چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

من می دانم مزخرف می نویسم


من می دانم مزخرف می نویسم

آری, نوشتن زمانی حرمت داشت و حریم, حریمی اخلاقی اگر کسی دست به قلم می برد بی شک ضرورتی درونی راهبرش بوداحقاق حق اما نه لزوماً در مفهومی سیاسی و متعهدانه که مضحک ترین و بدترین شکل آن است

● هزل واره‌ای بر ادبیات طبقات

«شاعر، بنا به غریزه‌ی شاعرانه‌اش، به خاطر فردا زندگی می‌کند و می‌خواهد که ما نیز چنین باشیم... میلیون‌ها گرسنه در انتظار غذای نیرو بخش هستند که برای ایشان شعری واقعی است... آموختن ادبیات به تنهایی نمی‌تواند ارزش‌های اخلاقی شخصی را حتی یک سانتیمتر هم بالا ببرد. ساختن شخصیت با پرورش ادبی ارتباطی ندارد و از آن جداست.» مهاتما گاندی.

در این عالم، برخی وقتی – به هر دلیلی – به حاشیه‌ی زندگی رانده می شوند، گویی دیگر هرگز قادر نیستند تا بار دیگر به متن باز گردند. اما پیش می‌آید که گاه از این جمله، اگر از قضا کسی اندکی عادت یا حتی آشنایی مثلا به نوشتن داشته باشد، ناگزیر بر آن می‌شود تا با توسل به خامه و خیال خویش دنیای شخصی کوچکی پی نهد و سپس با سماجتی جنون آمیز در آن پناه جوید. گیرم ماحصل کارش دفترچه‌ی رنگ و رو رفته‌ی ناچیزی باشد که تمام عمر دور از چشم دیگران در گنجه‌ی لباس‌ها پنهانش کرده است.

تو اما حسابت به کلی جداست. شخصاً هرگز احساس کسی را نداری که از دری بیرون انداخته باشندش که مستاصل بماند یا بخواهد مثل بعضی دیگر با قلم زدن مدام خود را تثبیت کند و بالاخره از پنجره‌ای به ضیافت زندگی داخل شود. تو تنها عادت یا آشنایی به نوشتن نداری، بلکه اصلاً خواندن هم نمی‌دانی. تو در حاشیه‌ی زندگی، نه، در حاشیه‌ی تاریخ، از یاد رفته‌ای.

اما عجیب است که حداقل هم چون من و امثال من حرف زدن بلدی! اگر نه هرگز به صرافت نمی افتادم چیزی برایت یا به نامت( هرچند هنوز نام تو را نمی دانم) به روی کاغذ بیاورم. و اگر اینک تصمیم گرفته ام که بنویسم، صرفاً بدین خاطرات که دلم می خواهد – تا ذهن خسته ام یاری می کند – همه چیز را یادداشت کنم چنان چه روزی روزگاری بار دیگر به تو برخوردم، دیگر خودم و تو را شناخته باشم.

آخر می ترسم تا آن موقع هزار اتفاق دیگر بیفتد و من به کلی همه چیز را از یاد برده باشم.

بله، به گمانم پیش از این گاهی تو را دیده باشم. این که می گویم گاهی برای آن است که ممکن است به دفعات به مثل ماکیان از کنار هم رد شده باشیم و در همان حال من حتی یک نظر دیده باشمت؛ اما مسلماً پیش نیامده تا در تو "دقیق" شده باشم. لابد مقصدم جایی بوده که برای رسیدن به آن جا عجله داشته ام! بدین ترتیب، من این از کنار هم گذشتن‌ها را به حساب "دیدن" نمی گذارم. خودم خوب می دانم که بیش از چند دفعه‌ی گذرا تو را ندیده ام. یعنی به واقع در تو "دقیق" نشده ام. تازه من هرگز مجاز نبوده و نیستم تا بیش‌تر از حد لازم نگاهت کنم.

چرا که در آن صورت عمل من در نظر اطرافیانم یعنی همان کسانی که من ظاهراً شرایط و امکانات شان را دارم، عجیب و غریب جلوه خواهد کرد. گو این که اوضاع خود من هم خیلی رضایت بخش نیست. چون که من در حرفه ی نوشتن به جایی نرسیده ام و هنوز خودم هم درست نمی دانم جایگاهم کجاست. البته چیزی که هست، امثال من کم نیستند و این اگرچه در حقیقت غم انگیز است، اما لااقل باعث می شود تا هرکدام بتوانیم به طریقی طرفه، از عدم موفقیت همگنان مان قدری خود را تسلی دهیم. نباید تعجب کنی. به هر حال، طبیعت و مزاج ما صرف نظر از هر پیشه ای که داشته باشیم این گونه است.

