سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

كافكا پایان جهان


كافكا پایان جهان

زندگی كافكا با داستان هایش دو روی یك سكه اند او را می توان در داستانهایش یافت وی در سوم ژوییه ۱۸۸۳ در شهر پراگ به دنیا آمد

از مقطع ابتدایی تا دانشگاه را در این شهر گذراند و سال ۱۹۰۶ موفق به اخذ درجه دكترای حقوق از دانشگاه آلمانی زبان شهر پراگ شد. پدرش_هرمان كافكا- مردی سوداگر و جاه‌طلب بود و مادرش یهودی خرافاتی و خواهرانش آدمهای معمولی. وی روز سوم ژوئن سال ۱۹۲۴ بر اثر بیماری سل درگذشت. نوشته‌های او بعد از مرگش در میان ادبا و منتقدین سخت مورد توجه قرار گرفت و كتابهای فراوانی در باره آثارش به رشته تحریر در آمد. شناخت و بازتعریف برخی از زوایای داستانهای او در حقیقت می‌تواند خواننده را بهتر و بیشتر با اندیشه‌هایش آگاه كند.نویسنده هر چه كه را می‌نویسد خارج از عالم حسی و احساسی او نیست، گاهی چیزی و یا كسی را كه می‌آفریند، اگر به ظاهر، قالب‌ها و شاكله‌ای بایسته‌ و قابل پذیرش عقل آدمی نداشته باشد، ولی با كمی تعمق می‌توان آنها را با هم ارتباط داد و در عالم واقعیت هم آن را حس كرد. آدمهای كافكا یا بهتر بگویم شخصیت‌های قصه كافكا معمولاً چنین ویژگی‌ه‌ایی را دارند: هم زنده هستند و نفس می‌كشند، هم می‌توانند وجود نداشته باشند و جامعه هم به آنها نیازی نداشته باشد. هر نویسنده‌ای معمولاً بخشی از شخصیت و یا روحیات خویش را بر روی كاغذ می‌آورد و بخشی دیگر را یا فراموش می‌كند و یا اینكه برایش مهم نیست كه آن را به رشته تحریر در آورد. البته برخی شاید بگویند كه نویسندگان همه وجود خود را در قالبهای متفاوت و با زبانهای مختلف به نمایش در می‌آورند و شخصیتهایی كه خلق می‌كنند عموماً آدم‌های درون او هستند، درونی كه چند وجهی و گاه از اضلاع متفاوتی برخوردار است. عموماً زیرساخت‌های بسیاری از داستان‌های نویسندگان بزرگ – بهتر است بگویم همه نویسندگان- از زندگی شخصی و پیرامونی آنها شكل می‌گیرد. برخی گاهی با زیركی موضوعاتی را انتخاب می‌كنند و دستمایه كار خویش قرار می‌دهند كه خوانندگان به سختی می‌توانند، ‌نویسنده را در درون داستان پیدا كنند. این دسته از نویسندگان خود را پشت شخصیت‌های قصه پنهان می‌كنند و با درایت و هوشمندی عجیبی چنان می‌نمایانند كه انگار هرگز خودِ واقعی آنها در هیچ قالبی از شخصیت‌ها نمی‌گنجد، ولی با تعمق و غور در تفكرات و حتی زندگی آنها می‌توان آنان را در قصه یافت و تجزیه و تحلیل كرد. اما برخی از نویسندگان هستند كه تودرتویی و درهم‌تنیدگی فراوانی ندارند، خیلی ساده و صریح خود را – گاهی خودِ چندوجهی خویش را- در قالب‌های متعددی قرار می‌دهند و نقش‌هایی می‌آفرینندكه عملاً هم اعلام می‌كنند:این من هستم كه سخن می‌گویم، این من هستم كه در قصه جریان دارم و دیدگاه‌های شخصیت‌های قصه، در حقیقت دیدگاه‌های من است. گاهی برخی از نویسندگان تمامی ریزِزندگی خود را در نهاد و از زبان