شنبه, ۹ تیر, ۱۴۰۳ / 29 June, 2024
مجله ویستا

دنیا پر از احمق است


دنیا پر از احمق است

نگاهی به زندگی و آرای آرتور شوپنهاور

با وجود شهرت بسیار «آرتور شوپنهاور» و اهمیت جایگاه او در تاریخ فلسفه تا همین چندی پیش هیچ یک از آثار کلیدی او ترجمه نشده بود و تنها آن‎چه از شوپنهاور به فارسی در آمده بود محدود می‎شد به چند عنوان کتاب درباره زندگی و فلسفه او که برای دانشجویان و علاقه‎مندان جدی فلسفه، در بهترین حالت منابعی دست‎دوم بیش نبودند. همچنین چند گزیده از نظرات پراکنده او و یکی دو اثر کوتاه و بلند که با در نظر گرفتن نقش و اهمیت شوپنهاور در تاریخ فلسفه، نمی‎توانستند حق مطلب را درباره او ادا کنند.

تا این‎که در هفته‎های اخیر مهمترین اثر شوپنهاور و در واقع شاهکار فلسفی او به‎نام «جهان همچون اراده و تصور» به ترجمه رضا ولی‎یاری، توسط نشر مرکز به بازار آمد که اتفاقاتی فرخنده برای علاقه‎مندان حوزه فلسفه به‎شمار می‎آید. به این بهانه نگاهی گذرا داریم به زندگی و افکار شوپنهاور؛ فیلسوفی که به بدبینی در میان فلاسفه شهرت داشت.

«می‎دانی این تابستان برای من چه بوده است؟ سرمستی مدام از خواندن شوپنهاور در یک رشته لذت‎های روحی که هرگز درک نکرده‎ بودم. همه کتاب‎های او را خریده و خوانده‎ام. مسلما هیچ دانشجویی از درسش این همه بهره نبرده است که من این تابستان بهره‎مند شدم. مطمئنم که شوپنهاور بزرگترین نابغه تمام اعصار است. او چه چیزهایی در باب مسایل فلسفی نوشته است؟ آن‎چه او نوشته کل جهان است که بازتابی فوق‎العاده درخشان و زیبا یافته است.

پس از خواندن کتاب‎های او نمی‎توانم بفهمم که چگونه این همه ناشناخته مانده است. شاید تنها توضیح همانی باشد که خودش مرتبا تکرار می‎کند: «دنیا پر از احمق است.»»

این نوشته بخشی است از نامه لئو تولستوی به یکی از دوستانش. هرچند که تولستوی بعدها در بسیاری عقاید خود تجدید نظر کرد، اما این مسئله چیزی از اهمیت آن نمی‎کاهد و او نیز در شمار خیل بزرگانی بود که در طول زندگی تأثیر بسیار از آرای شوپنهاور گرفت. شاید بسیاری شوپنهاور را در میان فیلسوفان بسیار بزرگ تاریخ جای ندهند، اما حقیقت این است که شوپنهاور و عقایدش (درست یا غلط) بر بسیاری از بزرگان فرهنگ و هنر در طول تاریخ به‎شدت تأثیرگذارده است. با این اوصاف به‎شکل مستقیم و غیرمستقیم، رد تأثیر نظرات شوپنهاور را در حوزه‎های مختلف می‎توان ردیابی کرد؛ خاصه درمیان پیروان مکتب رمانتیسم که شوپنهاور، فیلسوف دلخواهشان به‎حساب می‎آمد که جهان‎بینی بدبینانه‎اش با نگاه آن‎ها به دنیا و ماهیت رنج‎باری که آن‎ها ادراک می‎کردند، مطابقت داشت و به همین جهت به فیلسوف محبوب بسیاری از آنان بدل شد.

