چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

یک عاشقانه لطیف


یک عاشقانه لطیف

یادداشتی بر رمان «در آغوش خدا گریه می کرد و می گفت نمیر,»

تازه ترین اثر حسن فرهنگی رمانی معناگراست با مضمونی فلسفی، اگرچه بنا بر قولی از اقوال «ژرژ پوله» تاروپود همه ادبیات با فلسفه تنیده است. بر پیشانی اثر، سخنی از فردریش نیچه آمده که همان اول کار تکلیف را یکسره می کند؛ «زمان من هنوز فرا نرسیده، هستند کسانی که پس از مرگ زاده می شوند.» و بعد، ضرباهنگ و مفهوم دو خط اول رمان آغاز اثر بی بدیل بوف کور را در ذهن من تداعی کرد و پیشتر که رفتم، فهمیدم احتمالاً دلیل آن این است که این اثر هم قرار بوده و هست یک جور تعامل «هدایت » گونه یا هدایت وار باشد میان مرگ و زندگی و برای میل به جاودانگی؛ و از آنجا که می خواسته روح را مخاطب قرار دهد، و نه فقط یک قصه عاشقانه ساده باشد، پر است از سمبل و نشانه که اگر خوب دقت کنیم پژواک متون ادبی دیگری را، نظیر همین بوف کور، در آن می شنویم. این البته در مرتبه عمیق و برتر اثر است، چون در حقیقت این اثر یک عاشقانه لطیف و خواندنی است با زبانی خلسه آور و نرم؛ یا به عبارتی دیگر داستان پرکششی دارد که در آن عشق و نیاز عناصر قالبی هستند که به صورت برهان و دلیلی قاطع برای بقا به کار گرفته شده اند و چه برهان زیبایی که عمیق و محکم با معنا و با زبانی ناب و شیوا درآمیخته است هرچند در تضاد معناداری با جملات آغازین کتاب قرار می گیرد؛

«توی سلولی که بوی بد می دهد نشسته ام و اقاریر را در کامپیوتر رنگ و رو رفته یی می نویسم تا شکنجه گرانم مسیر خلق کردن آدم را بیاموزند.» (ص۹)

«در آغوش خدا گریه می کرد و می گفت نمیر،» با همین پیشانی نوشت و با همان ضرباهنگ بی رحم آغازینش، به ما می گوید که با یک داستان معمولی روبه رو نیستیم؛ آنچه پیش روی ماست، وامدار پایه های زیرینی است که سنگ بنای ادبیات فلسفی بر آن استوار است هرچند انبان ادبی مان از چنین ره توشه یی خیلی پر و پیمان نباشد.

از این منظر این اثر تعاملی فلسفی و ناب میان مخاطب و متن پدید می آورد؛ تعاملی که با بستری داستانی و آمیخته با عشق و با لایه گونگی زبانی و بیانی درمی آمیزد. با این همه ارزش و اهمیت این رمان بیشتر از هرچیز در ابعاد بینامتنی آن است که من تلاش می کنم در این فرصت کم، اشاره یی مختصر به آن داشته باشم. راوی مردی است که ساعات پایان عمرش را در زندانی که به قول خودش بوی بد می دهد، می نویسد. اقاریر او اعترافات تکان ده و پرکششی هستند پیرامون تلاش او برای بقا و برای جاودانه شدن؛ و راوی در حالی آنها را می نویسد که نگهبانی پیر و زشت شاهد و ناظر بر نوشته های اوست و هم اوست که مانند راوی دلباخته آلما می شود. هرچند خود این اقاریر، دست نوشته های اعتراف گونه یی هستند که نمادی از جاودانه شدن هستند و آنچه راوی را در این تعامل قرار می دهد، در واقع عشق است که بهانه این جاودانگی و بقا قرار گرفته است.

در حقیقت آنچه در سطح داستان اتفاق می افتد بیان لطیف و پرکششی از عشق است، آن هم به گونه یی که عشق زمینی و آسمانی را در لایه یی پنهان در برابر هم قرار می دهد. از این منظر شباهتی میان این اثر و بوف کور احساس می شود؛ میان زن لکاته بوف کور و خانم بوربور و میان زن اثیری و آلما و زنی پردیس نام که ملغمه یی از هر دو اینهاست؛ حتی خود نوشتن که راوی با پافشاری و اصرار آن را پی می گیرد و چشم های بی مثال آلما و باقی قضایا، که نشانه هایی هستند که به گونه یی دیگر در هر دو اثر به کار گرفته شده است. در رمان بوف کور راوی برای سایه خود می نویسد و در این رمان راوی برای دل خودش و برای مرد نگهبانی می نویسد که از میان میله های زندان و از پس روزن کوچکی نوشته هایش را می خواند و بی آنکه آلما را هیچ دیده باشد، دلباخته او می شود یعنی دلباخته کسی که فقط از طریق همین اقاریر، تصورش می کند؛ «به من خرفت و یک لاقبا نمی آمد که عاشق آلما بشوم، اما شدم.

دست خودم که نبود.» اما واقعیت این است که آلما، همان طور که زن اثیری در بوف کور بود، نه فقط یک شخصیت بلکه نمادی است از عشقی که راه به جاودانگی و نامیرایی می برد. جایگاهی که انسان و خدا را به یکدیگر نزدیک می کند به واسطه همان روح اهورایی و خدایی که در او دمیده شده است. برای همین است که راوی از روی آلما پردیس را خلق می کند؛ زنی با شکل و شمایل آلما که خïلق و خویی دیگر دارد یعنی همان چیزی که راوی می خواهد. انگار خلق کردن و بازآفریدن تنها راه نجات است. در رمان «در آغوش خدا گریه می کرد و می گفت نمیر،»، این نوشتن است که به عنوان نماد و به عنوان راهی برای جاودانه شدن، به کار رفته است؛ شاید به مصداق اïقسمï بالقلم... و سلول تنگ و تاریک که نمادی از محدودیت و کوچکی و حقیری جهان مادی است و زن لکاته در مقابل زن اثیری به عنوان تقابلی پایان ناپذیر میان عشق و هوس، زشتی و زیبایی و مرگ و بقا... در حقیقت عشق عنصر مهم و غالبی است که بهانه و دلیل میل به جاودانگی است.

فرشته نوبخت



همچنین مشاهده کنید