سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

نگاهی به زندگی سپیده کاشانی


نگاهی به زندگی سپیده کاشانی

در عرصه شعر و ادبیات جهان , آثار منظوم شاعران ایرانی از مقامی شایسته و والا برخوردار است

در عرصه شعر و ادبیات‌ جهان‌، آثار منظوم‌ شاعران‌ ایرانی‌ از مقامی‌ شایسته‌ و والا برخوردار است‌. شعر و ادب‌ این‌ سرزمین‌ اسلامی‌، همچون‌ گوهری‌ است‌ كه‌ در هر گوشه‌ از عالم‌، صدف‌ سینه‌های‌ عاشقان‌، هنردوستان‌ و صاحبنظران‌، آن‌ را در خود جای‌ داده‌ است‌.

یكی‌ از این‌ چهره‌های‌ درخشان‌، كه‌ همانند گوهری‌ تابناك‌ و ستاره‌ای‌ پرفروغ‌، آسمان‌ شعر و ادب‌ كشورمان‌ را منوّر گردانیده‌، شاعر گرانقدر و پارسا، بانو سپیدهٔ‌ كاشانی‌ است‌.

سپیده‌ كاشانی‌، فرزند حسین‌، در مردادماه‌ سال‌ ۱۳۱۵ شمسی‌ در كاشان‌ به‌ دنیا آمد.

«كویر بود و گرما. آتش‌ بود و عطش‌. پدر به‌ زیارت‌ سلطان‌ میراحمد(۱) رفته‌ بود. هنگامی‌ كه‌ برگشت‌، او را دید و نماز شكر به‌ جای‌ آورد. در آن‌ محله‌، در آن‌ روز، هیچ‌كس‌ مانند حاج‌ حسین‌ با كوچی‌ خوشبخت‌ نبود. عطر گُلهای‌ محمدی‌ در هوا موج‌ می‌زد و آمدن‌ نوزادش‌ را شادباش‌ می‌گفت‌. نام‌ مولود را سُرور اعظم‌ گذاشتند؛ با آنكه‌ از گریستن‌ باز نمی‌ماند. او آمده‌ بود. بهار بود در آن‌ تابستان‌ گرم‌.»

در سال‌ ۱۳۲۲ و پس‌ از خواهر و برادرهایش‌ به‌ مدرسه‌ رفت‌، و در یازده‌ سالگی‌ اولین‌ شعر خود را سرود.

«مادر قرآن‌ می‌خواند. دخترك‌ را در دامان‌ خود نشانده‌ بود. با مهربانی‌ دست‌ بر پرنیان‌ موهایش‌ می‌كشید و خواندن‌ كتاب‌ خداوند را به‌ دلبندش‌ می‌آموخت‌. باورش‌ نمی‌شد كه‌ او چنان‌ شعر زیبایی‌ سروده‌ باشد. چند دیوان‌ شعر در خانه‌ داشتند. اگر پیش‌ از آن‌، او را در حال‌ خواندن‌ یكی‌ از كتابها دیده‌ بود، آن‌قدر تعجب‌ نمی‌كرد.»

پس‌ از پایان‌ تحصیلات‌ متوسطه‌، در منزل‌ پدر، به‌ ادامهٔ‌ تحصیل‌ پرداخت‌.

«...بایستی‌ از مدرسهٔ‌ آقابزرگ‌ و آموزگاران‌ خوبش‌ دل‌ می‌برید. خانه‌های‌ قدیمی‌ و كوچه‌های‌ خلوت‌ و خاموش‌ كاشان‌، بایستی‌ چشم‌ به‌ راه‌ كسی‌ می‌ماندند كه‌ به‌ دیدارش‌ عادت‌ كرده‌ بودند.

متین‌ و باوقار، شیرین‌ و نازآلود گام‌ برمی‌داشت‌ و می‌گذشت‌. چادر سیاه‌ و تمیزش‌، چون‌ دامن‌ پر رمز و راز شب‌ بود. چشمهای‌ سیاه‌ و معصومش‌، یادآور ستارهٔ‌ ناهید بود، با طلوع‌ زودهنگامش‌.

