یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
آزادی خواهی که جاودانه شد
در پی استقبال خوانندگان از مطلب مختصری که هفته گذشته از زندگی میزس به چاپ رسید، بر آن شدیم تا در این شماره به بررسی جامعتر زندگی و آثار وی بپردازیم.
نوشتن درباره پیشینه فرهنگی لودرویگ فون میزس، مشکلاتی به همراه دارد. زیرا باید دنیایی را به خواننده معرفی کرد که با دنیای او متفاوت بوده و از بسیاری جهات، دیگر وجود ندارد. مثلا زادگاه این اقتصاددان پرآوازه و مشهور، برای مدت نزدیک به پنجاه سال، درون مرزهای اتحاد جماهیر شوروی قرار داشت.
این انسان و دانشمند بزرگ، چه کسی بود؟ قبل از آن که به آمریکا بیاید و انتشار آثار با اهمیتش را پیگیری کرده و البته، الهامبخش نسلهای جدیدی از اقتصاددانان باشد، در چه محیطی زندگی میکرد؟ برای این منظور باید به امپراتوری اتریش- مجارستان قدیم برگردیم که در آن زمان، دومین واحد سیاسی بزرگ در اروپا بود. تنها روسیه از این امپراتوری بزرگتر بود، اگرچه جمعیت آلمان نیز اندکی از جمعیت اتریش مجارستان بیشتر بود. میزس، در ۱۸۸۱ در لووف (LWOW) که پایتخت گالیشیای (Galicia) آن روز بود، به دنیا آمد. گالیشیا که در زمره املاک سلطنتی اتریش قلمداد میشد، «لهستان کوچک» نام گرفته بود. در آن زمان، اکثر مردم لووف، لهستانی، بیش از یک چهارم آنها، یهودی، اقلیت کوچکی از آنها، اوکراینی و درصد ناچیزی نیز افسران اتریشی- آلمانی بودند. در عین حال، طبقات برتر به وضوح لهستانی بودند.
بخش شرقی گالیشیا، از قرن چهارده میلادی به لهستان تعلق داشته است، اما در سال ۱۷۷۲ که اولین تجزیه در کشور روی داد، این منطقه به اتریش پیوست و در ۱۹۱۸ دوباره به لهستان ملحق شد. برای درک پیشینه فرهنگی و همچنین روانشناختی میزس و برای شناخت ریشههای فلسفی زندگی وی، باید همه این مطالب را دانست. ریشههای یهودی وی، فرهنگ لهستانی او، نظام سیاسی اتریشی و وفاداری میزس به آن، همگی به هم بافته شدهاند. گوناگونی و تنوع، ویژگی اصلی پیشینه وی است. میزس در سن ۱۲ سالگی، با خط و الفبای آلمانی، لاتین، سیریلی، یونانی و عبری آشنا بود. او به زبانهای آلمانی، لهستانی و فرانسوی صحبت میکرد و زبان اوکراینی را نیز میفهمید.
سالی که میزس متولد شد، پدربزرگ او، عنوان ادلر (Edler) را دریافت کرد. این عنوان که در میان یهودیان امپراتوری اتریش- مجارستان- چندان نادر نبود، به معنای نجیبزاده است. پدر او که صاحب شرکتی در ارتباط با راهآهن و بسیار ثروتمند بود، اطمینان حاصل کرد که لودویگ، بتواند بهترین آموزشهای کلاسیک را ببیند. او همین کار را برای پسر دیگرش، ریچارد نیز که بعدا استاد ریاضیات دانشگاه برلین و هاروارد شد، نیز انجام داد.
لهستانیها، در «لهستان کوچک» برخلاف روسیه یا پروس، کاملا آزاد بودند و دانشگاه خصوصی خودشان داشتند. آنها در پارلمان اتریش در وین، نقشی بسیار مهم را به عنوان حامیان واقعی امپراتوری چند ملیتی هاپسبورگ ایفا میکردند. بسیاری از لهستانیها، حاکمان آتی لهستان آزاد و دوباره جان گرفته را در این سلسله میدیدند.
باید این نکته را به ذهن بسپاریم که لهستانیها، به عنوان ملتی آریستوکرات، خیلی قبل از آن که تجزیهها و انشعابها روی دهد، شدیدا از آزادی فردی دفاع میکردند. در واقع نهضتهای آزادیخواهی نوعا به وسیله اشراف و اعیان که همیشه با فشار و کنترل متمرکز مخالفت میکردند، صورت میگرفتند همین مساله را در رابطه با Magna Carta در انگلستان، Golden Bull در مجارستان، Grandهای خودسر در آراگون و Fronde در فرانسه شاهد بودیم. لهستان از این لحاظ فراتر رفت. در ۱۵۷۲، به یک پادشاهی انتخابی تبدیل شد و خود را جمهوری معرفی کرد. یکی از شعارهای این اشراف کاملا مستقل این بود: «پادشاهان خارجی را در خطر اندازید و در برابر آنها مقاومت کنید!» قدرت سیاسی در اختیار اشرافی بود که (قبل از تجزیهها) هیچ عنوانی نداشتند و البته یک پنجم از جمعیت را تشکیل میدادند. یک ضربالمثل وجود داشت که میگفت: «یک اشرافزاده سر مزرعهاش، برابری میکند با سلطان در کاخش.» از آنجا که اشرافزادهها با یکدیگر برابر بودند، هیچ اکثریتی نمیتوانست بر آنها حکومت کند. تا حدی که در پارلمان، Sejm، یعنی یک رای مخالف هرگونه پیشنهاد قانونی را لغو میکرد. (که به این حالت Liberum Vetu میگفتند.)