درمیان فیلسوفان بزرگ تاریخ همان‎قدر که فلسفه شوپنهاور متفاوت و در نوع خود جالب توجه به‎حساب می‎آید، خود او نیز شخصیت متفاوت و جالبی داشت؛ با عاداتی خاص که او را از دیگران متمایز می‎کرد و حتی گاه با مبانی فلسفه‎اش نیز مغایرت یافته و در تضاد بود. مهمتر از همه آن‎که شوپنهاور در همه عمر فلسفی‎اش، زندگی را سراسر رنج نامید و بر طبل زشتی‎ها و پلشی‎های آن کوبید، اما در عین حال همواره شیفته زندگی بود و به‎روایتی با اندوه فراوان با زندگی وداع کرد.

از سوی دیگر شوپنهاور برخلاف بسیاری که بدبینی‎شان به زندگی، حاصل تجربه‎های عملی و لمس دشواری‎های واقعی زندگی برای آن‎ها بود، به بدبینی فلسفی شوپنهاور بود که هیچ ربطی با زندگی‎اش پیدا نمی‎کرد و اگر تجربه تلخی‎ هم در زندگی داشت آن‎گونه و به‎شدتی نبود که تأثیری عمیق را بتوان بدان نسبت داد. نمونه‎اش درگیری او با زنی خیاط و حراف بود که پرچانگی آزاردهنده‎اش، شوپنهاور را به واکنشی ناخودآگاه واداشت و باعث افتادن زن از روی پله‎ها و مصدومیت او شد که در نتیجه شوپنهاور محکوم به پرداخت هزینه‎های دادرسی و همچنین برقراری مقرری ماهیانه‎ای به‎دلیل از کارافتادگی زن خیاط شد.

اتفاقاتی از این دست به‎نظرنمی‎رسد تأثیر بر جهان‎بینی کلی او داشته باشد، هرچند که شاید، زن‎بیزاری معروفش را شدت بخشیده باشد. به هرحال شوپنهاور در تمام زنگی به لحظ مالی وضعیت مساعد و مطلوبی داشت؛ ارثیه‎‎ای برایش باقی‎مانده بود که با موقعیت‎شناسی‎های اقتصادی‎اش به آن افزود و زندگی را در رفاه و آرامش گذراند. ازدواج هم نکرد.

بنابراین تمام امکانات لازم برای بهره‎بردن از زندگی و پرداختن به علایقش را داشت. به سیر سفر پرداخت و تقریبا تمام اروپا را گشت، با آسودگی خیال به مطالعه و نوشتن پرداخت و همچنین به هنرهای مورد علاقه‎اش مثل موسیقی نیزمشغول شد. بنابراین رنج هستی و زندگی برای او نه یک تجربه ملموس، بلکه تلقی و تصوری فلسفه‎ورزانه برای او بود که اگر نه در زمان حیات او که لااقل پس از مرگش، در پیروان و علاقه‎مندان بعدی آثارش با استقبال بسیاری روبه‎رو شد.

تنها مشکل بزرگ زندگی او میل شدید و جاه‎طلبانه‎اش برای شهرت، شناخته شدن و مورد توجه قرار گرفتن در محافل فلسفی و دانشگاهی بود و این مسئله‎ای بود که مگر در سال‎های پایانی عمر او که شهرت و آوازه‎اش در حال گسترش بود، همواره در طول ساله‎های عمرش باعث ناراحتی و دلخوری‎های شدیدش بود. تصور می‎کرد، زد‎و‎بندی بدخواهانه علیه او در محافل فلسفی و آکادمیک شکل گرفته است که مانع از جدی گرفتن آثارش می‎شود. این مسئله برایش آن‎قدر اهمیت داشت که مأمورانی برای نظرسنجی از سطح جامعه و اطلاع از میزان محبوبیت و شناخته‎شدگی‎اش در میان طیف‎های مختلف مردم استخدام کرده بود و هر از چند گاهی از آن‎ها اطلاعات می‎گرفت! با این وجود تقریبا در همه عمر مطمئن بود روزی عظمت آثارش شناسایی خواهد شد.

