یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

محرم در مدرسه ما


محرم در مدرسه ما

وارد مدرسه که شدم ، شور و حال دیگری بود .خوب یادم است که همه بچه ها در نمازخانه اجتماع کرده بودند و مراسم عزای ابا عبدالله (ع)را بر پا کرده بودند ، مراسم تمام شده بود و بچه ها با چشمانی …

وارد مدرسه که شدم ، شور و حال دیگری بود .خوب یادم است که همه بچه ها در نمازخانه اجتماع کرده بودند و مراسم عزای ابا عبدالله (ع)را بر پا کرده بودند ، مراسم تمام شده بود و بچه ها با چشمانی گریان نماز خانه را ترک می کردند.هنوز صدای نوحه بگوش می رسید:

ای مومنان برسر زنید ماه محرم آمده

ماه علی ،ماه حسین،ماه ابوالفضل آمده

ای شیعیان بر سر زنید ماه شهادت آمده

ماه عزای فاطمه، دخت پیمبر آمده

همه با جنب و جوش مشغول پذیرایی از دیگر دوستانشان بود بچه های فعالتر منتظر فرصت مناسب بودند تا خودی نشان بدهند این باور قشنگ در همه دیده می شد که هر کس برای ابا عبدالله (ع)کاری انجام دهد ،گناهانش آمرزیده می شود. در اثر دعا رافتی در همه بوجود آمده بود ،گویی قلبها طلا شده بود می درخشید و حسابی صیقل خورده بود .بچه هایی که با هم قهر بودند دوباره دست در دست شده بودندو با صمیمیت وصف ناپذیری حرفهایی را که بهم نگفته بودند را بازگو می کردند. انگار سالها بود که حرفشان را نگه داشته بودند و حالا در این فرصت کم می خواستند تمام آن را یکجا بگویند.

در میان همهمه و شلوغی یکباره چشمم به خانم مدیر افتاد .ایشان با آرامش و وقار خاصی جلوی در نمازخانه با تواضع ایستاده بودند مثل همیشه آرام و مهربان بنظر می رسید .چنان با جمع بچه ها یکی شده بودند که بزحمت می شد ایشان را در جمع تشخیص دا د.بچه ها دورش را گرفته بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند.شاید تا بحال اینچنین صمیمی او را در جمعشان ندیده بودند.رفتار خانم مدیر با آنها با محبت بود و احترام به بچه ها که دوره اش کرده بودند مثل طلای ناب ،واقعی واقعی بود و همین بچه ها را دلگرم کرده بود و بر شورشان می افزود.

جلو رفتم و سلام کردم با لبخند گرم همیشگی پاسخ دادند.گفتم چرا شما پذیرایی می کنید؟ خواهش می کنم ظرف را به من بدهید. خانم مدیر پاسخ دادند : نه شما هم بفرمایید در نمازخانه پذیرایی شوید .آخر عزای سرورمان حسین است .با لبخندی پذیرفتم ودر دلم این همه صمیمیت را تحسین کردم.

هوا سرد بود و بچه ها با لیوانهای داغ چایی که درا دست داشتند سعی می کردند خود را گرم کنند.برای بعضی ها این چای چنان لذت بخش بود که دلشان نمی آمد آن را بنوشندو با چنان عشقی به آن ینگریستند که گویی هدیه ای از جانب ابا عبدالله(ع) است. چشم بعضی ها از گریه سرخ شده بود و لبخندی حاکی از

رضایت بر لبانشان نقش بسته بود معلوم بود دلشان هم مثل چای دستشان به عشق مولایشان گرم شده بود خیلی دلم می خواست یک دوربین داشتم و از آن همه صمیمیت عکس یادگاری می گرفتم. با دیدن بچه ها این روایت "که هر کس برمصیبت های ما گریه کند ما او را شادمان به خانواده اش باز می گردانیم " در

ذهنم تداعی شد. مطمئن بودم که وقتی آنها با قلبهای پاک ، دعا می کنند دعایشان مستجاب می شود.

مراسم تمام شده بود ولی بچه ها توی دلشان مطمئن بودند که آقا حاجت آنها را داده است. هر چه بود همه هوای آنجا پر از عطر دوستی و محبت بود .حتی شاگردان کلاسهای دیگر که یکدیگر را نمی شناختند به یکدیگر لبخند می زدند.سرور شهیدان ، دلها را در این مجلس مهربان کرده بودو بهم پیوند داده بود.

مریم محمدی