● حسی از آزادی
این حس آزادی بر حس مذهبی نیز سایه افکند. لهستان، همیشه یک کشور کاتولیک نبوده است. در قرن شانزده، یکسوم از جمعیت این کشور، پرسبیتری (Presbyterian) و یک سوم نیز توحیدگرا (Unitarian) بودند، اما کلیسای کاتولیک، اکثریت قاطع خود را عمدتا به خاطر تلاشهای فرهنگی بازیافت. مدارس آنها، دانشآموزانی از همه فرقهها میپذیرفتند و آموزش معماری، نقاشی و مهمتر از همه اینها، تئاتر را به خوبی پی میگرفتند. . هیچگونه تفتیش عقایدی، چوبهدار و طنابداری وجود نداشت. لهستان، برخلاف انگلستان، آسانگیرترین کشور در اروپا بود. آزادی در این کشور به اندازهای بود که در ۱۷۹۵، در آخرین انشعاب، زمانی که پروس، شهر دانزیگ را به سرزمینهای خود ملحق میکرد، شهروندان آن که عمدتا لوتریهای آلمانی بودند، شجاعانه برای آزادی میجنگیدند. بسیاری از خانوادههای مهم از آنجا مهاجرت کردند، مثلا شوپنهاورها به هانسیاتیک هامبورگ رفتند.
یهودیان در قرن چهارده، زمانی که لهستان یک کشور کاملا کشاورزی بود، به دعوت شاه کاسیمیر کبیر به این کشور آمدند. آنها اغلب از آلمان آمده بودند. یهودیان در آلمان از «حق» سکونت درگتوها برخوردار بودند و در آنجا دولتهایی کاملا خودگردان و مستقل داشتند. (به کتاب «یهودیان در آلمان قرون وسطی» نوشته گوید و کیش رجوع شود.) از آنجا که یهودیها طبق مناسک دینی خود، مجاز نیستند که در سبت بیش از ۲۰۰۰ قدم راه بروند لذا نمیتوانستند در جاهایی که از کنسیه فاصله زیادی داشت، ساکن شوند. البته تلاشهایی برای تغییر عقیده و کیش آنها انجام شد. اگر غسل تعمید را میپذیرفتند، بهطور خودکار، به عنوان عضوی از طبقه اشراف در میآمدند. این پدیده، مثل هر جای دیگری ناشی از این بود که آیین و مراسم، لباسها، زبان و رفتار فرزندان ابراهیم برای مردم عادی، عجیب و غریب به نظر میرسید، اگرچه یهودیان ارتدوکس، مردمی پارسا و با صداقت بودند.
نهتنها لهستانیها در کشور خودشان، به دنبال آزادی بودند، بلکه آزادیخواهان لهستانی در بسیاری از نقاط دنیا فعال بودند. دو نجیبزاده لهستانی همیشه در خاطر مردم ایالات متحده باقی خواهند ماند یک تادئوژ کوشیوژکو و دیگری کازیمیرز پولاسکی تنها ژنرال ایالات متحده که در جنگ استقلال، در خاک آمریکا جان خود را از دست داد. (هیچکس هنری دمبینسکی و جوزف بم که نقش مهمی را در سالهای
۴۹-۱۸۴۸ در قیام مجارستان بازی کردند را نیز از یاد نخواهد برد.) لهستانیها و پادشاهان آلمانی، در جنگ لایبنیتز مغولها را از دشتهای اروپای شمالی منحرف کردند، لهستانیها در ۱۶۸۳، ترکها را در دروازههای وین شکست دادند و در ۱۹۲۰، بلشویکها را در جبهه ورشو مغلوب ساختند. آنها سه بار تمدن غربی را نجات دادند. آیا دنیا به این مطلب واقف است؟ مسلما نه!
در سالهای اول زندگی میزس، پیشینه لهستانی وی، تاثیرگذارتر و تعیینکنندهتر از سابقه یهودی او بود، اما مغایرتی با تعلق وی به اتریش و حکومت پادشاهی نداشت. در واقع من، میزس را اولین بار در شرکت شاهزاده آرشدوک اتوفان هابسیرگ که مورد تحسین میزس بود، دیدم
لودویگ جوان در هیچ یک از دو دانشگاه لووف (Lwow) یا کراکوف (Cracow) که زبان لهستانی در آنها حاکم بود، درس نخواند، بلکه به دانشگاه وین رفت. در عین حال، برای این که رشد فکری او را در درک کنیم، باید چگونگی عملکرد سیستم آموزشی «قارهای» را بشناسیم. این شیوه، کاملا با الگوی انگلیسی- آمریکایی متفاوت است. افراد بعد از چهار سال آموزش ابتدایی، در صورتی که والدین تمایل داشته باشند، به مدرسهای وارد میشوند که شباهت کمی با ترکیبی از دبیرستان و مدارس عالی دارد و هشت سال (و در آلمان، نه سال) بهطول میانجامد.سه مدل از اینگونه مدارس وجود دارند، مدل کلاسیک، که در آن هشت سال به زبان لاتین و شش سال به زبان یونانی کار میشود، مدل نیمه کلاسیک که در آن به زبان لاتین و یک یا دو زبان مدرن کار میشود، و مدل علمیتر که تنها زبانهای مدرن در آن تدریس میشود. در هر سه مدل فوق، زبان محلی، ریاضیات، هندسه، تاریخ، جغرافی و دروس دینی بهطورم منظم تدریس میشوند، فیزیک، شیمی، زیستشناسی و کانیشناسی، تنها هر از چندی درس داده میشوند و در مدل کلاسیک، تنها برای دو سال، مقدمهای بر فلسفه نیز ارائه میشود. (مدل کلاسیک، طبیعتا با وجههتر و صاحب نام تراز دیگر مدلها است.) این سالهای سخت مدرسه، اغلب مثل ابر سیاهی بالای سر خانوادهها بودند. اگر کسی حتی تنها در یک درس موفق نمیشد میبایست تمام آن سال را دوباره تکرار میکرد. این، همان اتفاقی بود که برای نیچه، آلبرت انیشتین و نیز برای فردریش آگوست فون هایک رخ داد. میزس جوان، توانست در مدرسه کلاسیک آموزش ببیند. اما وی زبانهای مدرن را به صورت خصوصی یاد گرفت.
