جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

سلام آفتاب به شهری که تو تمیز می کنی


سلام آفتاب به شهری که تو تمیز می کنی

عاقل خان شش کلاس بیشتر سواد ندارد او هر روز و هر شب به بچه هایش می گوید باید درس بخوانید, باید شرافتمندانه و خوب زندگی کنید, باید همیشه شکرگزار باشید و هیچ وقت دست و چشمتان به دست و چشم دیگران نباشد

۱ ـ عاقل‌خان شش کلاس بیشتر سواد ندارد. او هر روز و هر شب به بچه‌هایش می‌گوید باید درس بخوانید، باید شرافتمندانه و خوب زندگی کنید، باید همیشه شکرگزار باشید و هیچ‌‌وقت دست و چشمتان به دست و چشم دیگران نباشد.

عاقل‌خان خیلی به همان شش کلاس‌ درسی که خوانده افتخار می‌کند. می‌گوید شش کلاس آن موقع‌ها به اندازه ۶۰ کلاس حالا می‌ارزد. می‌گوید اینقدر گشته و گشته و هی کلاس‌ها و روش‌ها را عوض کردند و باز هم رسیدند و برگشتند به همان دوره شش ساله که ما خیلی وقت پیش‌ها درسش را خوانده بودیم.

بچه‌ها، بعضی وقت‌ها به حرف‌های پدرشان می‌خندند، البته به اندازه کافی ادب و متانت دارند که خنده آنها رنگ دلنشینی داشته باشد و باعث رنجش پدر نشود.

آنها بعضی وقت‌ها که از دست شرایط خود عصبانی و ناراحت می‌شوند و بعضی وقت‌ها که می‌بینند یا می‌شنوند که بعضی‌ها زیاد تعهدی به زندگی شرافتمندانه ندارند، دلشان نمی‌خواهد دربست حرف‌های عاقل‌خان را قبول کنند. آنها مانده‌اند که میان پدرشان ـ که شرافتمندانه زندگی کرده است ـ و آنهایی که این‌طور نبوده‌اند و براحتی پول روی پول گذاشته‌اند کدام راه را انتخاب کنند.

بچه‌های عاقل‌خان که البته حالا هرکدام برای خودشان کسی شده‌اند، همیشه پیش خودشان فکر می‌کنند پدرشان چطور توانسته‌ است این همه سال شب‌ها برود و کارش را انجام دهد و بعد شکر خدا را بگوید و برگردد و هیچ‌‌وقت هم از خدا نخواهد که پولدار شود. آنها یادشان هست که پدرشان یک روز به بچه‌های آنها (نوه‌های خودش) گفت: درس بخوانید که مثل من نشوید. مثل پدران‌تان بشوید و بچه‌ها با همان یک جمله، تمام سال‌های طولانی کارهای شبانه‌ و روزانه پدر را پیش چشمشان تجسم کردند و فهمیدند که پدر هم خسته می‌شود، هرچند هیچ نمی‌گوید.

آن وقت یکی از نوه‌ها به عاقل‌خان گفت:‌ شانس هم ندارید که یک پول قلنبه پیدا کنید و بعد آن را به صاحبش برگردانید و معروف شوید.

و یکی دیگرشان گفت: پدر این شب‌ها که توی کوچه‌های شهر راه می‌روی خوب همه‌ جا را بگرد شاید تو هم پولی چیزی یافتی.

۲ ـ آنها صبح خیلی زود سر و کله‌شان پیدا می‌شود. یا این‌که آخر شب‌ها وقتی که خیلی از ما زیر سقف خانه‌ایم و فیلم نگاه می‌کنیم و چای می‌خوریم و گپ می‌زنیم، به خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌زنند و کارشان را شروع می‌کنند. ما به آنها رفتگر می‌گوییم. اما آنها زیاد دل و دماغ خوشی از نام شغلشان ندارند. عاقل‌خان می‌گوید:‌ حالا این اسم رفتگر که روی ما گذاشته‌اند خیلی بهتر از اسم‌هایی است که قبل از اینها داشتیم. خدا پدرش را بیامرزد هرکس به ما گفت رفتگر.

رفتگرها در تاریکی شب‌ها بیشتر یافت می‌شوند. همیشه سرشان پایین است، ساکت و آرام کار می‌کنند و کسی هم زیاد کاری به کارشان ندارد. آنها زیاد دیده نمی‌شوند. اگر راستش را بخواهید خودشان هم به همین زیاد دیده نشدن راضی‌ترند. اینها حرف‌های عاقل‌خان است که به زبان خودش برای ما گفت و ما هم به زبان خودمان برای شما نوشتیم و می‌نویسیم.

به نظر عاقل‌خان که معتقد است نظر خیلی دیگر از همکارانش هم هست؛ بعضی از شغل‌ها هر چقدر هم که خوب و شریف و دوست‌داشتنی جلوه کنند، باز هم در نگاه مردم شغل‌های دست بالایی به حساب نمی‌آیند؛ رفتگری از همان شغل‌‌هاست. او می‌گوید: باید واقعیت‌ها را قبول کنیم. ما کار حساس و خوبی داریم. تمیز کردن شهرها از آلودگی‌ها و زباله‌ها کار سخت، اما واجب و مهمی است. با این حال، هیچ‌‌کس را نمی‌بینید و پیدا نمی‌کنید که وقتی انشاء می‌نویسد و از او می‌پرسند که دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟ آرزو کند که رفتگر شود.

او این حرف‌ها را به زبان خودش گفت و ما به زبان خودمان می‌نویسیم. او به زبان خودش می‌گفت: «این‌که باید به رفتگرها احترام بگذاریم و هوایشان را داشته باشیم، بیشتر مال فیلم‌ها و قصه‌هاست. اما خداوکیلی همه می‌دانیم که اصل ماجرا این نیست. زندگی به ما خیلی سخت می‌گذرد. مدام باید با زباله و موش و آشغال و اینها سرو کار داشته باشیم. مدام باید مردم را ببینیم که آشغال‌هایشان را در خیابون و کوچه و هر جا که دم دستشان بود، می‌ریزند و فکر می‌کنند شهر مال آنهاست. آن وقت ما باید شهر را تمیز کنیم و مثل دسته‌ گل تحویل آنها بدهیم تا باز دوباره همان کارها را تکرار کنند.»

این رفتگر شش کلاس درس خوانده و همکارانش معتقدند ما به کمترین‌ها قانع هستیم و هیچ وقت انتظار زیادی نداریم. می‌گوید قسمت ما هم این بوده که این شغل نصیبمان شود، اما ما هم احساس داریم و ما هم دلمان می‌خواهد پیشرفت کنیم. ما هم دلمان می‌خواهد مردم فکر نکنند این کار خیلی سطح پایین است. دلمان می‌خواهد مردم با ما همکاری کنند و اینقدر کوچه‌ها و خیابان‌ها را آلوده نکنند.

۳ ـ مردم از سالن سینما بیرون می‌آیند و درباره فیلم حرف می‌زنند. جوان عکاسی دلش می‌خواهد برای تفنن هم که شده برود و چند‌روزی رفتگری کند. همین کار را هم می‌کند. خیلی سرخوش و خیلی رو به راه و در حالی که مدام آواز می‌خواند به فرزند و همسرش نیز لباس نارنجی می‌پوشاند. همه‌چیز خوب و خوش و خرم پیش می‌رود.

اما کمی آن‌‌طرف‌تر، عاقل‌خان خسته و رنجور از یک عمر کار رفتگری که نیمی از آن با عنوان بی‌مسمای دیگری سپری شده گوشه خیابان نشسته است.

جارویش آنقدری که توی فیلم‌ها نشان می‌دهند، تمیز نیست. لباس‌هایش به سیاهی می‌زند و چهره‌اش مثل آن رفتگرهایی که پولی پیدا می‌کنند و بعد آن را پس می‌دهند و معروف می‌شوند هم نیست.

لبخند نمی‌زند، خسته است، فرزندانش به او گفته‌اند باید کارش را رها کند. کسر شأن آنهاست که پدرشان را این‌طور ببینند. او حالا خیلی غمگین است و مردم را نمی‌بیند. مردم هم او را نمی‌بینند. آنها هم که می‌بینند، نگاهی از سر دلسوزی می‌اندازند و عاقل‌خان می‌شنود که مادری به فرزندش می‌گوید ببین پسر جان باید درس بخونی و زرنگ باشی که خدای نکرده مثل این نشی.

عاقل‌خان آرام اشک می‌ریزد. باران گرفته است،‌ مرد جوانی نزدیک می‌آید و به شانه پیرمرد می‌زند. پدر جان خسته نباشی. شما خیلی زحمت می‌کشید. دست شما درد نکند.

عاقل‌خان به جوان نگاه می‌کند، به آسمان نگاه می‌کند، برمی‌خیزد و می‌گوید خدا را شکر.

همراه با مرد جوان می‌رود و برگ‌های پاییزی پیاده‌رو را جارو می‌کند. درست مثل فیلم‌هایی که در آن، مردم همه رفتگرها را دوست دارند و از صدای خش‌خش جاروی آنها می‌فهمند که صبح نزدیک است.

صولت فروتن