یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

دوازده دقیقه


دوازده دقیقه

به مناسبت سال آمد زلزله بم

پدر شلوار تازه اطو شده را می پوشد. مژگان را می بوسد و به طرف من می آید. با دو انگشت نوک بینی ام را نوازش می کند و زیر لب می خواند «ای نور چشم من سخنی هست گوش کن...» مادر با روبان توری سفید، بافته موهایم را می بندد و مقنعه را سرم می کند و می گوید: «خدا رو شکر که راهتون با هم یکیه. این طوری خیالم راحت تره» پدر کفش هایش را می پوشد. مادر کیف مدرسه را به دستم می دهد و گونه ام را می بوسد و می گوید: «میدونم که خودت می تونی بری، دیگه واسه خودت خانمی شدی.» پدر بار دیگر مژگان را در آغوش می گیرد و کنار در مادر را می بوسد و می گوید: «امروز زودتر برمی گردم» و پدر نزدیک مدرسه بوسه ای بر فرق سرم می نشاند و می گوید: «خودت دیگر بلدی بری مگر نه؟» سر تکان می دهم و به دستش نگاه می کنم که با مشتی پر به طرفم دراز شده. زیر لب زمزمه می کند «پیران سخن زتجربه گویند...»

تلویزیون را خاموش می کنم. گوینده ی خبر گفته است: تمام شبکه های ارتباطی قطع شده است.

«یعنی برای این زنگ نمی زنند؟ یا...؟ چرا کسی خبری از آن ها ندارد؟» محمود می گوید: «تو نیا، حال نداری. آن صحنه ها را هم ببینی بدتر می شوی. خیالت از پدر و مادر، راحت باشد. مطمئن باش نتوانسته اند تماس بگیرند.»

لیوانی آب خنک برمی دارم و روی صندلی می نشینم. خنکی لیوان در یک لحظه کوتاه، با حرارت دست هایم از بین می رود. می گوید: «رفتن من هم شاید سودی نداشته باشد.» می گویم: «ولی من تا خودم نروم و نبینم، دلم آرام نمی گیرد.» شب آخر و لحظه خداحافظی را به خاطر می آورم. «خودشان هم اگر نمی توانستند. لااقل توسط کسی دیگر، حالشان را خبر می دادند.» آب را، جرعه جرعه هم، حتی به سختی فرو می دهم. محمود کنار در می ایستد و می گوید: «نمی توانند. اگر می توانستند که این کار را می کردند.» به وسائلی که جمع کرده ام نگاه می کند: «هرچه می خواهی ببریم، بگذار توی ماشین. هر موقع شب که رسیدم، حرکت می کنیم.» یک پایش را از در بیرون می گذارد و دوباره رو برمی گرداند و می گوید: «اگر مجبور نبودم بارهایی را که رسیده، تحویل بگیرم همین حالا می رفتیم.»

به اتاق خواب می روم. پایم را که روی تخت می گذارم، به خود می لرزم و بدنم را عقب می کشم. رختخواب به نظرم مثل دست ها، پاها، قلب و رنگ و پی شان، می آید می گویم: «کجا خوابیده اند حالا؟ اصلاً خوابیده اند؟ نه روی این ها نمی خوابم نمی توانم.» صدای ناله انگار از زیر رختخواب ها می آید و توی گوشم زنگ می خورد. مثل صدایی که از زیر خروارها خاک می آید. دیگر صدا از همه جا می آید. از توی اتاق ها، آشپزخانه، حمام، حتی از درزهای دیوار. و به دنبالش تصویرهایی تمام، نیمه تمام، مبهم، تلخ، جلوی چشمم مجسم شده و محو می شوند. دوباره می آیند و دوباره ناپدید می شوند. حرارت بدن، از چشم ها و شقیقه هایم می خواهد بیرون بریزد.

از پنجره به بیرون نگاه می کنم. خیابان در سکوت فرو رفته است. همه خوابیده اند. چراغ ها خاموش شده اند.

«چی به روزشان آمده؟» انگشتانم را روی گیجگاهم که دارد سوراخ می شود، می گذارم و فشار می دهم. صدا انگار حالا از توی شومینه می آید. از توی قاب عکس، از شاخه ها و برگ برگ گلدان گوشه اتاق. در کمد را باز می کنم. «باز هم هست. این ها همه را به دستشان می رساندم. سردشان است» لباس ها را یکی یکی از کمد درمی آورم. و روی هم می گذارم. سرمایی خشک به خانه آمده است. لرزه بر جانم می اندازد. چشم را به رخت عروسی ام می دوزم که همین چند روز پیش آن را پوشیده بودم. مژگان- خواهر کوچکم- پشت دامن را گرفته بود و ذوق می کرد. مادر یک چشم خنده داشت و یک چشم گریه. شوق و ذوق عروسی دختر را با جدایی از او بعد از تمام این سال ها، یک باره، با هم تجربه می کرد. زیرلب می گویم: «اگر بعد از عروسی با ما می آمدند...» لباس عروسی را به کناری می گذارم و دنبال چیزی می گردم که به درد کسی بخورد این ها هم هستند. پتوها، تشک و بالش های پر را بیرون می آورم. «هنوز کسی روی شان نخوابیده، جهیزیه ای که مادر با دست های خود، برایم درست کرد.»