● تحصیل حقوق
میزس، بعد از آن که مدرک لیسانس خود را گرفت، به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. در این جا باید ویژگیهای دانشگاهی «قارهای» را توضیح دهیم. این دانشگاهها، فقط دورههای بالاتر از لیسانس را دارند و بس! به طور سنتی، در این دانشگاهها، چهار دانشکده وجود دارد: الهیات، حقوق، پزشکی و فلسفه، البته مورد آخر یعنی فلسفه چندین رشته را در بر میگیرد که همگی آنها جزء علوم انسانی هستند. در زمان میزس اساتید، عموما به وسیله دانشکدهها انتخاب میشدند. تحصیل در رشته حقوق در اروپای قارهای، مثل امروز کاملا با مطالعات حقوقی، چه در بریتانیا و چه در ایالات متحده متفاوت بود. سه ترم اول، کاملا به تاریخ و فلسفه قوانین عرفی و مذهبی اختصاص داده میشود. لازم به ذکر نیست که در کشورهای اروپای قارهای از سنت حقوق مدون رومی تبعیت میشود. تاریخچهها تدریس نمیشوند. اما در حوزههای عملیتر که مقدمه طولانیتری دارند، اغلب به مطالعه اقتصاد پرداخته میشود.
به نظر میزس، کنفرانسها و سخنرانیهای درسی که در دانشگاه وین ارائه میشدند، یکجانبه بودند و تدریس اقتصاد، به استثنای چند مورد، کمتر و پایینتر از حد متعارف بود. وی در مقام مردی جوان، از موشکافانهترین و انتقادآمیزترین حس برخوردار بود. وی کاملا به این حقیقت آگاه بود که دانشگاههای ما، که همگی گروههای کاملا مستقلی بودند، توسط دولت تامین مالی میشدند، اما تحت کنترل آن نبودند و به ناچار، تحت تسلط باندها و دستهها قرار میگرفتند و حتی در انتصابها، روابط خانوادگی نقش قابل ملاحظهای بازی میکردند. رییس دانشگاه با عنوان «حضرت والا» خطاب میشد و دانشگاهها چنان محترم بودند که پلیس اجازه ورود به آنها را نداشت. اساتید در تدریس عقاید گوناگون محدودیتی نداشتند. حتی اگر استادی به جای آن که به تدریس بپردازد، به خواندن روزنامه مشغول میشد، اخراج نمیشد. همه اساتید تا سن ۶۵ یا ۶۷ سالگی، حق استادی دائم داشتند و بعد از آن، با حقوقی برابر هشتاد و دو درصد از آخرین حقوق، بازنشسته میشدند. اساتید در مقام مدرس به ویژگیهای چندان مهمی نیاز نداشتند. از استاد انتظار نمیرفت که مربی و آموزشدهنده باشد، بلکه از وی انتظار میرفت که استاد و متخصصی باشد که این فرصت را به دانشجوها میدهد که به صحبتهای او گوش کنند. آشکار است که چنین سیستمی، نقایصی جدی در خود داشت، اما در هر صورت، اساتید از جایگاه والایی برخوردار بودند. در واقع به استثنای هیاتهای دیپلماتیک و فرماندهان نظامی، هیچ شغلی به اندازه استادی دانشگاه مطلوب و دلخواه نبود.
● استادی دانشگاه
من همه این جزئیات را به این خاطر ذکر میکنم که نقشی عمده در زندگی میزس ایفا کردند. همان طور که هر کس میتواند تصور کند، آرزوی وی از روزهای مدرسه این بود که به مقام استادی برسد. (این مطلب درباره برادرش، ریچاردز نیز صادق بود). با این وجود، این آرزوی لودویگ، هیچ وقت نه در وطن خودش و نه در آمریکا به طور کامل برآورده نشد. دلیل اصلی این امر آن بود که دانشگاههای اتریش و به ویژه وین، تحت سیطره دو دسته لیبرالهای ملی و چپها بودند. اقلیت بسیار کوچکی از اساتید نیز بودند که میتوان آنها را محافظهکارهای «دیوانی» نام نهاد. با این وجود در نظر بگیرید که امپراتور فرانسیس جوزف، که نمادی از اتریش در کل آن دوره بود، به معنای جهانی (در مقابل معنای آمریکایی) لیبرال بود و احزاب لیبرال، برای مدت طولانی تا سال ۱۹۰۸ که قانون «هر نفر- یکرای» مطرح شد، عرصه سیاسی اتریش را تحت سلطه خود داشتند. محافظه کاری در اتریش، به کلیسا، ارتش، اشراف و بخشی از کشاورزان محدود میشد و در دولت، مدارس و دادگاهها تاثیرگذار نبود.
