جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

سپیدارِ وسط ِ باغچه


سپیدارِ وسط ِ باغچه

رفتم تو بَحرش تك و توكی تار سفید میون موهای سبیل و ابروهاش دویده بود هنوزم مثل قدیما, وقتی می رفت تو لك , دندوناشو رو هم آسیاب می كرد و چشاشو ریز می كرد و به یه جا زُل می زد و موهای روی شقیقه اش مثل تیغای جوجه تیغی سیخ می شدن تسبیح سیاه و دانه درشتش رو از دور مُچ كُلفت و مو دارش باز كرد و انداخت رو قالی , جلوِ پاش

مرد شال‌ِ چرك‌مردهٔ‌ پت‌ و پهن‌ و دراز رو چند بار باز كرد و پیچید دور كمرش‌. زیر چشمی‌ منو می‌پایید. دس‌ كشید روی‌ شال‌ و گفت‌: «خوب‌ شد انگار.» پیرهنش‌ رو انداخت‌ روی‌ شال‌اش‌ و نشست‌ رو مَسند و تكیه‌ داد به‌ مُخده‌ و گفت‌: «به‌ لطف‌ خدا و صبر شما جوونا همه‌چی‌ دُرُس‌ می‌شه‌ اینشالا...»

رفتم‌ تو بَحرش‌. تك‌ و توكی‌ تار سفید میون‌ موهای‌ سبیل‌ و ابروهاش‌ دویده ‌بود. هنوزم‌ مثل‌ قدیما، وقتی‌ می‌رفت‌ تو لك‌، دندوناشو رو هم‌ آسیاب‌ می‌كرد و چشاشو ریز می‌كرد و به‌ یه‌ جا زُل‌ می‌زد و موهای‌ روی‌ شقیقه‌اش‌ مثل‌ تیغای‌ جوجه‌ تیغی‌ سیخ‌ می‌شدن‌. تسبیح‌ سیاه‌ و دانه‌ درشتش‌ رو از دور مُچ‌ كُلفت‌ و مو‌ دارش‌ باز كرد و انداخت‌ رو قالی‌، جلوِ پاش‌.

گفت‌: «مُلتفتی‌؟» دوباره‌ تسبیح ‌رو برداشت‌ و گرفت‌ دست‌اش‌.

دلم‌ نمی‌خواست‌ حرف‌ بزنم‌. اونم‌ زبون‌ به‌ دهن‌ گرفت‌. با قوطی‌ كبریت‌ جلو پام‌ وَر می‌رفتم‌. تسبیح‌ رو می‌چرخوند و با حوصله‌ دونه‌ می‌انداخت‌.

گفت‌: «امروز كار و دیگه‌ یه‌ طرفه‌ كنین‌. هرچه‌ كه‌ كش‌ بیاد طعم‌ و جلوه‌اش ‌رو از دَس‌ می‌ده‌. این‌ دود سیاه‌ از كُندهٔ‌ نیم‌‌سوز عشق‌ بُلن‌ شده‌. باس‌ خدا رو شكر كنین‌. فرصت‌ برای‌ اشتباه‌ دیگه‌ نمونده‌. اینو گفتم‌ كه‌ حرف‌ آخرم‌ باشه‌. تو اگه‌ بجنبی‌ می‌بینی‌ كه‌ هنوز خیلی‌ چیزای‌ خوب‌ تو وجودت‌ مونده‌. چیزایی‌ كه ‌ارزش‌ دیدن‌ و رو شدن‌ و تقسیم‌ شدن‌ با دیگران‌ رو داره‌. مُلتفتی‌ چی‌ می‌خوام‌ بگم‌؟ نمی‌خوام‌ مث‌ِ پیرمردا حرفو آن‌قدر تو دهنم‌ بغلتونم‌ كه‌ زبونم‌ تو كام‌ام‌ پیچ ‌بخوره‌. حرف‌ِ حساب‌ كلوم‌ِ سر راست‌ می‌خواد. هر چیزی‌ رو اون‌جوری‌ كه‌ هَس ‌قبول‌ كن‌. هیچ‌ وقت‌ نق‌ نزن‌ و وقت‌ رو هَدر نده‌. همین‌ و والسلام‌.»

قوطی‌ كبریت‌ رو انداختم‌ تو زیر سیگار خالی‌. ویرم‌ گرفت‌ بزنم‌ برم‌ به‌ حیاط‌.

پاهام‌ خواب‌ رفته‌ بودن‌. زانوهام‌ رو مالیدم‌.

گفت‌: «داری‌ پیر می‌شی‌. هی‌ پیری‌، بمیری‌.»

دونه‌های‌ سیاه‌ تسبیح‌ رو میون‌ نرمهٔ‌ انگشتاش‌ نگه‌ می‌داشت‌ و به‌ شون ‌خیره‌ می‌شد و بعد ول‌شون‌ می‌كرد و دونه‌ها می‌افتادن‌ روی‌ هم‌ و تِقی‌ صدا می‌كردن‌. رفتم‌ طرف‌ در. آفتاب‌ از میون‌ پنجره‌ ولو شده‌ بود رو قالی‌. پشنگه‌های ‌آب‌ تو هوا مثل‌ِ ستاره‌های‌ نُقلی‌ می‌درخشیدن‌. پیشونیمو گذاشتم‌ رو تیغهٔ‌ سرد دیوار.