البته من تا مدت ها ساده دلانه تصور می کردم که در عالم هنر و به خصوص نویسندگی هرگز از این خبرها نیست. اما به مجرد این که خواستم پا پیش بگذارم و مثلاً وارد گود شوم، تازه پی بردم که اتفاقا جماعت نویسنده بیرحمانه‌تر از هر صنف دیگری استعداد این را دارد که زیر پای رقیب یا رفیقش را خالی کند و برخلاف آن چه در نوشته‌های کذب داعیه‌ی آن را دارد، می‌خواهد که سر به تن دیگری نباشد. وقتی که دانستم بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین دشمن من هیچ کس نمی تواند باشد الا یک نویسنده‌ی دیگر، حتی نزدیک بود نویسندگی را کنار بگذارم و دور قلم را برای ابدالآباد قلم بگیرم. اما ای کاش می توانستی بفهمی که نوشتن هم چون مرضی ناشناخته است که وقتی به جانت بیفتد دیگر به این آسانی‌ها نمی توانی از آن خلاصی یابی و مجبوری تا زنده ای کارتن کارتن کتاب نویسندگان دیگر و دفتر دفتر دست نوشته های ناچیز خودت را چون سنگ گورت هرجا که می روی با خود حمل کنی.

خلاصه بگذار اعتراف بکنم که همان چندباری که چشمم به تو افتاد، یعنی در حقیقت در تو دقیق شدم، کافی بود که دیگر هرگز نتوانم فراموشت کنم. اما نمی دانم چرا پیش از این به این فکر نیفتاده بودم که تو را مخاطب خویش سازم. نه این که فکر کنی این در شأن خود نمی دانستم چرا که هیچ کجا به حساب نمی آیی، نه. شاید به واقع ضرورتش را حس نکرده بودم هنوز. لابد پیش نیامده بود هرگز که قلم زدن برای دیگران را بیهوده بیابم و همچنان دیوانه وار مصر باشم که نوشته هایم را بخوانند. اعتراف می کنم که هرگاه قلم به دست گرفته‌ام که چیزی بنویسم، ناخودآگاه به فکر همه بودم الا تو؛ حتی بعد از آن که دیده بودمت.

در ته ذهنم همه می توانستند خواننده‌ی ترهاتم باشند غیر از تو. کوچک و بزرگ، مؤنث و مذکر، دارا و ندار، همه و همه، جز تو. شاید به خاطر آن که تو حتی ندار هم نبوده ای. ندارها کسانی هستند که اگر لااقل مدتی از چیزی محروم اند اما این امکان هست که روزی صاحب همه چیز بشوند. حداقل می کوشند تا این را پنهان نگه دارند. از این گذشته، آنها – منظورم ندارهاست – حداقل شناسنامه دارند: نام، نام خانوادگی، شماره شناسنامه. همین کافی است تا دیگران آنان را حساب بیاورند. گیرم تحویل‌شان نگیرند.

اما همه به خوبی می دانند که همین ندارها ممکن است یک روز با هم متحد شوند، دست به شورش بزنند و حتی قدرت را به دست بگیرند. تو اما حقیقتاً حسابت جداست. هیچ کس حتی نامت را یعنی اسم کوچکت را نمی داند. دیگر بعید است که نام خانوادگی یا شماره ی شناسنامه هم داشته باشی. تو اصلاً خانواده ای نداری. تو در هیچ جا ثبت نشده ای. تو یک حشره ای. اما آخر قبول کن که حتی حشرات هم انواعی دارند که هر کدام به دقت به نامی موسوم گشته اند. آه، تو حشره هم نیستی من مانده ام تو را چه بنامم. این است که باید به من حق بدهی خیلی دیر به یادت افتاده ام.