سالهای‌ مدرسه‌ چه‌ زود گذشته‌ بود! انگار هنوز هم‌ آن‌ كودك‌ شاد، هر صبح‌ در آستانهٔ‌ در می‌نشست‌، چشم‌ بر سنگفرش‌ كوچه‌ می‌دوخت‌ و به‌ رهگذران‌ سلام‌ می‌كرد. در چهرهٔ‌ دختركان‌ اُرمَك‌پوشی‌ كه‌ از مدرسه‌ باز می‌گشتند، سالهای‌ خوش‌ آینده‌ را می‌دید، و با آنها همراه‌ می‌شد.

«برنامه‌های‌ پدر، دقیق‌ و منظم‌ به‌ پیش‌ می‌رفت‌.

استاد می‌آمد، درس‌ می‌گفت‌ و می‌رفت‌. اما سپیده‌، به‌ گفته‌های‌ او قانع‌ نبود. آسمانی‌ پهناورتر می‌خواست‌ و پروازی‌ دورتر. سخن‌ از برپایی‌ دانشگاه‌، او را به‌ اندیشه‌ وا می‌داشت‌؛ انتظاری‌ شیرین‌، كه‌ پایانش‌ دور و نزدیك‌ بود.

فرزند كوچك‌ خانواده‌، نوجوانی‌ شده‌ بود. در باور پدر و مادر و خواهر و برادرها نمی‌گنجید. اما، بایستی‌ به‌ نبودنش‌ عادت‌ می‌كردند، و با جای‌ خالی‌اش‌ خو می‌گرفتند و دم‌ نمی‌زدند. بایستی‌ آنها در خانه‌ می‌نشستند، و در هیاهوی‌ بی‌پایان‌ بچه‌های‌ شاد، سپیده‌ را می‌دیدند كه‌ همراه‌ با همسالانش‌ بازی‌ می‌كرد و قهقهه‌ سر می‌داد. در سكوت‌ اتاقها، خدمتگزار پیر خانه‌ را می‌دیدند كه‌ جوانی‌اش‌ را در آنجا سپری‌ كرده‌ بود و به‌ دختر كوچكشان‌ مهر و محبتی‌ مادرانه‌ داشت‌. سپیده‌ او را دوست‌ می‌داشت‌ و در خلوت‌ دلخواهش‌ دعا می‌كرد او هرگز نمیرد، و پیرتر از آنكه‌ بود، نشود.»

ادامهٔ‌ تحصیل‌ در دانشگاه‌، آرزویی‌ بزرگ‌ بود كه‌ دست‌ یافتن‌ به‌ آن‌ در آن‌ سالها، به‌ دشواری‌ ممكن‌ بود. پس‌ از مدتها انتظار و در پی‌ ازدواج‌ با یكی‌ از اقوام‌ خود، به‌ تهران‌ آمد.

«...آفتاب‌، باز هم‌ همان‌ آفتاب‌ سوزان‌ كویر بود، و افق‌، زیبایی‌ گذشته‌ها را داشت‌، و طلوع‌ و غروب‌ خورشید، تماشایی‌ بود. پدربزرگ‌ از سفری‌ دور برنگشته‌ بود؛ اما سوغاتی‌، فراوان‌ آورده‌ بود؛ سوغاتیهایی‌ كه‌ سپیده‌ و شوهرش‌ را به‌ خانه‌های‌ قدیمی‌ و كوچه‌های‌ معطر كاشان‌ می‌برد و در آسمان‌ صاف‌ و بیكرانه‌، و در غوغای‌ خاموش‌ ستارگان‌ زمردین‌، میهمان‌ می‌كرد.

با دیدن‌ آن‌همه‌ زیبایی‌، روزهایی‌ را به‌ یاد می‌آوردند كه‌ همبازی‌ یكدیگر بودند. روزهای‌ عید و شبهای‌ ماه‌ رمضان‌، هردو خانواده‌ در ایوان‌ بزرگ‌ خانه‌ جمع‌ می‌شدند و با گرمی‌ و شور، اوقات‌ را می‌گذراندند...»