از فضاهای دانشگاهی و آکادمیک سخت آزرده‎خاطر بود و با تحقیر بدان‎ها نگاه می‎کرد. مهمترین دلیل آن نیز بی‎توجهی آن‎ها به فلسفه او بود که بدان بسیار فخر می‎فروخت. اما حقیقت آن بود که هم‎دوره بودن او با هگل و آوازه بسیار زیاد این فیلسوف و نظریاتش، او را نیز همچون بسیاری تحت‎الشعاع خود قرار داده بود. هگل و فلسفه‎اش محافل فلسفی و دانشگاهی را سخت به خود جذب و مشغول کرده بود. از این جهت شوپنهاور سخت از هگل باوری رایج در آن دوران متنفر بود و تمسخر و تحقیر بسیار نثار او و پیروان انبوهش می‎کرد. او فلسفه هگل را متضمن جهان‎بینی خوشباورانه و حتی ساده‎لوحانه ارزیابی می‎کرد. به‎ویژه آن‎جا که هگل از پیش‎رفت دیالکتیکی وجدان بشری به‎سوی آزادی سخن می‎گوید اما شوپنهاور جز تکرار رنج و درد بشری در تاریخ نمی‎یابد.

این کینه و رقابت یک‎طرفانه برای او نتایج خوشایندی به‎همراه نداشت، به‎ویژه وقتی تصمیم‎گرفت کرسی استادی در دانشگاه برای خود ترتیب دهد از سر لجاجت با هگل، کلاس درس خود را در همان روز و ساعتی برقرار کرد که هگل نیز در همان دانشگاه کلاسی شلوغ، با شاگردانی انبوه داشت. نتیجه آن شد که جز سه نفر، کسی از درس فلسفه و کلاس او استقبال نکرد، در حالی‎که دانشجویان برای نشستن سرکلاسی که هگل استادش بود، سر و دست می‎شکستند. این بود که دلخوری و حسادت فلسفی‎اش به هگل، جنبه شخصی هم پیدا کرد و بر نفرت دیرینه‎اش از محافل آکادمیک افزوده شد.

نکته جالب در این میان آن است که وقتی در برلین بیماری وبا شایع شد، شوپنهاور بیزار از زندگی! جانش را برداشت و به شهر دیگری رفت، اما هگل ماند و از ابتلا به وبا جانش را از دست داد.

آرتور شوپنهاور در ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ در دانستیگ متولد شد. پدرش تاجری روشنفکر بود که به فرهنگ و هنر علاقه بسیار داشت و از تمایلات سیاسی آزاد‎ی‎خواهانه بهره‎مند بود. مادرش نیز با چنین تمایلاتی بیگانه نبود اما زنی بود زیبا و بیست‎سال جوان‎تر از شوهرش که زندگی مشترک رضایت‎بخشی نداشتند. این زن همچنین نویسنده‎ای سطح پایین بود که رمان‎های عامه‎پسندانه‎ می‎نوشت و از شهرتی نسبی نیز به این واسطه برخوردار بود. اما از آن‎جا که آبش با شوپنهاور جوان در یک جوی نمی‎رفت، همواره به این صفت، توسط او تحقیر می‎شد، هرچند که این نگاه تحقیرآمیز به دیگران را شوپنهاور تا حد زیادی از مادرش به ارث برده بود؛ بنابراین در شکل‎گیری این اختلاف متقابل، خود رل مهمی را با سرکوفت زدن‎هایش بازی می‎کرد که توأم با استهزای دغدغه‎های فلسفی او بود.

خودکشی غیرمنتظره پدر شوپنهاور که انگیزه آن هیچ وقت روشن نشد، دور تازه‎ای در زندگی مادر و پسر به‎وجود آورد که البته با توجه به ثروت باقی‎مانده از پدر، توأم با رفاه و آسایش بود. شوپنهاور جوان علی‎رغم علاقه پدر به ادامه‎دادن راه او، تنها اندک زمانی به تجارت پرداخت، سپس به تحصیل طب و همچنین فلسفه روی آورد و رساله دکترای خود را تحت عنواان «درباره ریشه چهارگانه اصل سبب کافی» ارایه کرد. رساله‎ای که با مادرش بر سر نگاه تمسخرآمیز او به این رساله، بگو مگو داشت.

