پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا

از ملک تا ملکوت


از ملک تا ملکوت

مرتضی پسر با ایمان و معتقدی بود و بسیاری از مسایل دینی را رعایت می کرد او به دختری علا قه مند شد و تصمیم به ازدواج با او گرفت, اما جوانی کرد و آداب خواستگاری را آنطور که باید رعایت نکرد و پدر دختر هم به همین خاطر با این ازدواج مخالفت کرد

مرتضی پسر با ایمان و معتقدی بود و بسیاری از مسایل دینی را رعایت می کرد. او به دختری علا قه مند شد و تصمیم به ازدواج با او گرفت، اما جوانی کرد و آداب خواستگاری را آنطور که باید رعایت نکرد و پدر دختر هم به همین خاطر با این ازدواج مخالفت کرد. زمانی که مرتضی تیرش به سنگ خورد و با مقاومت پدر دختر مورد علا قه اش مواجه شد، یکی از نزدیکان را که سابقه رفاقت با پدر دختر داشت واسطه قرار داد اما پدر دختر اعلام کرد اگر دخترم تا آخر عمر بدون خواستگار بماند و بترشد و هیچ خواستگاری در خانه ام را نزند دخترم را به این جوان نمی دهم.

اما مرتضی که نمی توانست آن دختر را فراموش کند دست بردار نبود ولی کم کم به این نتیجه رسید که این امر محال است. مرتضی این روزها اخلاقش عوض شده بود. نمازش را یک خط در میان می خواند، لاغر شده بود، سرکار نمی رفت، گاهی اوقات مقابل پدر و مادرش درشتی می کرد، تا لنگ ظهر می خوابید، زیر چشمانش کبود شده و گود افتاده بود، لبهایش هم سیاه شده و دندان هایش حالت بدی پیدا کرده بود وانگار سن و سالش داشت بیشتر از آن چیزی که داشت به نظر می رسید.

تند خو و بداخلا ق شده بود. مادرش نگران او بود، او بعد از مدتی پی برد که لوازم خانه اش یکی یکی مفقود می شود. یک روز می خواست لباس چرک های مرتضی را توی لباسشویی بریزد یک پاکت سیگار از لباس او پیدا کرد و دنیا بر سرش خراب شد. چشمانش سیاهی رفت و دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد. تکیه اش را به دیوار داد اما پاهایش توان تحمل بدن او را نداشت و مادر ذوب شد و روی زمین نشست. محمدحسین، پدر مرتضی مرد زحمت کشی بود. یک ریال مال حرام در زندگی اش وارد نشده بود. محمدحسین روی کامیون کار می کرد. یک پایش خانه بود یک پایش شهرستان; آنقدر بی خوابی کشیده بود که زیر چشمانش چروک افتاده بود.شب و روز برایش فرقی نمی کرد. پدر بار سنگین اعتیاد فرزندش را نمی توانست یدک بکشد. بیش از ۴۰ سال از عمرش را چشم به جاده دوخته بود و بی نهایت را نگاه می کرد و به آخر جاده خیره می ماند تا به مقصد برسد.

او خستگی و فشار کار را تحمل می کرد اما تاب دیدن چنین روزی را نداشت و مادر هم از این موضوع هراس داشت که این خبر شوم را چگونه به همسر خسته جان و همیشه مسافرش بدهد. اما نیازی به هشدار مادر نبود. کامیون با بار سنگین زوزه زنان جاده را می شکافت و به پیش می رفت. مسیری را که اتوبوس و سواری چند ساعته طی می کردند او چند روزه می پیمود. پدر که اغلب مسیرهای طولا نی شهرستان ها را روزها و هفته ها طی می کرد و بعد از رسیدن به مقصد یکی دو روز هم باید در پایانه های شهرستانها توقف می کرد تا بار به مقصد شهر خودش پیدا کند از دوری و فراق خانواده دلتنگ می شد و به همین خاطر عکس آنها را روی آفتابگیر ماشینش گذاشته بود و هر روز به این وسیله دیداری با آنها تازه می کرد. این بود که بعد از مدت ها دوری تغییر چهره فرزندش را لمس می کرد و نگرانی او بالا گرفت. کار به جایی رسید که مرتضی دیگر از ایستادن در مقابل پدر و بالا بردن صدایش در برابر او ابایی نداشت . فکر او پوسیده بود. به هیچ چیز فکر نمی کرد به غیر از مواد. وقتی خماری بر استخوان ها و مغزش فشار میآورد دیگر خودش را هم نمی شناخت و فقط به یک چیز فکر می کرد: نشئگی، آن هم به هر قیمتی ... مدتی از این ماجرا گذشت، یک روز مرتضی در کنار جاده راننده پیر یک کامیون قدیمی و فرسوده را دید که یکی از چرخ های ماشینش پنچر شده بود.