گفتم‌ : «از كی‌ بارون‌ نباریده‌؟»

گفت‌: «اونم‌ كم‌ كم‌ پیداش‌ می‌شه‌.»

چفت‌ِ درِ حیاط‌ باز شد و زن‌ اُمد داخل‌ و چرخید و در رو پشت‌ سرش‌ بست‌. زنبیل‌ پُرش‌ دور پاهاش‌ تاب‌ می‌خورد. از كنار حوض‌ كه‌ رد می‌شد وایستاد زنبیل ‌رو زمین‌ گذاشت‌ و خم‌ شد یه‌ كف‌ دست‌ آب‌ به‌ صورتش‌ پاشید و راه‌ افتاد. وسط ‌راه‌ انگار یاد زنبیل‌ افتاده‌ باشه‌، برگشت‌ طرف‌ حوض‌ و زنبیل ‌رو برداشت‌. یه‌ كف ‌دست‌ آب‌ دیگه‌ برداشت‌ و پاشید تو هوا. و اومد طرف‌ ساختمون‌. صدای‌ دَر راه‌رور و شنیدم‌ و بعد صدا رفت‌ طرف‌ آشپزخونه‌ و دوباره‌ برگشت‌ تو هال‌ و یه‌ كم‌ مكث ‌كرد و باز صدا اومد طرف‌ِ اتاق‌. برگشتم‌ سمت‌ در. تا منو دید خشكش‌ زد. میون‌چارچوب‌ دَر بِروبِر نگام‌ می‌كرد.

مرد غرید: «بیا تو دختر. مگه‌ جن‌ دیدی‌ ؟ شوهرته‌. همونی‌ كه‌ چشم ‌انتظارش‌ بودی‌. حالا دیگه‌ چته‌؟»

زن‌ اومد تو اتاق‌ و یه‌راست‌ رفت‌ وَر دل‌ باباش‌ نشست‌ و زُل‌ زد به‌ او. دكمه‌های‌ مانتوش‌ تا نیمه‌ باز مونده‌ بودن‌. روسری‌ش‌ سُریده‌ بود روی‌ شونه‌هاش‌. گاه‌ به‌ مرد و گاه‌ به‌ جایی‌ بین‌ من‌ و خودش‌ نگاه‌ می‌كرد.

مرد نفس‌ عمیقی‌ كشید و تسبیح ‌رو دوباره‌ دور مُچ‌ دستش‌ تابوند.

زن‌ پرسید: «كی‌ اومدی‌؟»

مرد گفت‌: «چشم‌ات‌ روشن‌ دیگه‌، مردت‌ رسید. به‌ سلامتی‌.»

زن‌ دوباره‌ پرسید: «كی‌ اومدی‌؟»

مرد باز گفت‌: «یه‌ ساعته‌ كه‌ اومده‌ و هنوز دهنش‌ رو باز نكرده‌ كه‌ یه‌ كلوم‌ حرف‌ بزنه‌، الاّ سلام‌. مث‌ همیشه‌. مث‌ اون‌ قدیما. هی‌ ... یادش‌ بخیر.» بعد هر و كر خندید.

زن‌ غرید: «بس‌ كن‌ پدر. واسه‌ مُرغ‌ چه‌ توفیری‌ داره‌ عزا و عروسی‌؟» پا‌ شد رفت‌ جلوِ در ایستاد و تكیه‌شو داد به‌ دیوار و نگاهش‌ رو دوخت‌ به‌ من‌ و گفت‌: «حتماً خیلی‌ حرفام‌ داره‌ برا گفتن‌.»

بعد از پدرش‌ پرسید: «شما چی‌ می‌خواستید پدر؟ سور و سات‌ مهمونی‌؟ گوسفند قربونی‌؟ نقل‌ و نبات‌ و شرینی‌؟»

مرد نهیب‌ زد: «آروم‌ باش‌ دختر. مردت‌ اومده‌ . همه‌ چی‌ دیگه‌ تموم‌ شد. چیزای‌ تازهٔ‌ دیگه‌ای‌ شروع‌ شده‌. مگه‌ این‌ چن‌ سال‌ منتظر كی‌ نشسته‌ بودی‌؟»

زن‌ گفت‌: «تو این‌ خونه‌ همه‌ چی‌ پیدا می‌شه‌ برا پذیرایی‌ از مسافرای‌ گذری‌. مث‌ِ غذاخوری‌های‌ توی‌ِ جاده‌. همه‌ چی‌. حتی‌ جون‌ آدم‌ و عمر آدم‌ و جوونی‌ آدم‌ و نمی‌دونم‌، ظرفای‌ یه‌بار مصرف‌...»

مرد هوار كشید: «بس‌ كن‌.»

دوباره‌ برگشتم‌ رو به‌ حیاط‌. زن‌ از پشت‌ سرم‌ غرید: «دو قورت‌ و نیم‌اشم‌ باقیه‌ حضرت‌ آقا.»

مرد گفت‌: «بس‌ِ دیگه‌. مردت‌ نیومده‌ بجنگه‌. این‌ فرصت‌ رو به‌ جنگ‌ و جدل‌ و لج‌ و لج‌بازی‌ با خودتون‌ تلف‌ نكنید.»

زن‌ گفت‌: «خوب‌ كرده‌ اومده‌. باید تقاص‌ پس‌ بده‌.»

راه‌ افتاد و از در رفت‌ بیرون‌. صدای‌ پاش‌ از تو هال‌ و بعد اتاق‌ بغلی‌ اومد. در كمد و كشوها رو باز می‌كرد و تو شون‌ رو می‌گشت‌ و درشون‌ رو محكم‌ به‌هم‌ می‌زد. صدای‌ پاش‌ اومد تو هال‌ و چن‌ لحظه‌ موند و بعد راه‌ افتاد سمت‌ آشپزخونه‌. برگشتم‌ به‌ پیرمرد نگاه‌ كردم‌. به‌ یه‌ جایی‌ تو هوا نگاه‌ می‌كرد و گاه‌ به‌ گاه‌ به‌ سیگار كُنج‌ لبش‌ پُك‌ می‌زد و دودش ‌رو از سوراخ‌های‌ بینی‌اش‌ می‌داد بیرون‌. زن‌ با یه‌سینی‌ و سه ‌تا لیوان‌ چای‌ و یه‌ پیاله‌ خُرما اومد تو اتاق‌. سینی‌رو گذاشت‌ جلو پدرش‌. پیرهن‌ زرد و دامن‌ سیاه‌ بلندی‌ كه‌ تا مُچ‌ پاش ‌رو پوشونده‌ بود تنش‌ بود. موهاشو از وسط‌ فرق‌ باز كرده‌ بود و ریخته‌ بود روی‌ شونه‌هاش‌. صورت‌مهتابی‌اش‌ تكیده‌ بود.

مرد گفت‌: «پیرشی‌ دخترم‌. اینم‌ بده‌ شوهرت‌.»

گفتم‌: «خودم‌ برمی‌دارم‌ پدر.»

زن‌ گفت‌: «چرا نمی‌شینی‌؟ این‌ جورم‌ می‌تونی‌ حرف‌ نزنی‌».

گفتم‌: «من‌ نیومدم‌ حرف‌ بزنم‌. تو جیب‌ام‌ قاقالی‌لی‌ پیدا نمی‌شه‌.»

زن‌ گفت‌: «همیشه‌ همین‌جور بوده‌. همیشه‌ مونسم‌ در و دیوار و این‌ پیرمرد بوده‌.»

مرد پاشد و گفت‌: «من‌ رفتم‌ حیاط‌.»

جلو در مكثی‌ كرد و پرسید : «گفتی‌ ناهار چی‌ داری‌ دخترم‌؟»

زن‌ گفت‌: «بركت‌ خدا».

مرد كه‌ از در می‌رفت‌ بیرون‌ زیرجلی‌ می‌خندید.

زن‌ جا به‌ جا شد و پاهاشو از زیرش‌ كشید بیرون‌ و درازشون‌ كرد رو مَسند. چروك‌های‌ دامنش ‌رو صاف‌ كرد و برگشت‌ تند و تیز یه‌ نگاه‌ به‌هم‌ انداخت‌ و دوباره ‌روش‌ رو ازَم‌ گرفت‌.

گفت‌: «خوبه‌ حالا هر جا كه‌ بودی‌ بهت‌ بد نمی‌گذشته‌. حسابی‌ لپات‌ گُل‌انداخته‌. سرو وضع‌اتم‌ بدنیس‌. ما كه‌ بخیل‌ نیستیم‌. چشم‌ حسود كور.» رفتم‌طرفش‌. سرش‌ رو بالا گرفت‌. زیر پلك‌هاش‌ به‌ قاعدهٔ‌ یه‌ بند انگشت‌ وَرم‌ كرده‌ بودن‌ و كبود می‌زدن‌.

گفت‌: «اومدی‌ جون‌مو بگیری‌؟»

نشستم‌ كنارش‌ . خودش‌ رو كشید كنار.

گفت‌ : «ما دیگه‌ مال‌ هم‌ نیستیم‌.»

گفتم‌: «تو همیشه‌ مال‌ منی‌.»

گفت‌: «دیگه‌ نمی‌خوام‌ مال‌ِ خودم‌ام‌ باشم‌. آزادم‌ كن‌ و بذار برم‌ پی‌ بخت‌خودم‌. دیگه‌ از فكر كردن‌ به‌ تو و زندگی‌ نكبتم‌ ذِله‌ شدم‌.»

محسن‌ شمس‌


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.