یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا

ناگزیری افسردگی و انزوا


ناگزیری افسردگی و انزوا

نگاهی به رمان «رُسهالده» نوشته هرمان هسه

رمان «رُسهالده» هرمان هسه را به اصطلاح می‌توان یک رمان افسرده‌ یا ماخولیایی دانست. نه اینکه ژانری به این اسم وجود داشته باشد اما برای خوانندگان که سنت رمان‌نویسی اوایل قرن بیستم در اروپا را می‌شناسند این ترکیب احتمالاً تداعی‌هایی را به همراه دارد. مثلاً فصولی از رمان «کوه جادو» توماس مان یا بخش‌هایی از کتاب اسیر از «در جست و جوی زمان از دست رفته» یا... در این رمان‌ها با شخصیت‌های ملول، متفکر و سر به تویی روبه‌روییم که دلمشغولی‌های ذهنی فراوانی دارند. دلبستگی آنها به امر والاست و از اینکه حیات‌شان به ابتذال آلوده شود بیشتر از هر تهدید دیگری گریزان‌اند. «رُسهالده» یکی از غمگین‌ترین رمان‌هاست. حالات شیدایی هنرمندانه، بیماری، مرگ، توصیف طبیعت، خشونت و سردی کلمات کلیدی این رمان است. لحن و شیوه اکسپرسیو هرمان هسه عواطف و روحیات درونی شخصیت‌ها را با رنگ‌مایه‌های تند و به شیوه‌ای برونی نمایش می‌دهد.

هرمان هسه در سال ۱۹۱۱ به اندونزی و سریلانکا سفر می‌کند. پیش از آن مطالعاتی درباره بودیسم و آیین‌های خاور دور داشته و علاقه‌ای به عرفان شرقی نشان داده اما زندگینامه‌نویسان این سفر را آغاز تحول روحی و معنوی می‌دانند که مسیر نوشتن او را تغییر می‌دهد. ۱۱ سال بعد شاهکارش«سیدارتا» را با نثری شاعرانه و تاثیری عمیق از بودیسم می‌نویسد. این رمان در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم در امریکا و اروپا منتشر می‌شود و عطش سیر‌ی‌ناپذیر روح‌های فرسوده و روان‌های تخریب‌شده پس از جنگ را تسکین می‌دهد. هسه در سال‌های استیلای نازیسم بر آلمان متهم بود موضع‌گیری صریحی در برابر هیتلر نداشته است. اما از سال ۱۹۳۰ انتشار آثارش در آلمان ممنوع شد. در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم کتاب‌های هرمان هسه مثل نجوایی بود پاک و روحانی که از میان غبار و هیاهوی هیولاوار آلمان پس از جنگ‌ بر‌می‌خیزد و تا دورترین نقاط عالم شنیده می‌شود. شاید این معنویت‌گرایی امروز تصنعی و منفعل به نظر برسد اما در آن دوره برای خوانندگانی که هولناک‌ترین فجایع تاریخ را از سر گذرانده بودند این آثار در حکم پیام بازگشت به معنویتی از دست رفته بود. «سیدارتا» به سومین همسرش نینون تقدیم شده که استاد تاریخ هنر بود. این زن مانند دو همسر دیگر هسه در زندگی کاری‌اش تاثیر بزرگی داشته است. نویسنده در سال‌های پس از ازدواج با او سخت بیمار بود. نینون بود که از او پرستاری می‌کرد و نوشته‌های پراکنده و بی‌سرو‌سامانش را برای انتشار آماده می‌کرد.

دوستداران پرشمار هرمان هسه در سراسر جهان خواندن آثار نویسنده محبوب‌شان را مدیون وفاداری و محبت زنی هستند که گرچه زندگی مشترکش با هرمان هسه هفت سال بیشتر طول نکشید اما باقی زندگی‌اش صرف ‌شناساندن نویسنده به خیل مشتاقان شد. در ۱۹۶۲ با تنظیم و انتشار مجموعه یادداشت‌ها و نامه‌های همسرش نقاط ابهام زندگی او را آشکار کرد. اما هرمان هسه پیش از سرسپردن به بودیسم و غوطه‌ور شدن در تجربه‌های معنوی هم نویسنده بود،‌ آن هم نه نویسنده‌ای بی‌نام و نشان و کم‌اهمیت،‌ تا پیش از اولین سفر به شرق هم شش رمان‌ نوشته بود. آن رمان‌ها توجهی برانگیخته بودند و بعضی از منتقدان آلمانی او را وارث سنت غنی رمان آلمانی می‌دانستند. پیش از محوریت یافتن مضامین عرفانی و معنوی در آثار هرمان هسه،‌ او به نحو محسوس‌تری با بستر مضمونی ادبیات آلمان پیوند داشت. یعنی بدون اینکه لازم باشد جایگاه یکه و مستقلی نسبت به نویسندگان هم‌نسلش برایش تعریف کنیم می‌شد هرمان هسه را نیز نویسنده‌ای دانست که در نسبت مشخصی با توماس مان نویسنده بزرگ هم‌عصرش قرار می‌گرفت. همچنان که توماس مان در «مرگ در ونیز» و «تونیو کروگر» چهره هنرمند را در مواجهه با آفرینش، اجتماع و ابتذال تصویر می‌کند و حدود و ثغور حیات ماندارین یا فرهیخته منزوی را با جهان روزمره و بیرونی می‌پردازد هرمان هسه نیز از جنبه دیگری، شخصی‌تر، اخلاقی و انزواگرایانه همین مضمون را در رمان‌های مهمی مثل «گرترود» و «رُسهالده» سرمشق قرار می‌دهد. منتقدان رُسهالده را که در ۱۹۱۴ منتشر شد بازتابی از زندگی خانوادگی هرمان هسه با نخستین همسرش ماریا برتولی می‌دانند که از یک خانواده مشهور ریاضیدان بود. زندگی مشترک هرمان هسه و ماریا برنولی فراز و نشیب بسیار داشت.