«پس‌ از آن‌، تا پایان‌ عمر در این‌ دیار به‌ سر برد. حاصل‌ این‌ وصلت‌، سعید و سودابه‌ و علی‌ بودند، كه‌ چون‌ گلهای‌ باغ‌ بهشت‌، در فضای‌ پر از صمیمیت‌ و صفای‌ خانه‌ شكفتند و به‌ زندگی‌ ایشان‌ طراوت‌ و نشاط‌ بی‌پایان‌ بخشیدند.

تا سالها ادارهٔ‌ امور خانه‌، سرپرستی‌ از فرزندان‌ و همسرداری‌، زمان‌ فراغت‌ را تنگ‌ می‌كرد، و مجالی‌ برای‌ سرودن‌ شعر باقی‌ نمی‌گذاشت‌. پس‌ از آن‌، و همزمان‌ با رشد و بالندگی‌ بچه‌ها، اندك‌ اندك‌ زمان‌ برای‌ تكاپو در عرصه‌های‌ فرهنگی‌، فراهم‌ شد. در این‌ دوره‌ از زندگی‌، سعید و سودابه‌ نیز همچون‌ پدر، او را در آن‌ حال‌ تنها می‌گذاشتند، و دریای‌ ژرف‌ سكون‌ و آرامش‌ شاعر را بر هم‌ نمی‌زدند. گاه‌ نیز با فرزند كوچك‌ خانواده‌ همبازی‌ می‌شدند.»

سپیدهٔ‌ كاشانی‌ از سال‌ ۱۳۴۷ همكاری‌ خود را با مطبوعات‌ كشور آغاز كرد. پس‌ از آن‌، بیشتر مجله‌هایی‌ كه‌ صفحات‌ ادبی‌ پرباری‌ داشتند، اشعار او را به‌ چاپ‌ رساندند.

در آن‌ سالها، انجمنهای‌ ادبی‌ متعددی‌ در پایتخت‌ تشكیل‌ می‌شد. سپیدهٔ‌ كاشانی‌ گاه‌ به‌ همراه‌ همسر خود، در بعضی‌ از آن‌ جلسه‌ها شركت‌ می‌كرد. حضور او، توجه‌ و احترام‌ حاضران‌ نكته‌سنج‌ را برمی‌انگیخت‌، و آنها را به‌ اندیشیدن‌ وامی‌داشت‌؛ شاعری‌ والا و باوقار، كه‌ سروده‌هایش‌ اغلب‌ توسط‌ یكی‌ از شركت‌كنندگان‌ قرائت‌ می‌شد، و از سبك‌ و روش‌ تازه‌ای‌ برخوردار بود.

جوانان‌ علاقه‌مندی‌ كه‌ به‌ آن‌ شعرخوانی‌ها راه‌ می‌یافتند، اندك‌ اندك‌ درمی‌یافتند كه‌ او و همسرش‌ ـ جواد عباسیان‌ ـ از خانواده‌ای‌ باایمان‌ و سعادتمند هستند، و نه‌فقط‌ به‌ خاطر هنرشان‌، بلكه‌ به‌ سبب‌ داشتن‌ اخلاق‌ و كردار نیكو، بسیار عزیز و محترم‌اند.

در سال‌ ۱۳۴۹ شمسی‌، سپیدهٔ‌ كاشانی‌ پدر خود را از دست‌ داد. چند سال‌ پیش‌ از آن‌ هم‌، داغ‌ جدایی‌ از مادر، دلش‌ را به‌ آتش‌ كشیده‌ بود.

«...ماه‌ رمضان‌ به‌ آخِر رسید، ولی‌ سپیده‌ كاشانی‌ در هیچ‌ جلسه‌ شعرخوانی‌ عصر شنبه‌ای‌ حاضر نشد. در هفتهٔ‌ بعد از عید فطر، با جامهٔ‌ سیاه‌ به‌ آنجا آمد. هم‌ او و هم‌ همسرش‌، لباس‌ سیاه‌ پوشیده‌ بودند. پدر، سپیده‌ را تنها گذاشته‌، و در مسیر جاودانگی‌، تا كوچه‌های‌ كودكی‌اش‌ سفر كرده‌ بود.

...از بام‌ پر كشید، آن‌ مرغكِ سپیدپرِ مهربانِ من‌.

تا خواستم‌ طلوع‌ رُخَش‌ بنگرم‌، دریغ‌؛ ناگه‌ غروب‌ كرد.