مادرش زنی جاه‎طلب بود که تمایلات روشنفکرانه‎اش باعث می‎شد، میهمانی‎هایی دایمی با حضور میهمانانی اهل فرهنگ و هنر ترتیب دهد و در این میهمانی به فضل‎فروشی بپردازد. معروف‎ترین چهره‎ای که پای ثابت این میهمانی بود، گوته شاعر نامدار آلمانی به‎حساب می‎آمد، که به یمن حضور او پای بسیاری دیگر از چهره‎های شاخص فرهنگ و هنر آن روزگار به این میهمانی‎های ثابت باز شد.

به این ترتیب شوپنهاور علی‎رغم این‎که تحمل افاده‎های مادر برایش دشوار بود برای او، این شانس را به‎همراه آورد که با تعدادی از هنرمندان درجه یک آن روزگار آشنایی و دوستی داشته باشد. اما اختلاف‎های مادر و پسر آن‎قدر زیاد بود که شوپنهاور به بهانه تحصیل در دانشگاه او را به‎طور موقت ترک کرد. جدایی که چندی بعد شکل دایمی پیدا کرد و سرانجام پس از بگو مگوهای شدید مادر و پسر که بی‎رحمانه به یکدیگر و آثارشان می‎تاختند، شوپنهاور (از بیست و شش سالگی به بعد) دیگر به دیدار مادرش نرفت.

شوپنهاور در طول زندگی به معنای متعارف به‎کار و حرفه و یا شغلی مشخص نداشت، گاهی در معاملاتی شرکت کرد که شم اقتصادی‎اش باعث شد، ثروتش را افزون کند. نوشتن نیز برای او حرفه محسوب نمی‎شده، کار دانشگاهی نیز او را جذب نکرد. تنها به مطالعه و نوشتن برای دلش پرداخت. تفریحات شخصی همچون پیاده‎روی، نواختن فلوت، رفتن به کنسرت و نظایر آن را نیز از یاد نبرد. هرگز ازدواج نکرد، اما با این حال بیزاری‎اش از زنان، مانع از آن نبود که روابطی گذرا و البته جنسی، با آن‎ها نداشته باشد. روی هم‎رفته راحت و بی‎دردسر زندگی کرد، هرچند که توهمات بدبینانه‎اش آن‎قدر زیاد شده بود که سال‎های طولانی از دیوار اتاقش تفنگی شکاری آویزان کند.

سرانجام در سال ۱۸۶۰ درگذشت؛ زمانی‎که چند سالی بود که شهرتش رو به فزونی گذشته بود، بی‎این‎که از مردم‎گریزی و بدبینی او چیزی کم شده باشد.

نخستین آثار فلسفی شوپنهاور با اقبالی روبه‎رو نشد؛ انگشت‎شمار بودند کسانی که توجهی به آن نشان دادند. شوپنهاور بدبینانه این مسئله را حاصل توطئه محافل فلسفی در رابطه با خودش ارزیابی می‎کرد. محافلی که سخت درگیر فلسفه هگلی رایج در زمان خود بودند.

شوپنهاور از جمله آن فلاسفه‎ای است که دستگاه فلسفی منظمی دارد. بن‎مایه آراء این دستگاه فلسفی، حاصل اندیشه و تفکر شوپنهاور در زمان جوانی است که به‎طور جامع در کتاب جهان همچون اراده و تصور که از ۲۶ تا ۳۰ سالگی (۱۸۱۸) آن را نوشت، متبلور شده است و پس از آن تقریبا شوپنهاور هرچه نوشت در بسط و گسترش این دستگاه فلسفی و استوار ساختن پایه‎های آن بود. علاوه‎بر آثار گوناگون و پرشماری که از او به یادگار مانده، شوپنهاور تقریبا هراز چندگاهی دست به ویرایش و پالایش شاهکار خود (جهان همچون اراده و تصور) زده است.