نویسنده در آستانه تحول روحی بزرگ بود که با عادات زندگی روزمره امکان‌پذیر نبود. نمی‌شد انتظارات دختر جوان و روشنفکر را برطرف کرد و در عین حال در جهان معنوی و رازآلودی که بر هرمان هسه آشکار شده بود، غرق شد. این شکاف و فاصله به صورت مضمونی کلیدی در آثار این دوره هرمان هسه بازنمایی می‌شود. در دوران زندگی مشترک با ماریا بود که هرمان هسه به صوفی‌‌گری و آرتور شوپنهاور علاقه‌مند شد. همان علاقه‌ای که مسیر زندگی و نوشتنش را برای همیشه تغییر داد و او را از جریان مسلط ادبیات آلمانی دور کرد اما در سپهر ایده‌آلیسم آلمانی تثبیت کرد. رمان «رُسهالده» پیش از این با نام «روزالده» به فارسی ترجمه شده‌ بود. این ترجمه در سال‌های آخر دهه ۶۰ منتشر شد. در همان سال‌هایی که آثار عرفانی هرمان هسه در میان خوانندگان ایرانی خواستاران بسیار داشت چندان مورد توجه قرار نگرفت. ترجمه جدید این اثر را نشر بازتاب‌نگار منتشر کرده‌ است. در روزگاری که خوانندگان آثار شاخص هرمان هسه هم کمتر شده. دوستداران متون عرفانی ترجیح می‌دهند به جای متن دشوار و متکلف هرمان هسه انواع و اقسام حل‌المسائل‌های معنوی را بخوانند اما شاید این فرصتی باشد برای آنکه «رُسهالده» با ذهنی‌ تر و تمیز و بدون پیش‌پنداشت (دست‌کم از انوع رایجش) ‌خوانده شود.

«رُسهالده» نام باغ و عمارتی است که یوهان ورگوت نقاش میانسال، همسر و دو فرزندش در آن زندگی می‌کنند. ورگوت سال‌هاست نقاشی می‌کند اما تازه چندسالی است که شهرتی به هم زده و آثارش در سراسر اروپا از انگلستان تا بروکسل به نمایش گذاشته می‌شود و به قیمت‌های هنگفت به فروش می‌رسد. او تمام زندگی‌اش را وقف کار کرده. در استودیو کوچکی که در گوشه‌ای از باغ رُسهالده برپا کرده زندگی می‌کند و تمام روز در آتلیه کار می‌کند. ساعت‌ها خیره به پرده‌های نقاشی است. دلمشغولی دیگری در زندگی‌اش وجود ندارد. ارتباط یوهان با همسرش آدله چندسالی است سرد شده. ترجیح می‌دهند با هم کمتر روبه‌رو شوند. پسر بزرگش آلبرت که در سن دانشگاه است بر ضد او شوریده و در یک مرافعه خانوادگی چاقویی را به سمت نقاش پرتاب کرده. از آن به بعد هم خلاف رای پدر زندگی می‌کند و می‌اندیشد و پیگیر و علاقه‌مند فکرها و ایده‌هایی است که هر طور شده در ضدیت با یوهان است. در این خانواده آشفته و بی‌در و پیکر پی‌یر پسر شش هفت‌ساله یوهان ورگوت تنها رابط بین آتلیه نقاش و عمارت اصلی رُسهالده است یعنی جایی‌که آدله در آن زندگی می‌کند. این پسر خردسال روح و جان زندگی این زن و شوهر است که ممکن است روزها از هم سراغی نگیرند یا آنکه تنها ملاقات‌شان از سر اتفاق باشد. پسر خردسال مثل پلی است یا سفیری که به دو اردوی متخاصم رفت و آمد دارد.

