخت غرقه گشته ام به خویشتن خویش سرگردان در اقیانوس خواسته ها و در جنگی بی پایان با زمانی که پیش می برد مرا و من مشتاق دست یافتن به سا حلی در گذشته ای دور دست ساحلی در آغاز

سخت دلتنگم.سخت غرقه گشته ام به خویشتن خویش. سرگردان در اقیانوس خواسته ها و در جنگی بی پایان با زمانی که پیش می برد مرا.و من مشتاق دست یافتن به سا حلی در گذشته ای دور دست.ساحلی در آغاز.

سخت دلتنگم....بی معنا.بی معنویت...گمگشته ی خویش و درپی خویش.با غبطه ای به پیشیانی که عطریامبران را با نسیم طربناک کوی و برزن و دشت و صحرا می نیوشیدند. و آن گاه که قدم از قدم برمی داشتند ایلچیان خدا را به چشمی سیر میدیدند و کلامش را می شنیدند و خویش را غرقه در آغوش مهر پیامبری می یافتند که توان گریستن همه ی تنهایی شان را برایش داشتند.و چه خوشبخت بودند آنان؟!

و اینک من زمان را به گدایی نشسته ام. بی پیامبری در برابر دیدگان.دیگر اینک تنها حکایت پیامبران را می شنوم بی زیستن یمشی فی الاسواق آنان.کوچه هایی بی پیامبران و حکایت هایی که وصف ایشان است بی هیچ نصیبی از عیش معاشرتشان.

تو گویی کویری بی انتها مرا در خود پیچیده است . ریگی در این ریگزارو سنگریزه ای در این سنگلاخ که پای هیچ پیامبری نبوسیده و دیده بر قدومش نسوده است. بی هیچ حسی . بی هیچ صدا و اثری از خویش. در بی انتها کویر زمان. و در پی نخل آبادی که عطر پیامبری در آن پیچیده باشد.

وزش نسیمی دل انگیز...و من به یاد می آورم روزی را که گلی بودم نا سرشته هنوز.و سرشته گشتم به نفسی... و پای نهادم در گاهواره ای که زمینش خواندند... به یاد می آورم زندگی را... و دیگر باره چشمه چشمه حیات از دیدگانم جوشیدن می آغازد و جاری می شوم چون رود... و انگشتان معجزه گر نسیم در لابلای گندمزار وجودم سرک می کشد و به نوازشش کودکی غنوده درآغوش مهر را می زیم دیگر باره... و نغمه ای موزون شنیدن را به یادم می آورد و من لب می گشایم به همنوایی آنچه تلقین می کندم آن نغمه:

اقراء باسم ربک الذی خلق

و من نام آفریدگارم بر زبان کتاب هستی را می گشایم. و ورق میزنم خویش را و به تدبیر می نشینم این اشارتش را که:

اقراء کتابک

بخوان کتاب خویش را.

و در می یابم عالمی اکبر را که منطوی است در وجودی که جرم صغیرش می پنداشتم.و می بینم آن همه ساحل را که دیر زمانی در پی اش بودم به یکباره. و می شنوم رسولانی را که زیسته بودم حسرت دیدارشان را. پس لب به تصدیق گشوده می آغازم راهی را که آغازی است بر پایان من:

لا نفرق بین احد من رسله

و تو گویی عطری آشنا به خود می خواند مرا. عطری که یادآور است همه ی ایلچیان پیشین خدا را به تنها یی.

و می یابم فردا را که آیینه ی دیروزاست و دیروز آیینه اش.غرقه در دریایی لبریز روشنایی . و گرداگردش ساحل و همه سرسبزتر از سبزی زندگی.بی هیچ دیروزی و فردایی. و بی هیچ اینکی . با نسیمی که خنکایش عطر می پراکند. عطری آشنا. ونه آشنا که آشناتر از آشنایی. با نغمه ای موزون و طربناک که پیچیده است فضا را به همنوایی با داوود.و کوه و دشت و صحرا و آب به همراهی نشسته این سنفونی زیبا را.

و من من لبریز حیرت و نگران در این میان. که پاهایم به افتادن می خواندم و من خویش را به سجده می یابم در محراب شفقی که یادآور عهدی است مرا در الست. و لب می گشایم به تکلم و تغزلی هماره همنوا با هستی:

وحده لا اله الا هو.

مهدی نعلبندی