چون‌ گل‌ شكفت‌ و ریخت‌.

من‌ خود به‌ گوش‌ خویش‌ شنیدم‌ كه‌ ناگهان‌،

ناقوس‌ هجر، تا انتهای‌ گنبد نیلی‌ طنین‌ فكند.

لرزید پشت‌ من‌،

فرمان‌ حق‌، ندای‌ حق‌ از ره‌ رسیده‌ بود...»

اگرچه‌ سروده‌های‌ او بیشتر در قالب‌ غزل‌ بود، لكن‌ شعری‌ را كه‌ در مرگ‌ پدر و سوگ‌ مادر سرود، هردو با وزن‌ شكسته‌ و به‌ شیوهٔ‌ نیمایی‌ بودند:

«..مادر هنوز هم‌،

آن‌ تك‌ستاره‌ای‌ كه‌ به‌ آن‌ خیره‌ می‌شدیم‌

شب‌، بر فراز خانهٔ‌ ما جلوه‌ می‌كند

و بر سكوت‌ و غربت‌ من‌، خیره‌ می‌شود.

من‌ بارها، بر صفحهٔ‌ آن‌، چهرهٔ‌ تو را، منقوش‌ دیده‌ام‌.

بسیار در خیال‌

آن‌ را، به‌ یاد روی‌ تو در بر كشیده‌ام‌...

...هرجا كه‌ بگذرم‌

هرجا كه‌ بنگرم‌

پر می‌كشد به‌ تربت‌ پاكت‌ نگاه‌ من‌!»

دو سال‌ پس‌ از آن‌ حادثه‌، با تشویق‌ همسر و اصرار آشنایان‌، شعرهای‌ خود را در یك‌ دفتر جمع‌آوری‌ كرد. برای‌ گُلچین‌ آثارش‌، نظر چند شاعر توانا را هم‌ جویا شد. آنها، آگاه‌ از شیوهٔ‌ خاص‌ سخنسرایی‌ او، كوشیدند تا آن‌ گوهرهای‌ ارزشمند، جلوه‌گاه‌ و منظر شایسته‌ای‌ بیابد.

پس‌ از ماهها، كار به‌ نتیجه‌ رسید. او بر نخستین‌ دفتر شعرهایش‌، نام‌ «پروانه‌های‌ شب‌» را گذاشت‌.

در سال‌ ۱۳۵۲ شمسی‌ «پروانه‌های‌ شب‌» چاپ‌ شد و به‌ دست‌ كسانی‌ رسید كه‌ در سروده‌های‌ صاحب‌ اثر، زبانی‌ تازه‌، مفاهیمی‌ عمیق‌ و هوایی‌ تازه‌ و دلپذیر می‌دیدند.

آشنایی‌ با دیوانهای‌ شعر پیشینیان‌، و آگاهی‌ از رمز و رازهای‌ نهفته‌ در غزلهای‌ حافظ‌ و مولوی‌، به‌ بیشتر غزلهای‌ چاپ‌شده‌ در كتاب‌، قوام‌ و استحكام‌ بخشیده‌ بود. هر شعر، گُلی‌ خوش‌بو و رنگ‌ بود كه‌ حتی‌ با پرپر شدن‌ و ریختن‌، رنگ‌ و عطر را با خود داشت‌:

«دمی‌ جستجو كن‌، كه‌ در دفتر من‌ بیابی‌ مرا ای‌ گل‌ خاطر من‌.

به‌ هر سطر، از پای‌ اندوه‌ نقشی‌ به‌ هر گام‌، آوازِ چشم‌ ترِ من‌.

مرا دستها پر شد از طول‌ باران‌ بلند است‌ از بختِ خوش‌، اختر من‌.

چه‌ شد سِحْرِ یشمین‌ باغ‌ بهاران‌ كه‌ سبزه‌ به‌ خواب‌ست‌ در باور من‌.

سحر جامه‌ از نام‌ من‌ كرده‌ بر تن‌ چرا شب‌ كشیده‌ست‌ سر از برِ من‌.

من‌ آن‌ بوتهٔ‌ بی‌پناه‌ كویرم‌ كه‌ خاكِ تب‌آلود شد بستر من‌.