شخصیت‌ها و یا قهرمانان قصه بازگو می‌كنند و گاه آرزوهای محال خود را هم در قصه ممكن می‌سازند و به آن دست می‌یابند و گاهی سرخوردگی‌های عشقی و آرمانی خود را در فضایی وهم‌آلود و تاریك به تصویر می‌كشند، فرانتس كافكا هم از این نوع نویسندگان است؛ صریح و ساده تمام وجود خود را بدون پرده‌ای عریان می‌سازد و شما می‌توانید حتی از لایه‌های شخصیتی و فكری او آگاه شوید. آدم‌های رمان‌های كافكا چون خودِ او چندان پیچیده نیستند؛ برای شناخت آنها لازم نیست خیلی تلاش كرد و به تعابیر و تفاسیر بسیار پیچیده و فنی روانشناسی و یا فلسفی متشبث شد و یا آنكه احتمالاً در شناخت آنها ناامید شد؛ فقط چیزی كه هست اینكه گاهی شاید خواننده نتواند با بعضی از آنها ارتباط برقرار كند، البته این امر را به نظر من شاید بتوان در «مسخ» دید؛ موجودی با ویژگی‌های كاملاً افسانه‌ای و خیالی كه گاهی خواننده دلش می‌خواهد از شرش راحت شود، و یا اینكه به نوعی منتظر است قهرمان داستان آقای «گرگور زامزا» به روز اولش برگردد و به اصطلاح بهبود یابد، ولی وقتی كه می‌بیند این روند ادامه دارد همانند خانواده‌اش از نابودی و مرگش احیاناً نفس راحتی هم می‌كشد.در مجموع آدم‌های داستان‌های او در همه جا حضور دارند و خواننده در مواقعی خودش را در اثنای حوادث می‌بیند و با شخصیت‌های درونِ متن همذات‌پنداری می‌كند و به اصطلاح به «وحدت رفتاری» با آنها می‌رسد. موضوع دیگری كه نباید از آن غافل شد «محیط» و آدم‌های پیرامون شخصیت‌های محوری داستانهای كافكا است؛ همانگونه كه محیطِ «كافكا»، او را ساخت، محیطِ پیرامون قهرمانان قصه نیز شخصیت‌های آنها را به گونه‌ی خاص خود تراش و شكل می‌دهد. قهرمانان داستان یا ضدقهرمان‌ها معمولاً آدم‌های عادی جامعه‌اند، مانند خود «كافكا» كه –با توجه به مدرك دكترای حقوق- خیلی خارق‌العاده نبود، شاید از آدم‌های معمولی جامعه یك سروگردن بالاتر بود، اما این موضوع را البته خودش هیچگاه نه گفت و نه اینكه می‌دانست، با این وصف خود را تافته جدا بافته نمی‌پنداشت، شاید گاهی انزوا اختیار می‌كرد و یا همزبان چندان مناسبی برای خود نمی‌یافت، ولی قهرمان‌هایش جدابافتگی اجتماعی و شخصیتی به شكل برجسته و یا ظاهر قضیه ندارند، آنها بیشتر درگیر اتفاقات روزمره و گاه شخصی خود هستند تا آنكه گرفتار حوادثی، چیزی و یا اراده‌ای باشند كه در زندگی روزانه‌شان نقش ایفا می‌كند. «جوزف.كا» در محاكمه یا «كارول روسمان» در رمان گمشده و حتی «گرگور» در مسخ در نگاه ابتدایی آدم‌های معمولی و تقریباً متوسط جامعه‌اند، ‌اما چیزی كه در زندگی آنها به عنوان «مسئله» یا «موضوع» رخ می‌نماید، همان جانمایه و درون‌مایه‌ای است كه «كافكا» آن را در زندگی شخصی تجربه كرده است، البته باید یادآور شد كه شخصیت «گرگور» یا همان حشره در رمان «مسخ» كمی غامض و پیچیده‌تر می‌نماید و حداقل از لحاظ شكلی تفاوت‌های ماهوی با بقیه شخصیت‌های محوری دیگر داستان‌ها دارد، ولی