● یک ترکیب عجیب
شاید ترکیب ناسیونالیسم قوی (آلمانی، چک، لهستانی، اسلوونیایی، ایتالیایی یا اوکراینی) با لیبرالیسم کلاسیک برای آمریکاییها عجیب باشد، اما به هر حال واقعیت داشت. شرایطی مشابه در آلمان نیز حکمفرما بود در آنجا بیسمارک که در اصل یک محافظه کار و وطنپرست پروسی بود، رابطه خود با محافظهکارها را قطع کرده بود و از سوی حزب لیبرال ملی که هوادارهایش، بورژوازی بزرگ و ثروتمند، صنایع بزرگ و هواخواههای معتدل پان ژرمانیسم بودند، از صمیم قلب حمایت میشد. لیبرالهای ملی همچنین گرایش ضد روحانی داشتند که بیشتر علیه روحانیت کاتولیک بود تا اینکه در مخالفت با لوتریها باشد. Kulturkampf بیسمارک، یعنی جدال وی علیه کلیسای کاتولیک که منجر به حبس اسقفها، طرد ژزوئیتها و رواج ازدواج مدنی اجباری (به تقلید از فرانسویها) شد، به خوبی با الگوی او سازگار بود. واضح است که این همه، به مذاق محافظه کارهای پروسی که بیسمارک از دید آنها چپ بود، خوش نمیآمد. مسلم است که «صدراعظم آهنین» به هیچ وجه سنتگرا نبود. در پرچم جدید آلمان، علاوه بر رنگهای سیاه و نقرهای از پرچم پروس، رنگ قرمز نیز به نشانه انقلاب اضافه شده بود. طبیعی است که محافظه کارهای پروسی هرگز از رنگهای قدیمی عدول نکردند.
در آلمان نیز همانند اتریش، لیبرالهای ملی از لحاظ فرهنگی و سیاسی، لیبرال بودند، اما از لحاظ اقتصادی خیر. آنها همانند ناسیونالیستها خواهان وجود یک دولت قوی و لذا طبیعتا طرفدار سیاست مداخلهگرایی بودند. آنها برای آنکه روند رشد سوسیالیسم را متوقف کنند، دولت مداخلهگر را توسعه دادند.
باید این واقعیت را بپذیریم که لیبرالهای آلمانی، در خفا به دنبال ایجاد دولت بودند، چون که امید داشتند که یک دولت قدرتمند بتواند «سنتها» را بشکند. لذا به هیچ وجه با لیبرالهای انگلیسی از نوع Gladstoneها یکسان نبودند. بنابراین حتی در دانشگاههای اتریش، وضعیتی پدید آمد که در آن، لیبرالها و سوسیالیستها، چندان از یکدیگر جدا نبودند. با این وجود، میتوان در همان زمان شاهد رشد نوعی محافظهکاری کاتولیک رمانتیک بود که ضدسرمایهداری، ضد لیبرال و ضد سوسیالیسم بود که به دنبال یک «راه سوم» اقتصادی بود که با ایده تشکیل دولت، براساس سازمانها و موسسات باستانی و نه بر اساس وجود احزاب مرتبط میشد. همیشه یک محافظهکاری کاتولیک قارهای، براساس سوءظن عمیق و ریشهدار نسبت به تولیدکنندههای کالوینیست و لوتری و بانکدارهای یهودی وجود داشت. (در ۱۹۳۰، از ده شعبه بانک فرانسه، پنج تا در اختیار پروتستانها، چهار تا در اختیار یهودیها و یکی هم در اختیار یک «آدم عادی» بود.) بنابراین، کاتولیکها مخالف «لیبرالیسم قدیمی» نیز بودند.
● چهار مکتب
در این جا، دوباره باید به مطلب دیگری خارج از موضوع اصلی این مقاله بپردازیم. چهار نوع اصلی و خالص لیبرالیسم وجود دارد. نماینده شاخص پیشا لیبرالیسم، آدام اسمیت بود. (میتوان نام ادموند برک را نیز در کنار او ذکر کرد). پیشا لیبرالها از مارک لیبرال استفاده نمیکردند، تنها به این دلیل که این واژه برای اولین بار در ۱۸۱۲ و در رابطه با مدافعان قانون اساسی اسپانیایی کادیز (Cadiz) به کار گرفته شده بود. عنوان لیبرال به سرعت در فرانسه به کار رفت و سوتی (Southy) در ۱۸۱۶، برای اولین بار در یک متن انگلیسی، از واژه اسپانیایی liberals استفاده کرد و سر والتر اسکات، از liberalux سخن به میان آورد. به زودی در اروپای قارهای، «لیبرالهای اولیه» ظهور کردند که اکثرا اشرافزادههایی با ریشههای کاتولیک بودند و نهضت فکری را آغاز کردند که تا پایان قرن نوزدهم ادامه داشت. توکویل، مونتالمبرت و آکتون، سرآمدان این نهضت بودند، اما من علاقه دارم نام ژاکوب برکهارت، نجیبزاده لاادری گرای بازل را نیز به آنها اضافه کنم. این نوع دوم لیبرالیسم، عمدتا ویژگی فرهنگی و سیاسی داشت، نه اقتصادی. لیبرالهای کلاسیک، نوع سوم را تشکیل دادند.