زمستان‌ سردی‌ست‌ در سینه‌ پنهان‌ گرانبار دردی‌ست‌ بر پیكر من‌.

مرا آتشی‌ هست‌ در جان‌، كه‌ ترسم‌ به‌ دریاچهٔ‌ باد ریزد پر من‌.

مرا بی‌من‌ ای‌ دوست‌ آنگه‌ شناسی‌ كه‌ در دست‌ باد است‌ خاكستر من‌!»

در یكی‌ از جلسه‌های‌ عصر شنبه‌، این‌ كتاب‌ و محتوای‌ آن‌، موضوع‌ گفتگو قرار گرفت‌ و چند شعر آن‌ نیز خوانده‌ شد. پس‌ از آن‌، چند هفته‌نامه‌ كه‌ برای‌ همكاری‌ شایسته‌ تشخیص‌ داده‌ شده‌ بودند، سعی‌ داشتند تا در هر شماره‌، شعر تازه‌ای‌ از این‌ شاعر داشته‌ باشند.

قدم‌ اول‌، مطمئن‌ و درست‌ برداشته‌ شده‌ بود. برای‌ ادامهٔ‌ راه‌، جای‌ تردید و دودلی‌ نبود. از صاحب‌ اثر خواسته‌ شد تا دفتر دوم‌ شعرهایش‌ را نیز آماده‌ كند. اما، او درنگ‌ كرد.

انتظار و توقع‌ روزافزون‌ علاقه‌مندان‌، جایی‌ برای‌ سهل‌انگاری‌ و پسرفت‌ باقی‌ نمی‌گذاشت‌. در پاسخ‌ به‌ مشتاقانی‌ كه‌ تكرار چاپ‌ «پروانه‌های‌ شب‌» را از او می‌خواستند، پاسخ‌ می‌داد: «من‌ شعر دیروز خود را قبول‌ ندارم‌. از چاپ‌ این‌ كتاب‌ كه‌ یك‌ سال‌ گذشته‌ است‌!»

شنیدن‌ این‌ جواب‌، از شاعری‌ كه‌ در زمانی‌ كوتاه‌، نخستین‌ اثرش‌ نایاب‌ شده‌ بود، حیرت‌انگیز به‌ نظر می‌رسید.

از سوی‌ دیگر، سپیدهٔ‌ كاشانی‌ نگران‌ جدایی‌ از كسانی‌ بود كه‌ آنها را همچون‌ فرزندان‌ خود دوست‌ می‌داشت‌. او، برای‌ حفظ‌ مهر و محبت‌ آنها و ادامه‌ زندگی‌ به‌ آن‌گونه‌ كه‌ از پدر و مادرش‌ آموخته‌ بود، ارزشی‌ فراوان‌ قایل‌ بود.

به‌ هر بهانه‌، سعی‌ داشت‌ تا آنچه‌ از كتاب‌ خداوند و احكام‌ الهی‌ می‌داند، به‌ دیگران‌ بیاموزد. همسایه‌ها و آشنایان‌ دور و نزدیك‌، كه‌ برای‌ آموختن‌ قرآن‌ و علوم‌ دینی‌ در خانه‌شان‌ جمع‌ می‌شدند، از او حسن‌ خلق‌ و خداشناسی‌ و امانتداری‌ می‌آموختند.

آن‌ كارگاههای‌ علم‌ و اندیشه‌، كه‌ قرآن‌ و نهج‌البلاغه‌ را از تاقچه‌ها به‌ عمق‌ دلها برد، و آن‌ جمع‌ پرمهر، كه‌ از صفا و نور سرشار بود و كتابهای‌ دعا و راز و نیاز را بر زبانها جاری‌ می‌ساخت‌، تا طلوع‌ انقلاب‌ اسلامی‌ ادامه‌ یافت‌، و پس‌ از آن‌ فجر باشكوه‌ نیز، به‌ شیوه‌ای‌ شایسته‌، برگزار گردید.

سپیدهٔ‌ كاشانی‌، در یكی‌ از روزهای‌ سال‌ ۱۳۵۸، هنگامی‌ كه‌ كمتر از یك‌ سال‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ شكوهمند اسلامی‌ مردم‌ ایران‌ به‌ زعامت‌ «امام‌ خمینی‌» می‌گذشت‌، دعوت‌ شد تا به‌ ادارهٔ‌ رادیو برود.