احساس، آرزوها و حتی خیالات «مسخ» شبیه خیالات آدم‌هاست و شاید هم شبیه خیالات «كافكا». موجودی كه گرفتار ویژگی‌های جسمی خود شده است وگرنه از لحاظ اندیشه و فكر و عشق از دیگران چیزی كم ندارد؛ اینكه او چرا به این روز دچار شد و چه عامل و تفكری نویسنده را واداشت تا چنین موجودی را خلق كند، خود موضوعی است كه به شخصت «كافكا» برمی‌گردد، شخصیت تاریك‌اندیش، ناامید و سرخورده‌ای كه با وجود موفقیت‌های تحصیلی، در فضایی به سر می‌برد كه انگار پایان جهان و آخرین نقطه‌ی هستی است. بسیاری از روان‌شناسان و تحلیل‌گران این بخش از وجوه شخصیتی او را به خانواده و خصوصاً به پدر سختگیر و خشن او مرتبط دانسته و شكست در زندگی درونی و یا عاشقانه را عامل این ناهنجاری شخصیتی او می‌دانند. در داستان‌های كافكا گاهی نمادها از رمانی ‌به رمان دیگر جریان پیدا می‌كند و به اصطلاح در «تونل فكر» نویسنده نشانه‌ها یكی هستند، اما جاگیری و یا مكان قرارگیری آنها متفاوت است؛ ضمن آنكه نباید فراموش كرد وی داستان‌هایش را گاهی تحت تأثیر همدیگر یا آنكه در هنگام نوشتن اثری، اثر دیگر را شروع می‌كرد و به پایان می‌رساند، شاید این تداخل در تشابه شخصیتی قهرمان‌هایش بی‌تأثیر نبود. كافكا گاهی بدون آنكه خود در به كارگیری یكسان نمادها و سمبل‌ها نقش داشته باشد ولی سیر داستانها به گونه‌ای است كه خواننده می‌تواند آنها را در داستان‌های دیگر او پیدا كند؛ مثلاً «سیبِ» رمانِ مسخ راه خود را در رمان محاكمه هم باز می‌كند و «جوزف.كا» در مقطعی به آن نیاز پیدا می‌كند:«حالا آن سیب، تنها چیزی بود كه برای صبحانه داشت.» در این جا نوعی پیوند و ارتباط با «حشره» مسخ، جناب «گرگور زامزا» برقرار می‌شود. پدر گرگور در داستان مسخ برای راندن آن حشره مزاحم – كه روزگاری فرزند او بود:«از ظرف میوه روی گنجه‌ی ظروف جیب‌هایش را پر كرده بود و بی‌آنكه درست نشانه‌گیری كند، سیب پشت سیب پرتاب می‌كرد، سیب‌های سرخ و كوچك روی زمین می‌غلتیدند و به هم می‌خوردند و از هم دور می‌شدند.»(مسخ،ص۵۰،ترجمه‌ی فرزانه‌طاهری) اینجا در حقیقت كافكا بخشی از شخصیت پدر سختگیر و سوداگر و جاه‌طلب خود را هم تصویر می‌كند. سیبی كه در رمان محاكمه هست البته از لحاظ كاركردی تفاوتهای زیادی با سیب «مسخ» دارد. سیب اول كمی به درد قهرمان می‌خورد، سیبی كه در مسخ است به نوعی بلای جان قهرمان می‌شود. گاهی دغدغه‌های قهرمان‌های داستان‌های كافكا هم یكی است و تشابهات فراوانی در بین آنها وجود دارد؛ گویی همه كارمند هستند و براساس شرایط موجود به اسارت اداری گرفتار شده‌اند. از سوی دیگر رفتارهای شخصیت‌های قصه به گونه‌ای است كه همه گرفتار ساختار سنگین و غیرطبیعی اداری و شهری‌اند.چهار شخصیت اصلی داستان«مسخ» از قبیل:حشره(گرگور)، پدر، مادر، و خواهر، به نوعی از نظام ماشینی عادت كردند كه تخطی از آن به هیچ وجه جایز نیست. «حشره» در مسخ با وجودی كه دیگر شكل و شمایل انسانی ندارد، ولی از اینكه سروقت به اداره‌اش نرفت نگران است و اتفاقاً «جوزف.