● لیبرالیسم میزس
میزس در دسته سوم (لیبرالهای کلاسیک) جای میگیرد. لیبرالهای کلاسیک، به شدت به اقتصاد علاقه مند بودند، اما به مسائل فرهنگی و سیاسی نیز توجه داشتند. آنها «مترقیهای» ضد بنیادگرایی بودند، در موضوعات فلسفی، به شدت شکاک بودند و اعتقاد داشتند که باورهای دگماتیک، خود به خود به عدم تساهل منجر میشود. آنها غالبا (اما نه همیشه) مخالف احساسات ضد دموکراتیک لیبرالهای اولیه بودند، از جدایی دین و سیاست حمایت میکردند و گاه با فراماسونریها متحد میشدند.دسته چهارم یعنی نئولیبرالها تنها پس از جنگ جهانی دوم ظاهر شدند. آنها به شدت تحت تاثیر لیبرالیسم اولیه قرار داشتند و به واسطه همدلی بیشتر با ارزشهای مسیحی، مدارا و تسامح بیشتر در مقابل برخی دخالتهای دولت و تمایل به محافظهکاری، از لیبرالهای کلاسیک متمایز میشدند. بهترین سخنگوی آنها، ویلهلم روپکه (Wilhelm Ropke) بود. شکاف میان لیبرالهای کلاسیک و نئولیبرالها، در ۱۹۶۱ که نئولیبرالها از انجمن مونت پلرین (Mont Pelerin) خارج شدند، آشکار شد. با این حال، آنچه که امروزه در آمریکا (و نه در هیچ جای دیگری) لیبرالیسم نامیده میشود، کاملا با همه اشکال لیبرالیسم در تضاد قرار دارد و چیزی جز سوسیالیسم تعدیل شده نیست. آمریکای شمالی که جزیرهای غولآسا و بسیار بزرگ در جهان است، غالبا با مشکل تحریف واژهها روبهرو است. من در مقالهای که در پاییز ۱۹۹۷ در Intercollegiate به چاپ رسیده است، سرنوشت غمانگیز واژه «لیبرالیسم» را در ایالات متحده شرح دادهام. برای آنکه خواننده حتی بیشتر از این سردرگم شود، اجازه دهید خاطرنشان کنم که من برای یک نشریه دورهای لهستانی به نام «Stancyzk» که خود را محافظهکار، لیبرال و سلطنتطلب مینامد، مقاله مینویسم.
● ناسیونال لیبرالیسم
ناسیونال لیبرالیسم از نوع آلمانی، دیدگاههای مرکانتیلیستی و ضدلیبرال را در میان اقتصاددانها به وجود آورده بود. این امر با توجه به ویژگی اشتراکی قومگرایی چندان تعجبآور نیست. هرگونه نظام اشتراکی احتمالا به رویارویی و تضاد با لیبرالیسم ناب کشیده میشود. نظم قدیم در بخشی از دنیا که ما در آن قرار داریم، «عمودی» و وطنپرستانه بود، نه «افقی» و ملیگرایانه. سلسله پادشاهان حاکم بر کشور ما، معمولا ریشه در کشورهای خارجی داشتند، از نظر نژادی، مختلط بودند و بهطور معمول با خارجیها ازدواج میکردند. همین مطلب در رابطه با اشراف نیز صادق بود. با ظهور قدرتمندانه طبقات متوسط، همه این مسائل به چالش کشیده شد و واضح بود که میزس، در اینجا احساس یهودی بودن یا لهستانی بودن یا آلمانی بودن نمیکرد، بلکه احساس اتریشی بودن میکرد. وی آینده را با نگرانی عمیقی در نظر میآورد و از این وحشت داشت که مرام اشتراکی قومیگرایانه یا سوسیالیستی- حکومت پادشاهی را تکه تکه کند. وی از این نگران بود که اگر رژیم سلطنتی دوگانه از میان برود، منطقه تحت سلطه برلین یا مسکو قرار بگیرد یا اینکه بین آنها تقسیم شود. همه اینها در فاصله میان ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۵ رخ دادند. در عین حال، تهدید فوری، که سردنسیل بروگان و ریموند آرون، آن را «جنگ دوم از سلسله جنگهای اتریشی» نامیدند، در ۱۹۱۴ آغاز شد و جنگ سومی نیز در ۱۹۳۹ در پی آن در گرفت.