چاپ دوم این کتاب که در سال ۱۸۴۴ صورت گرفت، تقریبا حجم کتاب را با افزوده‎هایی در پنجاه فصل، به دو برابر رساند.

فلسفه شوپنهاور بسیار وامدار فلسفه کانت است، هرچند که از جایی به بعد تفاوت‎های محسوس در آن می‎توان مشاهده کرد؛ که به تفاوت‎هایی اساسی می‎انجامد و به‎زعم برخی نه از سر درک ناردست کانت که به‎دلیل تکه‎تکه کردن آن بود به‎جای برداشت از تمامیت یک دستگاه فلسفی؛ هرچند که خود شوپنهاور عقیده داشت کانت پس از شاهکار بزرگش «سنجش خرد ناب» که جهان فلسفه را دگرگون کرد، با آثار بعدی‎اش تمام آن دستگاهی که بنا ساخته بود را تکه‎تکه کرد و شاید با همین برداشت بود که شوپنهاور تصمیم‎گرفت با استفاده از این تکه‎ها دستگاه فلسفی خود را بنا نهد.

یکی از مشکلات او با فضای دانشگاهی و فیلسوفان هم‎دوره خود، درک نادرست و ساده‎انگارانه‎ای بود که به تصور او از فلسفه کانت ارایه می‎شد.

با این حال دلیل اهمیت فلسفه شوپنهاور، تأثیر گرفتن او از فلسفه کانتی نیست، بلکه در عظمت بنایی است که دستگاه فلسفی خود برجای گذاشت؛ فلسفه‎ای که پس از یک دوره انکار به سرعت شهرت یافت و در نیمه اول قرن بیستم به اوج رسید. آن‎چه شوپنهاور از فلسفه کانتی پسندید، محدود ساختن توان عقل بشر در دریافت حقیقت نهایی چیزها بود. عقلی که همیشه مجبور است روی داده‎های اولیه کار کند و با کار کردن روی این داده‎ها، اشکال ادراکی خود را نیز بر آن تحمیل کند. این ایده بسیار مقبول طبع شوپنهاور افتاد و در بحث رابطه عقل با ادراک مواد بیرونی، از آن بهره بسیاری برد.

به این ترتیب حتی برخی، دو بخش اول کتاب جهان همچون اراده و تصور را تکرار همان چیز‎هایی می‎دانند که خود کانت، پیشتر نیز گفته بود و حالا شوپنهاور با کمی دست‎کاری و به‎شکل بدتری از کانت بازگو می‎کرد!

اما در ادامه کتاب به‎تدریج از لابه‎لای این مباحث دستگاه فلسفی خود او سر بر می‎آورد. از نظر شوپنهاور نیز همچون کانت، عقل و ادراک تنها از عهده فهم ظاهر جهان برمی‎آیند، اما شوپنهاور این نکته را به میان می‎آورد که نباید از تأثیر «خواهش» غافل بود، چراکه اگر خود را عاملی خواهنده بشماریم، بر سرشت واقعی خود که متضمن تلاش برای ادامه حیات است، آگاهی می‎یابیم و این واقعیت بنیادین درباره هر فرد است که به او اجازه می‎دهد تا به سرشت واقعی هستی خود و درواقع به سرشت واقعی کل هستی، واقف شود. چنین نقطه‎نظری وقتی در کنار جمله کلیدی شوپنهاور در ابتدای شاهکارش گذاشته شود (جهان اندیشه من است) معنای خود را پیدا می‎کند.

