جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بازنگاری تاریخ


بازنگاری تاریخ

نگاهی به کتاب «جهنم تکریت» خاطرات سرگرد آزاده مجتبی جعفری

● یک

«بعدازظهر روز دوم، از میان خیابان‌های بغداد وارد زندان الرشید شدیم؛ زندانی که بعدها فهمیدیم محل آشنایی برای همه اسرا است. حدود سیصد نفر بودیم. فقط چند اتاق کوچک در اختیار ما قرار دادند، بدون زیرانداز یا روانداز؛ با غذایی جهت زنده بودن. چند روزی که گذشت، شپش بدن همه را پر کرد. جراحت‌ها به دلیل نبودن درمان و وسایل بهداشتی چرکین شد و در این مدت کوتاه چند نفری از مجروحان شهید شدند.

احساس می کردم صدای جعفر لرزش خاصی دارد.

ته مانده سیگارش را در دست له کرد و گفت: «شبی در کنار یک بسیجی شیرازی که پای چپش از پائین قطع شده بود و استخوان رانش شکسته بود، نشسته بودم. محل جراحت‌ها کرم گذاشته بود و عفونت زخم، درد را به جانش می‌ریخت. او به یاد فرزندانش، با لهجه شیرازی شعر می‌خواند. غم غربت، درد اسارت را فزونی می‌بخشید و در این وانفسای تنهایی، تنها یک چیز می‌توانست آرامشی واقعی در قلب‌های پژمرده وارد کند و آن، ذکر خدا با تمام وجود بود. صبح فردا دیگر صدای آن بسیجی شیرازی را نشنیدیم. او خاموش شده بود!»

سختی زندگی، نبود هرگونه وسیله‌ای برای زنده ماندن، غم و درد از دست دادن رفیق را از دل‌ها برده بود. ما هم مرده‌های متحرکی بودیم که در نوبت مرگ، چند روزی باید بیشتر دست و پا می‌زدیم. روزها که چند ساعتی برای هواخوری بیرون می‌آمدیم، با پای برهنه روی ریگ‌ها و خرده شیشه‌ها راه می‌رفتیم. شب‌ها داستانی داشتیم برای اینکه اشیای تیزی را که به کف پا فرورفته بود، بیرون بیاوریم.»

«جهنم تکریت» که براساس خاطرات مجتبی جعفری ـ سرگرد آزاده ـ شکل گرفته، اکنون به چاپ‌های مکرر رسیده است. همچنان که «کتاب برگزیده ۲۰ سال ادبیات مقاومت» نیز هست. این کتاب، گرچه در حوزه ادبیات داستانی شکل نگرفته اما فاصله‌اش با این حوزه، اندک است یعنی با کمی بازنگری و پالایش نثر و حذف برخی زواید غیرداستانی، به طور کامل با داستان مواجه خواهیم بود و به گمان من، استقبال مخاطبان هم از آن، به همین دلیل است یعنی غنای روایی «جهنم تکریت» آنقدر هست که نه تنها مخاطبان خاص، که مخاطبان عام را هم درگیر خود کند. «نثر» در این کتاب، خلاف بسیاری از همتاهای تازه و قدیم منتشر شده آن، «درست» است یعنی اگر هم زوایدی دارد و دچار «اطناب» می‌شود این «اطناب» مخل تداوم خوانش نیست به قول قدما «ملیح» است نه قبیح! توجه به «جزئیات» در این خاطرات «چشمگیر» است. «جزئیات» در متن حاضر دو نقش را ایفا می‌کنند اول «فضا» را شکل می‌دهند و دوم به شکل‌گیری «حال و هوا» کمک می‌کنند.

همچنین این خاطرات دارای یک ویژگی مهم‌اند که اغلب همتایان دیگر آنها، از آن محروم‌اند: «چشم‌انداز»؛ یعنی پس از خواندن آنها، ما به عنوان خواننده، دارای «ردای قضاوت روایی»، می‌شویم. می‌توانیم نه‌تنها درباره یک دوره تاریخی، که درباره «صواب و ناصواب اخلاقی» رویدادها و آدم‌ها به داوری بنشینیم و برای داوری خود معیارهایی از خود متن ارائه دهیم. «چشم‌انداز» اغلب پاشنه آشیل متون روایی پارسی است. از ظهور متون روایی مدرن در زبان پارسی، به این سو. آثار اندکی را می‌شناسم [اعم از خاطره، داستان کوتاه یا رمان] که واجد این ویژگی باشند. [تصور نادرستی در دهه‌های اخیر در ایران شکل گرفته که گمان می‌کنند «چشم‌انداز» فقط متعلق به «رمان» است اما اگر شما در داستان کوتاه، حق داوری را از خواننده سلب کنید آخر کار چه چیزی برای «تداوم متن در ذهن او» باقی خواهد ماند؟] شناسنامه کتاب به ما می‌گوید که «ویراستار» نداشته، بنابراین باید همه ویژگی های متن را منوط به قلم جعفری دانست که اگر این طور باشد او جز یک «مشاهده‌گر» دقیق، یک روایتگر بسیار مستعد نیز محسوب می‌شود.

● دو

«سربازهای عراقی، در محوطه زندان، مشغول تخلیه خودروهایی بودند که یکی پس از دیگری وارد می‌شدند. ساعتی بعد که هوا کاملاً تاریک شده بود، افسران را جدا کردند و در یک اتاق قرار دادند. حالا کمی هم می‌توانستیم پایمان را دراز کنیم؛ در حالی که در اتاق بغل دستی حتی به اندازه نشستن هم جا نداشتند و صبح فهمیدیم که آنها ایستاده استراحت کرده بودند! در محل دستشویی‌ها، چند تا از سربازها را دیدم که نگران بودند، طبق معمول، با خنده گفتم: «زیاد نگران نباشید؛ سعی کنید خودتان را با وضعیت موجود وفق بدهید ...»

نماز مغرب و عشا را بدون مهر خواندم و بعد از نماز، کنار پنجره ایستادم و دانسته‌های قبلی‌ام را در ذهن مرور کردم و به یک سرباز عراقی گفتم: «هل یوجد عندک ماء؟» گویا سرباز عراقی فکر کرد به زبانی غیر از عربی صحبت می‌کنم. گفت: «یوجد ... یوجد...» و نفهمید چه می‌گویم. کم‌کم داشتم به آموخته‌های خود شک می‌کردم که زبان بین‌المللی به دادم رسید و با اشاره فهماندم که آب می‌خواهم و او آب آورد؛ اما یک لیوان برای سی نفر!»

خاطره‌نویسی در ادبیات جهان، سابقه‌ای طولانی دارد. در ادبیات خودمان هم آثار برجسته از این دست کم نیست؛ گیرم که نامش شده باشد سفرنامه! خاطره‌نویسی در حوزه جنگ و در واقع خاطرات دوران اسارت، به شکل امروزین آن، لااقل دو قرنی است که در ادبیات جهان جا باز کرده گاهی به شکل داستانی و گاهی هم به شکل مستندش. همه گیری این شیوه نوشتن از جنگ نخست جهانی آغاز و تاکنون ادامه یافته و دو مقصد را پی گرفته: اول تکمیل «تاریخ رسمی» که توسط تاریخ‌نگاران در خانه نشسته و متکی به اسناد و مدارک یک دوره تاریخی، دست به تاریخ‌نگاری جنگ می‌زنند و دوم متوجه کردن «چشم‌انداز کلان» مخاطبان به چشم‌انداز حاصل از «خرده روایات».

درواقع، هر جنگی یک «کلان روایت» است با مقاصد بزرگ در ابعاد تاریخی. مثلاً امروزه دیگر کسی نمی‌پرسد در فتوحات اسکندر، سربازانی که اسیر یا کشته شدند چه نقشی در تاریخ زمان خود داشتند. از نگاه کلان روایتی، آنها فقط سربازان صفحه شطرنج بودند! این که در یکصد ساله اخیر و بویژه، نیم قرن فعلی، این قدر توجه می‌شود به «خرده روایات» که سرنوشت آدم‌های بی نام هر جنگی است، حاصل دید انسانی به مبحثی پیچیده به نام «تاریخ» است. جنگ به عنوان پدیده‌ای «کلان روایتی» خود متشکل از خرده روایات زندگی آدم‌هایی است که در آن درگیر شده‌اند. به گمان من، مجموعه خاطرات مثل «جهنم تکریت» به ما می‌آموزد که جنگ هشت ساله ایران و عراق، فقط در شکست‌ها و پیروزی‌ها و نقشه‌های جنگی خلاصه نمی‌شده، همین آدم‌ها بوده‌اند که آن را شکل داده و آینده‌شان متأثر از آن، به مسیری دیگر میل کرده؛ در واقع آینده دو کشور، بدل به چیزی فراتر از گذشته تاریخی آن شده. ارزش تاریخی آثاری همچون این متن، به مراتب بیشتر از ادله و قرائتی است که در دادگاه صدام برای محکومیتش ارائه شدو در آن «ادله»، قربانیان چهره‌ای نداشتند، گذشته‌ای نداشتند و تنها در یک اسم خلاصه می‌شدند و گاهی هم همین میزان شناخت نصیب‌شان نمی شد و با عناوینی چون «جمعی دویست نفره» یا «کشتاری پانصد نفره» از آنها نام برده می‌شد.

«جهنم تکریت» روایت آدم‌هایی است که چهره‌شان قابل بازشناسی است و در بازنگاری تاریخ، ارزش‌شان بیش از مجنونی چون صدام است. «عده زیادی از اسرا آرام‌آرام به سالگرد اسارتشان نزدیک می‌شدند. حتی بعضی‌ها برای این سالگرد مراسمی هم می‌گرفتند که معلوم نبود مراسم از سرشادی است یا عزا. هر چه بود، انعکاس حالت‌های روانی افرادی بود که منتظر بهانه‌ای بودند تا در اطراف آن صحبت کنند و عطش طلب آزادی را با کارهایی از این قبیل فرو نشانند ... پهلوان هر روز وسایل مختصر خودش را جمع می‌کرد، جلوی در انتظامات می ایستاد یا قدم می‌زد. وقتی از او می‌پرسیدند: «چرا این کار را می‌کنی؟» جواب می‌داد: «... این در روزی برای آزادی من باز خواهد شد...» سپس با فشار عراقی‌ها در آخرین لحظات، وسایلش را جمع می‌کرد و به داخل آسایشگاه می‌آمد.