پیرمرد بساط آپارات را پهن کرده بود و لا ستیک هفتاد- هشتاد کیلویی کامیون را به سختی جابه جا می کرد و رینگ های چدنی و سنگین و داغ عرق از سر روی پیرمرد جاری کرده بود اما او تلا ش می کرد تا پنچرگیری کند و به راه بیفتد تا لقمه نانی برای اهل و عیال تهیه کند. مرتضی با دیدن این صحنه تکانی خورد، لحظه ای چهره پدر در ذهنش تداعی شد. از خودش بدش آمد با خودش گفت: تا مرده شورریختت را بشورد مرتضی، تا مرده شور تکانت نداده خودت تکانی بخور. وقتی برگشت خانه، یکراست رفت سراغ دایی اش و به او گفت دایی جان من تصمیم گرفته ام بروم کربلا زیارت امام حسین (ع). می خواهم از زیارت که برگشتم همه چیز را کنار بگذارم اگر داری ۳۵۰ هزار تومان به من قرض بده برگشتم روی چشمم می گذارم و تقدیمت می کنم. دایی با اینکه می دانست به حرف چنین کسانی کم می شود اعتبار کرد، آخرین فرصت او را خراب نکرد و التماس دعا کرد.

مرتضی رفت به زیارت نجف و کربلا و بعد از ۱۰ روز برگشت.

در میان سوغاتی هایی که آورده بود یک چیز بیش از همه برای کسانی که عاشق اهل بیت و ائمه اطهار هستند به پدر هدیه کرد اما او قبول نکرد و گفت من نمی دانم پول این کفن را از کجا آورده ای. من یک عمر با زحمت و عرق پیشانی کار کرده ام و پول درآورده ام حالا چه می دانم پول این کفن از کجا آمده است؟ من اگر مردم حق ندارید این کفن را بر تن من کنید. مدتها از این ماجرا گذشت و تقدیر بر این بود که محمدحسین در غربت جان به جان آفرین تسلیم کند، هنگامی که پیکر محمدحسین را به محل زندگی اش منتقل می کردند آمبولا نس با یک کامیون تصادف کرد و چند ساعت در راه ماند. وقتی که پیکر محمدحسین به زادگاه و محل زندگی اش رسید مثل همیشه هوا تاریک شده بود و باز هم در تنهایی غربت و دلتنگی و سیاهی شب به خانه رسید اما این خانه نه خانه همیشگی ونه خانه آخرت او بود. او را غسل کردند و مرتضی با هر ترفندی بود کفنی را که از کربلا برای پدر سوغات آورده بود به غسالخانه برد و بر تن پدر پوشاند اما وقت خاک سپاری گذشته بودو بقیه کارها به فردا موکول شد.

موتورسردخانه از کار افتاده بود و مشهدی محمدحسین آن شب تنها ماند با خدای خویش. فردا همه فامیل و دوستان و همسایه ها برای خاکسپاری آمدند. وقتی او را در قبر می گذاشتند مقداری خون از محل کالبد شکافی محمدحسین در پزشکی قانونی بیرون ریخته و به کفن او سرایت کرده بود. کسی که داخل قبر قرار گرفته بود گفت باید کفن عوض شود چون خون نجس است و نمی توانم پیکر میت را با این وضع به دیدار خدا بفرستم. یکی از حاضران گفت کفن را بیرون بیاوریم تا آن را بشوییم. اما انگار خدا با مشهدی محمدحسین بود و نمی خواست این مرد زحمت کش به هیچ کس هیچ دینی و بدهی داشته باشد و با لباسی که با پول دیگران برایش تهیه شده به دیدار او برود. دایی علیرضا کنار مرتضی ایستاد و در گوش او گفت ببین عزیزم اینها نشانه حضور خداست. حواست را جمع کن. خدا با تو دارد حرف می زند. تکانی بخور. به حساب خودت برس. اینجا همان جایی است که به حساب آدم می رسند. خدا خیلی پدرت را دوست دارد که اینچنین مراقب اوست. چشمت را باز کن. شکست عشقی ارزش این را نداشت که معتاد شوی، از چشم پدرت بیفتی و خدا هدیه تو به پدرت را پس بدهد.

نویسنده : علی اشرف خانلری