در روزهای‌ پرشور انقلاب‌ اسلامی‌، از شعرهای‌ او برای‌ ساختن‌ سرودهای‌ انقلابی‌استفاده‌ شده‌ بود.

این‌ دعوت‌، برایش‌ غافلگیركننده‌ و هیجان‌انگیز بود. با این‌ حال‌، با توكل‌ بر خداوند، آن‌ را پذیرفت‌ و به‌ آن‌ اداره‌ رفت‌.

تا آن‌ روز، هرگز راضی‌ نشده‌ بود كه‌ با قبول‌ مسئولیتهای‌ گوناگون‌، از انجام‌ وظایف‌ مهم‌ تعلیم‌ و تربیت‌ فرزندان‌، خانه‌داری‌ و تدبیر منزل‌ شانه‌ خالی‌ كند. از آن‌ به‌ بعد نیز، انجام‌ كارهای‌ خانه‌، همسرداری‌ و سرپرستی‌ فرزندانش‌ را مقدس‌ می‌شمرد، و به‌ عهده‌دار بودن‌ آن‌ افتخار می‌كرد.

یك‌ سال‌ پس‌ از همكاری‌ او با ادارهٔ‌ رادیو، آقای‌ مجید حداد عادل‌، شاعر معاصر، «حمید سبزواری‌»، را مأمور تشكیل‌ «شورای‌ شعر و سرود» كرد. پس‌ از آن‌ مأموریت‌ و بعد از سنجش‌ دقیق‌ تواناییها و استعدادها، عاقبت‌، كار این‌ شورا آغاز شد. استاد مهرداد اوستا، محمود شاهرخی‌، علی‌ معلم‌، مجتبی‌ كاشانی‌(۲) و سپیدهٔ‌ كاشانی‌، از اعضای‌ این‌ شورا بودند.

محمدرضا اصلانی

پی‌نوشت:

۱- از نوادگان حضرت امام محمدتقی(ع) در شهر تاریخی كاشان

منابع‌:

روزنامه‌ كیهان‌؛ شمارهٔ‌ ۱۴۴۳۴؛ ۲۶/۱۲/۱۳۷۰.

روزنامه‌ كیهان‌؛ شمارهٔ‌ ۱۳۶۵۳؛ ۱۴/۴/۱۳۶۸.

روزنامه‌ كیهان‌؛ شمارهٔ‌ ۱۳۶۴۸؛ ۸/۴/۱۳۶۸.

كیهان‌ فرهنگی‌؛ شمارهٔ‌ ۴؛ تیرماه‌ ۱۳۶۳.

كیهان‌ فرهنگی‌؛ شمارهٔ‌ ۲؛ اردیبهشت‌ ۱۳۶۳.

روزنامه‌ رسالت‌؛ ۲۵/۱۲/۱۳۷۱.

روزنامه‌ اوحدی‌؛ شمارهٔ‌ ۱۶۵؛ ۱۴/۷/۱۳۶۷.

هفته‌نامهٔ‌ جوانان‌؛ سالهای‌ ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۹.

هفته‌نامهٔ‌ سروش‌؛ آبان‌ ۱۳۵۹.

یادمان‌ شاعرهٔ‌ معاصر؛ در سوگ‌ سپیدار؛ ادارهٔ‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌ كاشان‌؛ سال‌ ۱۳۷۲.

«پروانه‌های‌ شب‌»؛ اثر سپیدهٔ‌ كاشانی‌؛ انتشارات‌ پدیده‌؛ سال‌ ۱۳۵۲ شمسی‌.

«پروین‌ اعتصامی‌»؛ نوشتهٔ‌ مهناز بهمن‌؛ انتشارات‌ مدرسه‌؛ ۱۳۷۷.

«سخن‌ آشنا»؛ اثر سپیده‌ كاشانی‌؛ وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌؛ سال‌ ۱۳۷۳.

دستنوشته‌های‌ خانم‌ سپیدهٔ‌ كاشانی‌.

گفته‌ها وخاطره‌های‌ آقای‌ سعید عباسیان‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید