جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

خیال و موسیقی, رازی از بیكرانه های ذهن آدمی


خیال و موسیقی, رازی از بیكرانه های ذهن آدمی

وقتی شعرهای «مولانا» را می خوانی یا در میان غزلیات «حافظ» گام برمی داری, شاید آن هنگام كه محو سوز دو بیتیهای «بابا طاهر» گوش دل به كلام جان بخش «سعدی» سپرده ای چیزی ماورای احساس بشریت در ذهنت رشد می كند

چیزی كه نمی‌دانی چیست، اما شیرین است و تو را به آن سوی آسمانها می‌كشاند و حتی به عرش خدا می‌رساند و آنجا نامش را بر صفحه‌ای از جنس نور خواهی دید: «خیال»

اوج آرزوها و بلندای رویاها. آری خیال، آن سرزمینی كه خداوند در روان آدمی بنا كرد تا در زمین بكرش درختهای اندیشه و قاصدكهای عشق بكارد و آنگاه منتظر میوه‌های شیرین امید و آرزو باشد. شعر تنها چشمه جوشان این دیار است و موسیقی و نغمات دل‌انگیزش تنها خورشیدی كه بر درختهای این سرزمین می‌تابد. حال آنكه دیگر هنرها گلهایی رنگارنگ كه در گوشه و كنار این سرزمین می‌رویند.

وقتی به یك قطعه موسیقی گوش دل بسپاریم چنان در آسمان خیال به پرواز درمی‌آییم كه هرگز آرزوی بازگشتن به دنیای خاكی را نمی‌كنیم. آن هنگام كه آدمی خود را در میان دشتی از شقایقهای وحشی می‌یابد و آسمان روشن‌تر از همیشه او را به تماشا می‌نشیند، دیگر كیست كه آرزوی جدا شدن از ستارگان را در سر بپروراند؟ حال آنكه ماه را در آغوش دارد و بالا می‌رود، از بالهای ققنوس هم بالاتر، تا عرش خدا بالا می‌رود و ناگاه خدا را می‌بیند كه در میان تمام هستی‌اش جاری شده است.

صدای دلنشین «تار» آدمی را چنان از خود بی‌خود می‌كند كه دیگر هرگز سوز سرمای تلخ زمستان را نمی‌فهمد و جز زیبایی در جهان چیزی را نمی‌یابد و اینها همه در سایه خیال است كه آهنگ را چنان پرورده كه بر دل نشیند و آدمی را از عالم خاكی جدا سازد. چه لذت‌بخش است این رهایی و جدایی از بند هر چه خاك است و چه شیرین است پیوستن به آنچه زیبایی بنامی‌اش و تمام هستی‌ آدمی را دربرگیرد. آنگاه است كه شوریدگی تمام وجود آدمی را در برمی‌گیرد و در آن لحظه ناب به چشمه حقیقی سوز دل عارفانه عاشقان می‌رسد. آن لحظه به راز شیدایی آن عاشق كولی كه با شور «دف» تمام بیابانها را گشته، دست می‌یابد و سِ‍ر‍ِّ آن همه مستی پنهان در عارفانه‌های «تنبور» را می‌فهمد. خیال ترانه هستی را می‌پروراند و چون نغمه‌ای خوش در نوای آن «نی» شوریده می‌ریزد كه از هجران یار می‌نالد و تو چه می‌دانی كه با گوش جان سپردن به این ندای خوش،‌ ویرانه دلت چگونه در ‌آتش فراق یار می‌سوزد و از خاكسترش این بار وجودی متولد می‌گردد كه خود ثمره وصال این دل خاكی و آن دل آسمانی است. این موسیقی ناب كه همدمی جز خیال جنون‌پرور ندارد به جانت آتش می‌نهد. اما سوزش آن، عشقی را برای نگاهت به ارمغان می‌آورد. پس از این آتش مگریز كه شعله‌های سركشش باران عشق تو را می‌طلبد.

طنین گامهای دوستی را بشنو كه بر خانه دلت حاكم گشته و جز باورش از تو چیزی را نمی‌طلبد.

موسیقی آهنگ دلنواز چنگ رامشگر خیال است كه با سرپنجه‌های هنرمند استاد دل نواخته می‌گردد. وقتی خیال در ذهن پرداخته می‌گردد «شور» برپا می‌گردد، جان با «همایون» اوج می‌گیرد و در سوز «دشتی» غرق می‌شود و موسیقی برمی‌خیزد.

موسیقی ترنم نغمه‌های دل‌‌نشینی است كه چون پیكان از ذهن آدمی برمی‌خیزد و بر دل فرو می‌نشیند اما زخمش شورانگیز است. این زخم برای درمان، دوباره دل را به سوی همان نغمه دل‌نشین كه موسیقی‌اش می‌نامیم سوق می‌دهد. این زخم همان خیال است كه بر پرده‌های رنگینش نشان بسیار از هنرهای هفت‌گانه جهان دارد. خیال، گاه دل را به سوی شعر و از آنجا به سوی موسیقی هدایت می‌كند. ولی حتی گاه می‌توان بدون رفتن به سوی شعر در عالم دل‌انگیز موسیقی بالهای خیال را گشود و پرواز كرد. در سرزمین خیال گاهی به سوی دیار افسانه‌ها و داستانها گام برمی‌داری و زمانی ره به جاده نگارگری می‌نهی و گاه به سرزمینی دیگر می‌رسی. اما به راستی هیچ هنری به اندازه شعر و موسیقی به الماس گران‌بهای خیال مزین نمی‌گردد.

در تمام ملل جهان موسیقی هر جایگاهی كه داشته باشد از سرزمین دل برمی‌خیزد و این همان مأوای خیال است. خیال سرزمین بی‌مرزی است كه زبان نمی‌شناسد، ملیت نمی‌داند و از مرزهای جغرافیایی بی‌خبر است. بر دل آدمیان ظهور می‌كند اما یكی هنگام طلوع می‌یابدش و از لطافت و زیبایی‌اش لذت می‌برد و آن گاه شعر متولد می‌گردد و دیگری به هنگام غروب می‌بیندش و با رنگهای مواجش آرامش می‌یابد و آن موقع است كه موسیقی ظهور می‌كند و جان آدمی را تازه می‌كند.

موسیقی اوجی است بر كلامی كه از دل برمی‌آید و در ژرفنای سینه، روان را آرامش می‌بخشد و تنها خدا می‌داند كه شنیدن این كلام تا چه حد آرامت می‌كند.

وقتی خیال بر شانه‌های آسمان روشن موسیقی گام می‌نهد، ترانه‌ای از جنس باران بر دلهای تنگ ما باریدن می‌گیرد. ترانه‌ای به روشنایی ماهتاب كه راحت‌بخش امواج سرگردان رویاهای ماست.

ای آن كه چون من زندانی جزیره خیال هستی و راهی برای گریز از آن نمی‌یابی، دیگر به فرار نیندیش. این بار به آتشی بیندیش كه وجودت را گرم سازد و خانه قلبت را روشن سازد. پس به پا خیز، آتش را برپا كن، آتشی كه از شمع وجود «خیال» شعله كشد و خاكستر پروانه موسیقی و شعر در آن آتش، جان گیرد و ببالد. باور كن این تنها راه سخن گفتن با تمام جهان است، تنها راه برای فهمیدن جهان و تنها راه برای دوست داشتنش.

بهار باز هم از راه خواهد رسید و پرندگان مهاجر به خانه‌شان باز خواهند گشت و شكوفه‌ها بر شاخه درختان خواهند بالید. پس همراه با قدمهای شبنمهای بهاری خاك دیار «خیال» را جان بخشی و هم‌گام با قاصدكهای مسافر گوش دل به آواز هزاران بسپاری. وقتی با گوش دلت بشنوی، با چشم دلت ببینی و با زبان دلت سخن بگویی خیال، شعر و موسیقی را درمی‌یابی. آنگاه چه زیر و بم آنها را بدانی و چه ندانی و تنها از آنها لذت ببری، می‌توانی بالهای روح را در كنار بالهای گسترده‌شان بگسترانی و در دریای رویاها شناور شوی. باور كن حتی غرق شدن در این دریا نیز لذت‌بخش است.

باقی پور فاطمه