یوهان ورگوت پرتاگونیست داستان، شخصیتی نمونه‌ای است که بعد از «گرترود» که در آن هسه بر زندگی یک آهنگساز متمرکز شد اینجا زندگی و خلاقیت او را روایت می‌کند. ورگوت در بهترین دوره خلاقیت و کار است. به نظر می‌رسد آینده درخشانی داشته باشد. نقاشی هستی و زندگی اوست. نیازی به بیرون رفتن از کارگاه کوچکش احساس نمی‌کند. حتی وقتی پی‌یر محبوب به سراغش می‌آید و سرگرم کار است به او بی‌اعتنایی می‌کند. این زندگی سرد و افسرده‌حال را حضور آشنایی از گذشته برهم می‌زند. اوتو دوست یوهان در نامه‌ای خبر می‌دهد که به اروپا بازگشته و به زودی به دیدن نقاش خواهد آمد و چند روزی را پیش او خواهد ماند. مراودات دوستانه سا‌ل‌ها قبل، در زمانه‌ای جریان داشته که رابطه نقاش و همسر به سردی نگراییده بوده و به هم اشتیاق داشتند. اوتو در همان روز‌های اول اقامت در رُسهالده درمی‌یابد شور و سرمستی از زندگی رفیق هنرمندش رخت بربسته و کار بی‌وقفه و دیوانه‌وار و وسواس‌آمیز تنها شیوه اطفای خواست روح بزرگ و شورمندش است.

ورگوت چشم بر جهان بیرون بسته و در دخمه کارگاهش مثل یک ماشین به تولید نقاشی ارزشمند و گران‌قیمت مشغول است. باغی که ۱۰ سال پیش ورگوت آن را خریده قطعه زمینی بوده متروک، ساختمانی ویران و اراضی پوشیده از گیاهان وحشی. حالا رُسهالده آراسته و زیباست اما زندگی واقعی در آن مرده است. اوتو، ‌یوهان را به سفر تشویق می‌کند. به تصویرهای وسوسه‌آمیز از زندگی رها و وحشی در آسیای جنوب شرقی و هند می‌پردازد و منش منزویانه زندگی دوستش را سرزنش می‌کند. اوتو باور نمی‌کند یوهان به عنوان هنرمند چنین زندگی سرد و زجرآوری را تحمل کند. حال آنکه اوتو مرزی نمی‌شناسد. نه خانه و کاشانه‌ای دارد و نه ریشه‌ای دوانده. در همان اقامت دوهفته‌ای، پی‌یر هم که خیالات بچگانه‌اش یادآور مولفه‌های عرفانی است (مثلاً اینکه در پاسخ به سوال می‌خواهی چه کاره شوی، می‌گوید دوست دارم پرنده شوم) شیفته اوتو می‌شود. اوتو پیش از ترک رُسهالده از یوهان قول می‌گیرد تا پاییز آینده با هم به شرق سفر کنند اما پیداست که نقاش مردد است. شریان شور و حیات در ذهن خسته و تنهایش مسدود است.

از پیش رفتن می‌هراسد. به زندگی بدون ماجرا عادت کرده. در این میان بیماری پی‌یر کوچک پیش می‌آید. اولش جدی نیست اما کسالت مختصر کم‌کم جدی‌ می‌شود. پزشک بعد از چند معاینه از بیماری عفونی خطرناک و لاعلاجی خبر می‌دهد. تنها نقطه امید و گرمای زندگی مشترک رو به خاموشی است. ورگوت بعد از سال‌ها روزانه ساعت‌هایی را در شاه‌نشین می‌گذراند. دست به هرکاری می‌زند تا حال پسرک خوب شود اما او از دست رفته است. سرانجام پی‌یر بینوا جان می‌دهد. بعد از مرگ او، یوهان به یقین می‌رسد دیگر رُسهالده جای ماندن نیست. آدله را بی‌رحمانه ترک می‌کند و خیال سفر در سر دارد. جلوه رازآمیز شرق اولین بار در رُسهالده برای هرمان هسه بروز می‌یابد. اوتو شرق را مایه تسکین روح بیمار و افسرده هنرمند می‌داند. در عوض زندگی ملال‌آور خانوادگی را تقبیح می‌کند. هسه وضعیتی را تشریح می‌کند که در زندگی هنرمندان تا امروز پیشامد معمولی است؛ حدوث دردناک معمولی ‌شدن و سرد شدن روابط، قید و بندهای روابط متعارف در برابر روح سرکش و دیوانه هنرمندانه. قید و بند و آزادی؛ همان مضمونی که کم و بیش در رمان عالی «پوست انداختن»‌کارلوس فوئنتس دیده می‌شود.

امیرحسین خورشیدفر