● میزس پابرجا میماند
میزس، با همه این رخدادهای وحشتناک تاریخی، به صورت یک متفکر جدا افتاده روبهرو شد. وی هیچگاه کاملا به یک دسته خاص تعلق نداشت. او همیشه یک وصله ناجور مینمود، این واقعیتی بود که فردریش آگوست فون هایک در مقدمهای که بر زندگینامه میزس نوشته بود، بر آن تاکید کرد. هایک میگوید که میزس فردی بود که یهودیهایی را میشناخت که روشنفکران چپگرا و راسخی از جنس سوسیالیستها بودند، همچنین بانکدارها و صنعتگران یهودی را میشناخت که از شرکتها و موسسات آزاد حمایت میکردند، اما خود متفکری قاطع و پابرجا بود که مظهر مکتب حقیقتا راستگرایانه لیبرال بود. آنچه وضع را از این نیز بدتر میکند، این بود که میزس یک نجیبزاده و یک اشرافزاده واقعی بود که آگاهانه هرگونه سازش و توافقی را رد کرد و هیچگاه عقاید و باورهایش را کتمان نکرد. اگر چیزی به نظر وی، اشتباه میآمد، میگفت. او نمیتوانست ترس یا غفلت را تحمل کند. انسانی با چنین خصوصیتهایی، در نظر آدمهای هنرستیز و بیفرهنگی که در دپارتمانهای دانشگاهها حضور داشتند، مشکوک بود. لذا حتی وقتی که قرار بود به دانشیار بدون حقوق تبدیل شود، با مشکل روبهرو شد. او هیچ گاه به مقام استاد تمامی نرسید. حسادت، این بلای قدیمی در اتریش (و البته نه فقط در اتریش) به ویژه در زندگی روشنفکری و هنری به شدت احساس میشد و دانشگاهها را نیز در بر میگرفت.
میزس، علاوه بر مطالعه علوم انسانی، بر روی اقتصاد متمرکز شد. اقتصاد بدون داشتن یک پیش زمینه فلسفی، کلامی، روانشناختی، تاریخی و جغرافیایی قابل درک و فهم نیست. از دید میزس (و همه طرفداران مکتب اتریش)، «اقتصاددانی» که تنها امور مالی، تولید و دادههای مربوط به فروش را بداند، یک بربر است و اقصاددان خوبی نخواهد بود. البته اتریش و به ویژه وین، حتی در جمهوری اول که از سرمایه روشفنکری اندوخته شده در دوران حکومت پادشاهی تغذیه میکرد، میراثی غنی را برای میزس فراهم آورد. در آن زمان افراد برجسته و ممتاز بسیاری وجود داشتند که با دانشگاه مرتبط نبودند. فروید تنها به عنوان استاد افتخاری انتخاب شده بود، اما واقعا استاد نبود (رقیب و مخالف او، آلفرد آدلر هم همین گونه بود). فروید از لحاظ سیاسی راستگرا بود. مثلا قضاوت ویرانکننده او درباره وودرو ویلسون را در نظر آورید. وضعیت در آلمان نیز تفاوتی با اتریش نداشت. نه شو پنهاور و نه اسپنگلر هیچ یک استاد دانشگاه نبودند.
● عرصه روشنفکری وین
صحنه روشنفکری وین، غنی بود، حتی از برلین نیز غنیتر بود، چرا که وین تا ۱۹۱۸، پایتخت یک امپراتوری متشکل از دوازده کشور و شش گروه مذهبی بزرگ بود. با این وجود در حوزه آلمانی زبان، هیچ مرکز روشنفکری که با پای فرانسه برسد وجود نداشت. دانشگاه و ین تنها یکی از مکانهایی بود که مخصوص آموزشهای عالی بودند. اگر کسی بخواهد درباره «مکتب اتریش» صحبت کند، باید مشخص کند که منظورش مکتب اتریش در چه زمینهای است. یک مکتب موسیقیایی، مردم شناختی، فلسفی و نهایتا اقتصادی به نام مکتب اتریش وجود دارد که در تمام دنیا شناخته شده است، الا در خود اتریش. میزس به همراه فردریش آگوست فونهایک، دو تن از برجستهترین نمایندگان این مکتب اتریشی بودند.
● اتاق تجارت
میزس، با توجه به مخالفتها و موانعی که در دانشگاه علیه او وجود داشت، به دنبال یک شغل پایدار در اتاق نیمه رسمی تجارت بود. دولت اتریش، بعد از ۱۹۲۰ عمدتا در اختیار حزب سوسیال مسیحی بود این حزب یک حزب دیوانی محافظهکار بود که نهایتا به دیکتاتوری دلفوس و جبهه وطنپرستی او منجر شد و با سوسیالیستهای انترناسیونالیست و بعدتر با سوسیالیستهای ملیگرا مبارزه کرد. میزس که یک لیبرال ناب بود، هیچ دلبستگی به سوسیال مسیحیها نداشت، اما با توجه به شرایط مخاطرهآمیز و متزلزل اتریش، بیغرضانه و از روی بیطرفی اعتقاد داشت که یک فرد محترم و مسوول، باید با آن دولت همکاری کند. وی در مقام یک مشاور مالی و اقتصادی، روابط نزدیکی با صدراعظم فدرال داشت. میزس، وی را یک «کشیش نجیبزاده» مینامید. او انسان بینظیری بود که نهایتا با گلولهای که یک متحجر سوسیالیست به او شلیک کرد، جان خود را از دست داد. (دلفوس هم بعدها توسط سوسیالیستهای ملیگرا کشته شد). مشاورههای میزس غالبا مد نظر قرار میگرفتند، اما برخی اوقات نیز به آنها توجهی نمیشد. با این همه، این نکته را نیز در نظر بگیرید که میزس، یک روشنفکر یهودی اشرافزاده بود که با بقیه فرق داشت و در قالب هیچ یک از الگوهای تثبیت شده آن روز جای نمیگرفت.
● خطر سوسیالیسم
میزس ذهنی بسیار سازنده و راهگشا داشت. اما با توجه به شرایط جمهوری اول اتریش، بدبین بود و بدبین ماند، چرا که متوجه شد که در دورهای زندگی میکند که امیال و خواستهها و بلاهتها تودهها عرصه را در بر گرفته است.
یگانه امتیازی که او در دموکراسی میدید، همان چیزی بود که سرکارل پوپر نیز بر آن تاکید کرده بود، یعنی انتقال بدون خونریزی از یک دولت به دولت دیگر. اگر چه میزس این را نیز میدانست که با در نظر داشتن سالهای ۳۳-۱۹۳۲ در آلمان، حتی چنین تغییری نیز میتواند به وضعیت بسیاری بدتری منجر شود. خواننده با مطالعه Erinnerungen او، تحت تاثیر بیزاریاش، نه تنها از آدمهای بیفرهنگ هنرستیز، بلکه همچنین از تودههای بیفکر قرار میگیرد. همانطور که آلن بلوم خاطرنشان ساخته است، نباید فراموش کرد که ذهنیت اروپاییها، در درجه اول، همیشه راستگرا بوده است. میزس، ذاتا هیچگونه بلندپروازی سیایسی در سر نداشت، اما میخواست که سخنانش به عنوان یک متفکر مستقل شنیده شود. او همیشه دیدگاههایش را با صراحت بیان میکرد و ریا و دورویی در صحبتهایش هیچ جایی نداشت.وی در دوران جمهوری اول (۱۹۳۳-۱۹۱۸) نه تنها بیکفایتی چندین دولت، خطر تمامیت خواهی سوسیالیسم و نژادپرستی- ملیگرایی آلمانی که به سوسیالیسم ملیگرا نزول یافته بود را دید، بلکه شاهد غفلت و ضعف بیپایان قدرتهای غربی نیز بود که هیچ کمک موثری به جمهوری آلپی کوچک نکردند. تنها حامی ممکن اتریش، ایتالیای فاشیست بود که برخلاف فرانسه یا بریتانیا، در مجاورت بازماندههای حکومت پادشاهی دانوبی قرار داشت، اما آنتونی ایدن، موسولینی را در آغوش هیتلر انداخت. میزس سرانجام دعوت دانشکده تحصیلات تکمیلی در ژنو را پذیرفت و از ۱۹۳۴ در آنجا مشغول به تدریس شد، اما در عین حال رابطهاش با اتاق تجارت وین را نیز حفظ کرد. اما حتی در ژنو هم کاملا احساس امنیت نمیکرد. دولت سوییس که از ستیزهجویی رایش سوم، به شدت هراسان بود، تلاش کرد تا پناهندگانی که در آن کشور زندگی میکردند را ساکت کند. به همین خاطر میزس تلاش کرد تا به سواحل امنتر دنیای جدید برسد و در حین جنگ، موفق شد به آنجا برود.
● میزس در مقام معلم
میزس، به عنوان معلم چقدر تاثیرگذار بود؟ سخنرانیهای درسی او در دانشگاه وین، به خوبی مورد توجه قرار گرفتند و طبیعتا او تلاش خود را معطوف سخنرانیهایش کرد. اما اغلب استادها از او متنفر بودند و اگر مشخص میشد که دانشجویی تحت نظر او تحصیل کرده است، به شدت با او برخورد میشد. به همین خاطر بعضی از دانشجوها ا میزس میخواستند که آنها را در سمینارش بپذیرد، اما آن را در جایی ثبت نکند. مشخص است که این دانشجوهای کمجرات، «اعتباری» (به بیان آمریکاییها) برای شرکت در سمینار دریافت نمیکردند. تنها میخواستند از غنای فکری این غول روشنفکری بهره ببرند. شاید به همین جهت نوشتهها و کارهای همکارانش امروزه کلا به فراموشی سپرده شدهاند. اما میزس که مورد بیمهری قرار میگرفت، در خاطرهها مانده است و همیشه خواهد ماند. اما اینکه آنهایی که در راس قدرت قرار دارند، از توصیههای او پیروی کرده و به تذکرهایش توجه کنند، البته مسالهای کاملا متفاوت است.
● سمینار خصوصی
علاوه بر سمینارهای رسمی میزس که دانشجویان عادی در آنها حاضر میشدند وی که همیشه مشتاق نشر ایدههایش بود، یک سمینار خصوصی نیز برگزار میکرد. او هر دو هفته یکبار، گروهی از دانشجویان دورههای فوق لیسانس و دکتری و افراد برجسته، مردان و زنانی که بعدها در زندگیشان در حوزه علم اقتصاد و دیگر قلمروها، از خود آثاری به جا گذاشتند را به سالنی در «اتاق تجارت» دعوت میکرد. مایلم نام فردریش انگلفان ژانوسی مورخ برجسته اتریشی را نیز که او هم در دانشگاههای آمریکا تدریس میکرد، ذکر کنم. اما در این گروه، سه اقتصاد دانی که از همه شناخته شدهتر بودند، فردریش آگوست فون هایک، گاتفرید فونهابر کر و فریتز تیز ماچلاپ بودند که هر سه بعدا استاد دانشگاههای ایالات متحده شدند. دراینجا باید ذکر کنم که هایک، کار خود را نه به عنوان اقتصاددان، بلکه به عنوان زیستشناس آغاز کرد. وی در سال آخر جنگ جهانی اول در جبهه حاضر شد. (او هم مثل میزس که به شدت زخمی شد، تلاش میکرد تا دنیا «مکانی امن برای دموکراسی» باشد.) این تجربه ذهن وی را تغییر داد. او تصمیم گرفت که شغلی را انتخاب کند که برایش، تماس بیشتری با مردم و با زندگی واقعی فراهم آورد، نه اینکه جدا از دیگران در یک آزمایشگاه مشغول باشد. اما همانطور که میتوان از نوشتههایش دریافت، هیچگاه پیگیری علومی از دیگر حوزههای علوم انسانی، به ویژه علوم سیاسی را رها نکرد.اقتصاددان نیز میتواند در یک برج عاج سکنی گزیند، اما میزس زندگی در چنین ساختاری را نپذیرفت.