یکبار دیگر دورم پر می شود از وسائلی که می خواهم ببرم. در چشمم لباس ها هزارها و تشک ها بی نهایت می شوند. وسط آن ها می نشینم و پلک هایم سنگین می شوند؛ «در تاریکی های زیر خاک، گم شده ام. در حفره ها و دالان های تنگ و خاموش و دهلیزهای تاریک و بی روزنه. ته زمین است انگار، کسی پیدایم نمی کند. مخروبه است. فروریخته. انتهای دهلیزها گرد و غبار، تاریکی، دود و خاک است.

خاک. خاک همه جا حتی روی پلک ها و توی چشم هایم، زیر پاهایم انگار کسی هست که تکان می خورد. قلبش حتما می زند. هنوز صدایی می آید فریاد است، ناله و آه و التماس است نمی دانم. صدای بچه است شاید. هوا. هوا نیست. خفه می شوم. سرد است. مثل اینکه از سقف قندیل آویزان است. تا روی سرم می آید. چه می خواست صاحب آن نگاه بی رمق، از من؟ دست هایش به طرفم دراز بود. از بالای سر، این قندیل است لابد، که تا پائین آمده است. نه تیرآهن، یا تکه ای از دیوار است که اریب در گیجگاهم فرو می رود.»

چشم باز می کنم. دالان و زیرزمینی نمی بینم ولی وجود حفره های زیرآوار را، حتی از این جا هم حس می کنم. پلک هایم، دوباره بسته می شود و بی اختیار زبانم می چرخد و کلمات رژه می روند و می شنوم هذیان های خودم را:

«فشار آجرها، درد توی تنم پیچیده. زیر پاهایم کسی نفس، خاک، تاج و تور عروسی، ای نور چشم من گوش. خاک، عسل روی سفره عقد وکیلم من؟ قدرت چند دهم ریشتر؟ صدای پا... خاک. بی گور بی کفن. خاک... عروسی... آمدند. خانمی شدی. زیر و رو. کسی گفته بود وکیلم؟ همین چند روز پیش... زمین تکان... ای نور چشم من سخنی... نخل های خرما زیر لفظی. مژگان. دستی را می کشند... عروس مسافر... مادر و پدر... تابوت... به خدا می سپارمت. پیوندتان مبارک. همهمه مردم.»

با صدای به هم خوردن پنجره، چشم باز می کنم. دست برنمی دارند، این کابوس ها و هذیان ها. تا خودم نروم آرام نمی گیرم. باید ببینم. باید از جلو همه چیز را ببینم. مادر و پدر را. مردم را. شهر را. باد پنجره را باز کرده است. پرده ورم کرده و بالا می رود و می افتد و دوباره بالا می رود. صداها در گوشم زنگ می خورند: «ما اینجائیم، کمک» دستی را تصور می کنم که از گوشه حفره خاکی، بیرون آمده و به طرفم دراز شده است. پایی که کناری افتاده است و صحنه خداحافظی با پدر و مادر و مژگان. لباس ها را در ملافه ای می پیچم و دور و برم را جمع و جور می کنم. باران گرفته و بوی خاک با بوی چای کهنه ترکیب شده است. کلیدی در قفل می چرخد و محمود می آید با رنگ و رویی پریده و ظاهری پریشان، ناراحتی اش را نمی تواند پنهان کند. نیامده، برای رفتن آماده می شود. می گوید: «تو تب داری. بی خوابی و نگرانی و تب آدم را از پا درمی آورد. باور کن بمانی، خیلی بهتر است. من مستقیم می روم منزل شما.» فکر می کنم هنوز مرا نشناخته است. نمی دانم چقدر بیقرارم و دچار چه کابوس ها و هذیان گویی هایی شده ام. در حالی که لباسم را عوض می کنم می گوید: «فقط پدر مادر و مژگان نیستند که مرا می کشانند. می خواهم شهر و محله و خویشانم را ببینم. من همه کسم را آن جا، جا گذاشته ام.» سکوت می کند و چیزی نمی گوید. راه می افتیم.

حرف های دلگرم کننده محمود در تمام طول راه، نمی تواند مرا از کابوس ها و هذیان هایم بیرون آورد. هیچ چیز از جاده و زیبایی های بین راه را نمی فهمم. فکر می کنم تور سپید عروسی ام را بین چشم هایم و دنیا کشیده اند. همه چیز تار و تا حدی محو به نظرم می آید. محمود رادیو را روشن می کند. گوینده با تأسف تمام حرف می زند. می گوید بهتر است از شلوغی و ازدحام در مسیر کمک رسانی مسئولین، جلوگیری کنید.

با توقف اتومبیل چشم باز می کنم، جمعیت را جلوی چشمم می بینم. مردم این وادی دیگر، خواب را نمی شناسند قبل از طلوع، چشم هایشان، شب را روشن کرده است. شهر، داغدار و بیدار است. زمین انگار زیرپاهایم نفس نفس می زند و مثل این که خانه ها، مغازه ها، و دیوارهایی که حالا نیستند، از زیر خروارها خاک سر بیرون آورده و به صدا درآمده اند. شلوغ است. ماشین ها لاک پشتی می روند. رو به روی مدرسه ای که سال ها در آن درس خوانده ام می ایستم، پیاده می شوم. چیزی از آن باقی نمانده از همان جا صدای هیاهوی بچه ها، زنگ مدرسه، قرآن خوانی و حرف های سرصف ناظم را از پشت بلندگو و... را، می شنوم. هرچه نزدیک تر می شوم، صداها، پررنگ تر می شود و در گوشم طنین اندازتر. صدای جیرجیر کشیده شدن نیمکت ها بر روی زمین، سوت معلم ورزش و حتی هوهوی شعله آتش بخاری زمستان. «مریم، مریم حالت خوبه؟» محمود که صدایم می کند همه صداها فرار می کنند. جلوتر که می رویم، صداها در موج ازدحام و همهمه مردم گم می شود. در صدای حرف زدن، کمک خواهی و کمک رسانی، فریاد کشیدن، آژیر آمبولانس و گریه مادری که بر سر می کوبد و هراسان این طرف و آن طرف می دود. خیابان شلوغ تر می شود و دیگر پشت ماشین ها میمانیم. جلوتر نمی توانیم برویم. پیاده می شویم. محمود با چند نفر مشغول صحبت می شود... مأمورانی هستند که از تهران آمده اند یکی از آن ها لباس هلال احمر برتن دارد. محمود سوئیچ ماشین را به او می دهد و با آن مرد دیگر که لباس معمولی پوشیده، هر سه، سوار موتوری می شویم و به سختی از راهی که بین ماشین ها باز کرده اند جلو می رویم.

موتوری می گوید: «فقط دوازده دقیقه طول کشید.» و در حالی که به خانه هایی که دیوارشان فروریخته، نگاه می کند، می گوید: «وکن فیکون شد و...» سکوت می کند. سرعت موتور کم می شود. سرش را تکان می دهد. و ادامه می دهد: «بلافاصله ارتباط ما با همه جا قطع شد.»

محمود به دیوارهای فروریخته نگاه می کند و با حسرت می گوید: «این شهر به خاطر داشتن همین دیوارهای بلند، معروف بود.»

صدای ممتد موتور با توقف در پشت تلی از خاک، به یکباره قطع می شود، مثل موتور آبی که یکباره برقش را خاموش کنند. بیشتر از این نمی توانیم جلو برویم. پیاده می شویم و می ایستیم. محمود چراغ های روشنایی را می گیرد و زمزمه کنان می گوید: «زمین که به سخت ترین زلزله خود به لرزه درآید و بار سنگین اسرار خوی را از دل خاک بیرون ریزد، انسان می گوید: زمین را چه پیش آمد؟ مرد می گوید: «تا غروب این جا بودیم خیلی ها را از زیر آوار بیرون کشیدیم. امیدوارم کس دیگری نمانده باشد.» نگاهی به اطراف می کند و سر را تکان، تکان می دهد. و خداحافظی می کند.

کوچه و خیابان ما هیچ کدام دیگر نیستند. هیچ چیز از خانه ها باقی نمانده است. بی خود نگران نبودم. روی ویرانه ها دور خود می گردم. نمی دانم کدام طرف باید بروم. می خورم زمین. بلند می شوم. راه می روم. دوباره می خورم زمین. به هر طرف می دوم، دوباره برمی گردم جای اول. دلم گواهی می دهد که هستند. قدم به هر جای خاک که می گذارم فکر می کنم چند نفر زیرپاهایم جا مانده و له می شوند. کمک می خواهند و ناله می کنند و یا صدا در گلویشان خشک شده است . جلوتر چشمم به ایرانیت سبزی شبیه به ایرانیت حیاط که زیردرخت مو بود، می افتد. و چند قدم جلوتر به طرفش می دوم کتاب حافظ پدر با جلد آبی از لابلای آجر و خاک. خود را نشان می دهد. بلند صدا می کنم «پ...د....ر.»