تلاش شوپنهاور نیز همچون دیگر فیلسوفان شناخت جهان است، اما او برخلاف بسیاری خواهش شناخت را شناسندگی به‎حساب نمی‎آورد، بلکه آن را به حساب این می‎گذارد که انسان موجودی خواهنده است. او به‎واسطه خواستن، به شناخت می‎رسد؛ نه از طریق تعقل و تصور که اشکال رایج شناخت به حساب می‎آیند. عصاره فلسفه شوپنهاور تاریخ را جز تکرار تراژیک رنج و درد نمی‎بیند و علت این رنج را خواست زندگی می‎داند که از منظر او جوهر اصلی جهان است. او با الهام گرفتن از فلسفه هند و جهان‎بینی بودایی از تجربه درونی، زندگی را معنای خواست درنظر می‎گیرد و نتیجه‎ می‎گیرد که زندگی همچون آونگی از راست به چپ میان رنج و ملال در حرکت است.

نگاه شوپنهاور به زنان بسیار بدبینانه است. او زنان را موجوداتی با موهای بلند و عقل‎های کوتاه می‎خواند و انبوهی جملات قصار نیز در همین راستا در آثار او می‎توان یافت.

شوپنهاور نثری استوار و فاخر و بسیار روشن داشت. بنابراین ویژگی آثار او نه‎تنها بنیان فلسفی مضمونی آن‎ها، بلکه برخورداری از نثری بسیار ادبی است. از همین روست که حوزه تأثیرگذاری او را به فلسفه محدود نمی‎کنند، بلکه آن را در ادبیات و به‎ویژه رمان نیز می‎توان ردیابی کرد.

بنابراین اگر شوپنهاور به فیلسوف محبوب هنرمندان بدل می‎شود، از یک‎سو به دلیل جذابیت‎های آرای فلسفی بسیار جذاب او و از سوی دیگر به‎دلیل نثر ممتاز اوست. این‎چنین بود که هنرمندانی چون واگنر، پروست، کنراد، هاردی، موزیل، بکت، موپاسان، ایبسن، تولستوی، توماس مان و حتی چاپلین از او تأثیر بسیار گرفته‎اند.

در حوزه اندیشه نیز بزرگانی چون نیچه، فروید، ویتکنشتاین بسیار از او متأثر گشته‎اند.

نیچه که از ستایشگران بزرگ اوست، آثار شوپنهاور را واسطه درک خود از فلسفه می‎خواند و فروید نیز او را درشمار شش مرد بزرگ تاریخ بشری قرار می‎دهد.

باتوجه به اهمیتی که او برای روشنی نثر قایل بود، یکی از ایراداتی که به هگل وارد می‎ساخت، نثر پیچیده و دشوار او بود. او فیلسوف را موظف می‎دانست که روشن و قابل فهم بنویسد، بنابراین فیلسوفانی چون هگل را متهم می‎ساخت که برای عمیق و بزرگ‎ نشان دادن فلسفه خود، بی‎دلیل دشوار و غیرقابل فهم می‎نویسند. او حتی تا آن‎جا پیش می‎رفت که آن‎ها را شارلاتان و شعبده‎باز می‎نامید.

شوپنهاور اگرچه در سال‎های پایانی عمر طعم شهرت و استقبال از فلسفه خود را چشید، اما در اوج دوران ناشناخته ماندنش و بی‎توجهی به آثارش، آگاهانه پیش‎بینی می‎کرد که عظمت کارش را نسل‎های بعد به درستی درک خواهند کرد و این پیش‎بینی جامعه حقیقت نیز به تن کرد، چراکه نه تنها اندیشمندان بسیاری از او متأثر بودند، بلکه اقبال گسترده آثار و اندیشه او در میان هنرمندان دایره تأثیرگذاری آرای او را بسیار وسیع کرد و با نوعی فروکاهش آن‎ها را به‎شکلی گسترده به میان توده مردم برد.

نویسنده: کورش - مجدآذر

منبع: هفته نامه - پنجره - ۱۳۸۸ - شماره ۶