من هم مشغله ها یعنی بهتر بگویم در گیری های خودم را دارم. من هم دارم می جنگم تا مگر به روز تو نیفتم. من قلم به مزد حقیری هستم که چاره ای ندارم جز این که دامنه ی هدف هایم را روز به روز کم تر و کم تر کنم مبادا به کلی منکر همه چیز ، همه چیز، همه چیز شوم و از یاد بروم. البته گفتن ندارد که یاد همین معدود دوستان و خویشان. و همین جا به ضرس قاطع اعلام می کنم که من و همگنان هم پیشه ی من که قلم به دست گرفته ایم و برآنیم تا مبادی آداب باشیم و به سلک رویاپردازان شاعر مسلک با نوشتجات منظوم و منثور خویش دروغ بفروشیم و در مضحکه‌ی از قبیل ترتیب داده شده ای شرکت جوییم که این قرن هم شاعران و نویسندگان غول و کوتوله‌ی خود را داشته باشد، بیش و پیش از هرچیز درد ابدیت داریم، شهرت ابدی. چنان که زمانی یکی از اعضای صدیق صنف کذّاب ما در سالی عنایت – گمانم ۱۹۱۲ میلادی بود- به صراحت و صداقتی تمام این را به اعتراف نشست. متفکر مردی اسپانیای از دیار بیلبائوی باسک مقیم سالامانکا. «میگل داونامونو» نامی : «هر ادیب و نویسنده ای که مدعی باشد از شهرت بیزار است، شیادی دروغزن است.»

و هنوز جای بسی امیدواری است دارد که هراز گاه قلمزنانی پیدا می شوند که با همه کاستی های انسانی شان هرگز قادر نیستند نه دیگران که حداقل خود را فریب دهند. ذوق می کنم چندتاشان را برایت نام ببرم: صادق هدایت، صمد بهرنگی، سیمون وی، ویرجینیا وولف، جیمز جویس، لویی فردینان سلین، آنتوان دوسنت اگزوپری، خوان رولفو، ایتالو اسووو، فردیدریش ویلهلم نیچه، لئون تولستوی، فئودور داستایفسکی و..."جهان هنوز آن قدر‌ها بی‌حیا نشده است!" یادم نمی آید کجا این را خوانده یا شنیده‌ام.

آری، نوشتن زمانی حرمت داشت و حریم، حریمی اخلاقی. اگر کسی دست به قلم می برد بی شک ضرورتی درونی راهبرش بوداحقاق حق. اما نه لزوماً در مفهومی سیاسی و متعهدانه که مضحک‌ترین و بدترین شکل آن است.

از بین همه آثار رئالیسم سوسیالیسیتی که زمانی آن همه به شوق مان می آورد، اینک مگر استثنایی چند را بتوان دوباره به دست گرفت و خواند. ویل دورانت مطالعه ی رمان قطور "دن آرام" را حتی با این احساس که حوصله اش را سر خواهد برد، آغاز کرد اما البته آتش گرفت:« صفحه به صفحه ی آن را خواندم و با این اعتقاد کتاب را به پایان رساندم که ناخشنودی من از (اندیشه‌ی سیاسی) شولوخف به گونه‌ی نابخردانه‌ای مرا از زیباترین رمان سیاسی این قرن دور نگه داشته بود.»

مثلاً ماکسیم گورکی شخصیتی است که بر نویسندگی اش ترجیح دارد. هنوز دوستش داریم؛ اما صرفاً نه برای آثارش، نه برای آراء‌اش. بلکه دقیقاً به خاطر تناقضات وجودی‌اش. به هر حال او هم زمانی می‌خواسته خودکشی کند. مارکسیست لنینیست‌ها که اهل خودکشی نبودند.

باری، در این نوشتار بحث بر سر گورکی و شولوخف نیست. و نه حتی ادبیات رئالیسم سوسیالیستی که بهتر است بگویم ادبیات کارگری که هرگز در هیچ کجای آن هم ذکری از تو به میان نیامد. چرا که این هم، ادبیات یک طبقه بود: طبقه کارگران.

اما تو هرگز نه کارگر بوده ای و نه عضو اتحادیه‌ی کارگری. تو هرگز شایستگی استثمار شدن پیدا نکرده ای. تو اصلاً هیچ گاه طبقه نداشته‌ای. پرولتاریا پیوسته دشمن قسم خورده‌ی بورژوازی کمپرادور، دشمن سرمایه داری به حساب آمده. اما تو هرگز دشمن هیچ کس نبوده ای. حتی دشمن خود. تو وجود نداری.

ولی آخر چگونه می‌توان با کسی که وجود ندارد مثلاً از ادبیات سخن گفت؟ چگونه ممکن است این وجیزه را محض خاطر تو تحریر کرد وقتی که هیچ نیستی.

فریدون حیدری ملک میان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.