او که برای مدت زیادی مجرد ماند، از صمیم قلب، زندگی اجتماعی در وین دوران پادشاهی و حتی در وین بسیار ویران شدهتر در دوران جمهوری را دوست داشت. وین چه چیزی را میتوانست به انسان فرهیختهای چون میزس ارائه کند؟ نوینسدگان زیادی چون اشنیتزلر، زویک، براش، آهنگسازهایی مثل فون وبرن، ماهلر، برگ، شونبرگ و فیلسوفانی همانند کارناپ، شلیک و ویتگنشتاین در این شهر بودند. ماکس وبراستاد مدعو در وین بود و به دوست نزدیک میزس تبدیل شد. افراد دیگری نیز چون رابرت فون ماسل، دینر ماریا ریلکه، هوگافون هافمانستال و نقاشانی مثل کوکوشکا، کلیمت یا شیله در این شهر حضور داشتند. همچنین نباید پزشکان بزرگی را فراموش کنیم که بسیاری از آنها، از اشرافزادهها بودند و در وین، به جایگاهی رسیدند که در هیچ جای دیگری برایشان فراهم نبود. علاوه بر آن، سرگرمیهای بسیار خوبی داشتند: کنسرتهای درجه یک، دوتالار اپرا، آمفی تئاتر خصوصی امپراتور که در اختیار عموم مردم قرار میگرفت، آمفی تئاتر راینهارت که اغلب نمایشهای اصیل و خاص در آن نمایش داده میشد، و بسیاری دیگر از آمفی تئاترهایی که به خوبی تحت حمایت قرار گرفته بودند. میزس یکی از افراد بزرگی بود که برای دیدن تئاتر میرفت و دیگر هنرهای زیبا نیز برای او بسیار باارزش بودند. وقتی که برای اولین بار میزس را ملاقات کردم، از مرگ رابرت فون ماسل در دوران تبعید در سوییس اظهار تاسف کرد. میتوانم درک کنم که چرا میزس، کارهای مارسل را که روحیهای «کاملا اتریشی» داشت. تحسین میکرد. میزس به هنر نیاز داشت تا بتواند با افسردگی فزایندهای که داشت و با انزجار واقعی از سقوط تدریجی تمدن و فرهنگ غربی که عمیقا به آن وابسته بود، مقابله کند.
● میزس در آمریکا
میزس در ایالت متحده، طنین قابل ملاحظهای در حوزههای موسوم به محافظهکاری و لیبرتارینیسم داشت. با این وجود، شغل دانشگاهی وی به خاطر کوته فکریها، تنگنظریها و تعصبهایی که قبلا در وین نیز با آنها روبهرو شده بود، با ممانعتهایی مواجه میشد. اگر کمک موسسات خیریه نبود، شرایط زندگی او بسیار سخت و محدود میماند. این یک واقعیت مشهور است که کتابهای دانشگاهی و علمی که واقعا از سطح دانش بالایی برخوردار هستند، به کتابهای پرفروشی تبدیل نمیشوند. (اگرچه «کنش انسانی» میزس، در لیست کتابهای انتخاب شده از سوی Month Club قرار گرفت.)همانگونه که انتظار میرود، میزس، وضعیت آمریکا را به خوبی درک کرد. او خیلی سریع، دلایل اجتماعی و روانشناختی تغییر مسیر دانشگاههای آمریکا به چپ را دریافت. از نظر جریان دانشگاهی آمریکا، میزس یک متفکر نامتعارف و غیرعادی بود که تحت «نارساییهای آلمانی» با یک شیوه استنتاج بیش از حد سیستماتیک، و انعطافناپذیر کار میکرد. البته وی آمادگی جذب شدن در محیط اطرافش را نداشت. شاید عموم به او علاقه نداشتند، اما شاگردان وفاداری داشت، افراد زیادی، به حق او را تحسین میکردند. وی فردگرا بود و فردگرایی را تبلیغ میکرد. او تشنه محبوبیت نبود، بلکه به جد در پی حقیقت میرفت. از دید بسیاری از آمریکاییها و انگلیسیها، برخی از ایدههای میزس، مثلا خصوصیشدن اداره پست (که امروزه در بسیاری از به یک واقعیت تبدیل شده است) مبالغهآمیز به نظر میرسید. اویک «آدم معمولی» نبود، بلکه انسان با فرهنگی از مکتب قدیمی و فراتر از همه اینها، دانشمند بزرگی بود که حقایق ابدی فراموش شده را دوباره کشف کرد و بر خرافههای جدید خدشه وارد ساخت. او هیچگاه تسلیم نشد و تا آخرین نفس به مبارزه ادامه داد. بله، آزادی هنوز از دست نرفته است، اگر کسانی باشند که همانند لودویگ ادلرفون میزس، در راه آزادی مبارزه کنند.
اریک ریتررفان کونلت لدین
مترجم: محسن رنجبر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست