جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

انتقام انتقام انتقام


انتقام انتقام انتقام

چقدر وحشتناک تکه تکه های جسد تو خیابان افتاده بود و «امیر» داشت گریه می کرد و می گفت برادرم , برادرم این دفعه بدون سر و صدا رفتم کنار پنجره دیگه دم اذان بود, بلند شدم نمازم را خواندم

باز نشسته بودم کنار شط و به جای تیراندازی ، سنگ های ریز را توی آب می انداختم . همه جا سکوت بود و سکوت ، ظهر که می شد هر دو طرف آب ، یک آتش بس ننوشته را خودبه خود اجرا می کردند؛ نه تیری ، نه تیرباری و نه آرپی جی و توی این سکوت ، همه از آرامش استفاده می کردند، ناهار می خوردند و یک چرت کوچک می زدند، مرغ های ماهیخوار رودخانه هم از همین فرصت استفاده می کردند و تو آب شیرجه می رفتند، ماهی می گرفتند و من زل زده بودم به شکل جالب ماهی گرفتن آنها که صدای موتور «امیر» آمد. مغرورانه موتور را کنار در نداشته سنگر پارک کرد، آمد داخل و گفت ؛ «طرف خونه تون رد شدی؟» نه سلامی و نه علیکی انگار که خبر بد، بدون هیچ زمینه یی، بهم الهام شد. گفتم ؛ «مگه چی شده؟» نیشخند نرمی زد و گفت ؛ «هیچی... در خونه تون رفته تو هوا، یه خمپاره ۱۲۰ خورده ».

نفس عمیقی کشیدم و بعد بیرون دادم و لبخندی زدم و دوباره به شط نگاه کردم . می دونستم ناجنس ، منتظره ابروهام تو هم بره و ناراحتیم را بروز بدم . ولی من ، برعکس ، انگار که تازه راحت شده باشم . شاید حدود سه سالی بود که از شروع جنگ می گذشت و هر روز از اون دست رودخانه ، گلوله های توپ و خمپاره ده تا ده تا و صد تا صد تا پرواز می کردند و مثل همین مرغ های ماهیخوار که تو شط شیرجه می رفتند توی خانه های خالی از سکنه ، مغازه ها، پالایشگاه ، کوچه ها و... و مدت ها بود که من منتظر این لحظه بودم ، منتظر لحظه یی که یکی بیاد و بگه منزل شما هم بی نصیب نماند، خب دیگه انتظار تمام شد پسر، راحت شدی ...

از سر جام بلند شدم ، خود خبررسان شوم را برداشتم و رفتم سروقت کوچه مان ، کوچه یی که مدت ها بود به جز رهگذر تک و توک و بعضی همسایه ها که می آمدند تتمه اثاثیه باقی مانده شان را از زیر آوارها بیرون بکشند و ببرند، آدمیزاد به خودش نمی دید. تمام کوچه ها به هم ریخته بود؛ کابل های عمودی برق کوچه ، تکه تکه رو زمین جا خوش کرده بودند و از وسط جوی آب ، نیزار خودرویی در آمده ، که توی این سه سال حداقل دو متر بلندی پیدا کرده بود.

رسیدیم به خانه و دیدم واویلا، سه تا لنگه در آهنی پرت شده تو حیاط، گلوله مستقیم لبه پشت بام همسایه خورده بود و موج ترکش هاش مثل چتر، کل در و پنجره های حیاط خانه را دربر گرفته بودند. «امیر» شروع کرد به تفحص این که خمپاره از کدوم طرف شلیک شده و من رفتم تو اتاق بزرگه ، سراغ اثاثیه های باقی مانده ، قبلاً چیزهای ضروری را با هزار مکافات بیرون فرستاده بودم . هر چی مونده بود اثاثیه هایی بود که به درد زندگی یک خانواده جنگ زده با آن کمبود جا توی خوابگاه نمی خورد.

میز، صندلی و یک مقدار ظرف های عجیب و غریب که مادر به بهانه جهیزیه آینده خواهرم خریده بود و اشیای دکوری . با آن که ترکش ها، به هر زحمتی حتی با کمانه کردن خودشون را به داخل اتاق رسانده بودند، ولی باز هم دیس چینی بالای دکور سالم مانده بود. این دیس چینی یادگار عروسی پدر و مادرم بود. مادرم چند بار گفته بود تو مرخصی بعدی با خودم بیارمش، ولی هر وقت که می خواستم مرخصی برم از این که یک دیس چینی بی مصرفی را زیر بغل بزنم و با کوله پشتی راه بیفتم، چندشم می شد.

با کمک «امیر» در آهنی را با هزار زحمت همین طوری سر جاش گذاشتیم و با تکه کابل های توی خیابان ، چهارچوب در را نسبتاً محکم بستم و بعد راه افتادیم و برگشتیم مقر. آن قدر این قضیه عادی و پیش پا افتاده بود که حتی زحمت گفتنش به بچه ها را به خود ندادم . دو روز بعد بود که دلم هوای خونه را کرد و برگشتم به کوچه. بهتم زد، سه لنگه در دوباره روی زمین ولو شده بود. اول فکر کردم دوباره یک گلوله دیگه ... ولی نه، یک کسی یا کسانی ، کابل هایی را که در را با آن محکم بسته بودیم باز کرده بودند. رفتم داخل حیاط، کف زمین جا پای یک کفش کتانی کاملاً مشخص بود. بعد چشمم افتاد به درً هال که باز بود. سراسیمه شدم و دویدم تو اتاق بزرگه که دیدم تمام اثاثیه از توی کمد و کشوها بیرون ریخته شدن . سخت رفتم توی فکر، یعنی کار چه کسی بود؟

نه خدا را شکر دیس چینی بزرگ همان جا سر جایش مانده بود. از وضعیت اتاق معلوم بود که کسی یا با هدف دنبال چیزی می گشته و پیدا نکرده و یا بی هدف ، کل وسایل را ریخته به هم . خلاصه چیزی به نظرم نرسید که برده شده باشد. به هر زحمتی بود، در سه لنگه را که با آن سختی دو نفری جا زده بودیم ، دوباره سرجایش گذاشتم و در را دوباره کابل پیچ کردم .

شب ، سر پست هر چی از اون دست آب هم پستی عراقی ام تیربار زد بل که با رد و بدل کردن تیر و آرپی جی با من سرش گرم بشه تا خوابش نبره و یا زودتر پستش تمام بشه ، ولی من جوابش ندادم . اصلاً آن قدر تو فکر بودم که صدای تیربار مسخره اش را نمی شنیدم . آخه شوخی نیست وقتی یک دزد به خانه آدم بزنه ، حتی اگه چیزی نبره باز انگار یه طوری به حریم خصوصی آدم تجاوز شده . اون هم توی این موقعیت جنگی که آدم داره با اون ور شطی ها می جنگه ، یک دفعه برگرده و ببینه از پشت یه خنجر تا دسته تو کمرشه . همش تو فکر و خیال بودم ... ممکنه کار چه کسی باشه ... تنها ردی که داشتم اثر کفش های اون نامرد بود....

صبح که شد در اولین فرصت دوباره برگشتم سراغ خونه . همین طور که بهش نزدیک می شدم می پاییدم که نکنه در دوباره روی زمین افتاده باشه ... ولی نه در این دفعه سر جاش بود، ولی این دفعه به اندازه یک آدم لاغر جا میون دو لنگه در باز شده بود...

رفتم تو و سراغ دیس چینی که ناله ام بلند شد. کاشکی همان دیروز با خودم به مقر برده بودمش و بعد تو اولین مرخصی ... ولی الان ریزریز شده بود. طرف ، هر کی بوده از یک غیظی اثاثیه های شکستنی باقی مانده را زیر پا خرد کرده بود... ناراحتی سودی نداشت . رفتم تو حیاط... دوباره همان اثر کفش ها... داشتم دیوانه می شدم ... قسمت های تکه تکه دیس را پهلوی هم چیدم ، یعنی دوباره یک چینی بندزن می توانست آنها را به هم وصل کند؟ نمی دانستم چه کار کنم . دوباره برگشتم به اتاق ... کی اینها را جمع کرده بود؟... بعله .

درست گوشه تاریک اتاق یک مشت قاشق و چنگال و خرت و پرت های کوچک به صورت منظم روی هم چیده شده بودند. یعنی دزد به بردن همین ها قناعت کرده بود؟،... حتماً، چون نمی توانسته بقیه را ببره همه را خرد کرده ... یعنی دوباره برمی گشت ؟... تنفر و ناراحتی تمام وجودم را پïر کرده بود. یک لگد به صندلی راحتی اتاق پرت کردم و نشستم . آخر چرا خانه ما؟ اگر دستم بهش می رسید... دقیقاً دو پایی تو تمام اثاثیه ها گشته بود... چند سال از شروع جنگ می گذشت و من حتی به خودم اجازه نمی دادم به خانه همسایه ها که کلید بیشترشون را صاحباشون موقع رفتن بهم داده بودن، سرکشی کنم چه برسه به ...

موقعی که برگشتم مقر، تو راه با خودم حرف می زدم . بïغض گلویم را گرفته بود. اگر دستم بهش می رسید... ولی در حال حاضر چه کاری جز فحش دادن از دستم برمی آمد؟، فحش به عراقی ها دادم . فحش به تمام دزدهای عالم و فحش به خودم که این همه بی مبالات بودم . بعد نشستم لب آب و شروع کردم سنگ پرانی تو آب و کم کم حس انتقام ، کشون کشون مرا برد سروقت یه فکر... بعله ... باید حتماً انتقام می گرفتم . ولی چطور؟

من که نمی دونستم طرف کیه و نمی تونستم ۲۴ ساعت تو خونه منتظرش بشینم تا بیاد. هیچ راهی نداشت . ولی نه ، اگه ... چرا نه ؟ اون خودش این جنگ را شروع کرده بود... به هر صورتی بود نباید می گذاشتم اون اثاثیه رو، راحت با خودش ببره ... رفتم و سه تا نارنجک چهل تکه برداشتم . اولین کارم محاسبه دقیق زمان انفجار نارنجک بود. دقیقاً باید زمان انفجار نارنجک طوری تنظیم می شد که دزد فرصت نکنه از حیاط وارد اتاق ها بشه ، هم به دلیل این که در این صورت اصلاً دلم نمی خواست خون کثیفش ، کف اتاق ها بریزه و تکه تکه های بدنش به دیوار اتاق بچسبه که پاک کردنش بعدها کلی مصیبت داشت، و هم این که باید توی هر اتاق یه تله انفجاری با نارنجک درست می کردم که به زحمتش نمی ارزید.

بهترین راه همین بود که نارنجکم به در اصلی خونه سیم تله بشه . وقتی خواستم ساعت از «امیر» بگیرم، گفت ؛ «می خوای چه کار؟» گفتم ؛ «هیچی . از قاسم مرخصی ساعتی گرفتم، می خوام برگشتنم سر وقت باشه» و زدم به چاک . اون ور اسکله ۱۴، جای خوبی بود برای محاسبه ، نارنجک اولی را ضامن کشیدم و انداختم توی آب ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴، بمب ... و آب پاشید بالا و چند تا ماهی کوچک در اثر موج آمدند روی آب و پس از اتمام موج ها هم چنان بی حرکت روی آب باقی ماندند. سعی کردم نارنجک دومی را جایی بیندازم که ماهی توش نباشه . من فقط با دزد طرف بودم ، همین و بس ... ضامن نارنجک را کشیدم و پرت کردم توی یک گودال پïر از آب که در اثر جزر و مد ایجاد شده بود و دوباره ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ و بمب... پس دقیقاً چهار ثانیه وقت داشتم .

رفتم سراغ خونه ، این دفعه خودم کابل ها را باز کردم، دنبال یه تکه سیم می گشتم که به جای سیم تله ازش استفاده کنم . از سیم بند لباسی استفاده کردم و نارنجک را به چهارچوب در محکم بستم . ضامن نارنجک را کشیدم و ضامن دستی را نگه داشتم و سیم بند لباسی را درون جای ضامن قرار دادم . یه قدم شمار انجام دادم ، یک ، دو، سه ، چهار، دقیقاً فاصله قدم ها از حیاط تا در هال . ولی اگر دزد با سرعت بیشتر و یا کمتری حرکت می کرد... به احتمال ۹۰ درصد، دقیقاً درون همین حیاط کوچک همزمان با ورود دزد، نارنجک منفجر می شد و هر چه فاصله او با نارنجک کمتر باشه، تعداد ترکش هایی که خون کثیفش را پاک می کردند، بیشتر می شد. کار که تمام شد با سرعت از خانه دور شدم .

دوباره به نقشه ام فکر کردم ، همه چیز عالی طراحی شده بود. اون احمق کابل های دور در را باز می کرد... یه سرک می کشید... در را فشار می داد و یا به زمین می انداخت و وارد حیاط می شد و بعد انفجار؛ صدای انفجار کوچکی در میان این همه انفجارهای بزرگ که شبانه روز توی این شهر صورت می گرفت. هر کس هر جای این شهر خالی از سکنه صدای انفجار را می شنید، حتی به خودش زحمت نمی داد که رویش را برگرداند.

خلاصه یه ترور کامل ؛ بدون ماشین پلیس ، آژیر آمبولانس ، بدبخت حتی اگر زخمی می شد و جیغ می زد کسی نبود که به فریادش برسد و آخر از خونریزی تمام می کرد. بعدها هم اگر پیدایش می کردند همه فکر می کردند که یه خمپاره کوچک همزمان تو حیاط خونه خورده و دخل طرف اومده . کوچک ترین شکی کسی به خودش راه نمی داد. ولی کار از محکم کاری عیب نمی کرد. همیشه یک آدم فضولی ممکنه پیداش بشه و دقت بکنه و سیم تله را ببینه و بعد... و بعد شک کنه پس بهتره موقع انفجار من اینجا نباشم .

حبیب احمدزاده


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.