مادر زیر سایه مو که قسمتی از ایرانیت سبز را پوشانده، روی تخت کهنه چوبی نشسته و درز روپوش مدرسه مرا می دوزد. مژگان سرش را روی پای او گذاشته است. پدر می خواند: ای نور چشم من سخنی... پیران سخن زتجربه گویند...

نمی دانم کی شروع می کنم به کندن خاک کنار ایرانیت سبز، خاک را با چنگ و ناخن می کنم و کنار می زنم. محمود می پرسد: «چه کار می کنی؟ مطمئنی این جاست؟» کتاب را نشان می دهم و می گویم: «بله. این همان ایرانیت توری حیاط است گوشه اش را ببین که شکسته و کمی سیاه شده. رنگ خاکستری زیرش از این جا معلوم است.»

دوباره شروع می کنم به کندن. سرما بیداد می کند و تا مغز استخوان هایم نفوذ کرده است. محمود جاهای دیگر را می کند و آجرها را برمی دارد و به گوشه ای می اندازد و دوباره آنها را از گوشه برداشته و به جایی دیگر می اندازد. با هم روی ویرانه ها، روبه قبله ای که چند روزپیش به عقد هم درآمده بودیم قامت می بندیم. محمود صحبت با خدا را تا سرزدن آفتاب ادامه می دهد. و هق هقش را به صبح می کشاند تا در سرو صداها و همهمه مردم و صدای شیون و جیغ و داد و آژیر، گم شود.کمی جلوتر نگاهم به زنی می افتد که با سپیدی صبح حتما آمده و وسط خاک ما نشسته و ضجه می کشد. به طرفش می روم و کنارش می نشینم. با لهجه ای آشنا برای بستگان از دست داده اش، عزاداری می کند. می گوید: «سی و چهار نفر بودند.» سی و چهار نفر؟ من برای چندنفر...؟ نمی دانم احساس می کنم به مجسمه سنگی ای تبدیل شده ام که درمقابل هیچ توفانی تکان نمی خورد و هیچ چیز به آن کارگر نیست. دستی پشت زن می کشم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم و دوباره شروع می کنم به کندن. مثل کارگری که باید درعرض مدتی تعیین شده کار را تحویل دهد. چند نفر دیگر که با روشن شدن هوا آمده اند، قسمت های دیگر زمین را با کلنگ می کنند و محمود کنار آنها با بیلی که به سختی گیر آورده، خاک را کنار می زند و درعین حال با آنها صحبت می کند و با تاسف سرتکان می دهد.زیرچشمی نگاهش می کنم. خشکش زده است. دست هایش را طوری تکان می دهد که انگار مشخصات کسی را تصویر می کند. وبعد به علامت تصدیق سر و دست تکان می دهد. شانه هایش از پشت تکان تکان می خورد خبر بد را شاید گرفته است.

شانه های پدر از خنده بالا و پایین می رود. دست دراز می کند و سینی چای را از مادر می گیرد. استکان کمر باریک در کنار قندان پایه دار آبی و نعلبکی نقش برجسته و ظرف کوچک پر از خرمای رطب. صدای استکان نعلبکی مرا به حیاط می کشاند و کنار پدر و مادر نزدیک حوض، که پدر فواره اش را باز کرده، می نشاند. حیاط جارو، و باغچه آب پاشی شده است. مادر بدون هیچ سؤالی برایم استکانی چای می ریزد و جلویم می گذارد. خنده از روی لب هایش نمی رود. پایین دامن قرمز مژگان را پس دوزی می کند. و پدر مثل همیشه به شعرخوانی مشغول است: ای نور چشم من سخنی هست گوش کن... سرمست در قبای زرافشان چون بگذری...

صدای آن هایی که هنوز حیاط منزل پدر را می کنند، بالا می رود. زیر لب زمزمه می کنم: ای نور چشم من... محمود فریاد می زند: «مریم، مریم» هاج و واج نگاهش می کنم و به طرفش می دوم. مردی که کلنگ می زند، پارچه قرمزی را در دست می فشارد و می گوید خدا را شکر. مأمور دیگری که قبل از طلوع صبح، مشغول کندن بود، مژگان را بغل گرفته و می گوید: «نفس می کشد.»

فرخنده حق شنو



همچنین مشاهده کنید