كا» در محاكمه هم از اینكه یك روز غیبت كرده و به بانك –محل كارش – نرفت ناراحت است؛ این در حالی است كه آنها غم اصلی و گرفتاری واقعی‌شان را فراموش كردند و در بند موضوعی سطحی و جزئی‌اند كه در حال حاضر به درد آنها هم نمی‌خورد. آدم‌های كافكا در دنیایی وهم‌آلود و گاهی هم تاریك زندگی می‌كنند. تصویر‌سازی‌های صحنه‌ای و رفتاری كافكا اساساً وهمی و حتی ترسناك است. آدم‌هایش خیلی خردگرا وعمیق نیستند؛ زود می‌شكنند و زود هم باور می‌كنند و نوعی خوش‌بینی و خوش‌باوری كودكانه آنها را احاطه كرده است؛ به عنوان نمونه می‌توان حتی مطلع داستان مسخ را در نظر گرفت كه گرگور یك روز صبح بیدار می‌شود و می‌بیند كه به حشره‌ای تبدیل شده است:«یك روز صبح گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید كه در تختخوابش به حشره‌ای عظیم بدل شده است.» نویسنده نه خواب آشفته‌اش را بازگو می‌كند و نه آنكه دلیل این استحاله وحشتناك را می‌گوید و یا می‌داند؛ اما قهرمان او می‌خواهد و یا آرزو دارد كه دكتر و یا قفلساز بتوانند او را از این فلاكت نجات دهند؛ این همان خوش‌باوری مهلك و نابودكننده است. علاوه بر این محیط طبیعی و فضای جوی داستان‌های كافكا عموماً سرد و تیره و تار است. فقط یكی دو بار در داستان «مسخ» روزنه‌ای از هوای مطبوع و زیبا را به تصویر در آورده است، ولی عموماً هوا بارندگی، دلگیر و مه‌آلود است. شاید این از ویژگی‌های آب وهوایی اروپا باشد- ولی نمی‌توان آن را به عنوان نماد و نشانه نشناخت؛ خصوصاً وقتی كه كافكا می‌نویسد:«صدای ریزش قطرات باران بر آبچك لبه‌ی پنجره می‌آمد و از دیدن آسمان ابری دلش گرفت.»(مسخ،ص۱۲،همان) گاهی هم زمان‌ و ساعت‌های كار قهرمان‌ها به تاریكی نزدیك است؛ مثلاً یا عصر است، یا دیروقت شب است،«صبح خیلی زود كه هنوز هوا تاریك» است و یا محیط چنان تاریك است كه اگر وسط روز هم باشد هیچ دردی را دوا نمی‌كند. این فضاسازی‌های استادانه كافكا به راحتی می‌تواند خواننده را به دنیای فكر و اندیشه‌ی نویسنده راهنمایی كند و از زوایای خیال او آگاه گردد و یا به اصطلاح «ذهنش» را بخواند؛ البته این امر و آگاهی‌یابی زمانی بیشتر میسر می‌شود كه خواننده كمی از ویژگی‌های شخصیتی نویسنده اطلاع داشته باشد و با این پیش‌زمینه بهتر می‌تواند هم نویسنده را بشناسد و او را تحلیل كند و هم قهرمان‌هایش را. داستان‌های كافكا با ویژگی‌ رفتاری و شخصیتی او همخوانی و هماهنگی عجیبی دارند، مانند دوروی یك سكه‌اند كه یكی بدون دیگری زیاد مفهوم ندارد.نباید فراموش كرد كه كافكا و داستان‌هایش چندان مهر زمان ندارند و می‌توان آثار او را به تناوب و در هر دوره‌ای خواند، فقط مهم این است كه به طور جدی آنها را باور نكرد و سایه‌های سایه زندگی قهرمان‌هایش را بر سر خویش ندید وگرنه شاید عاقبت خوش و خوبی برای خواننده نداشته باشد. كارهای كافكا را می‌توان با نگاه واقع‌بینانه و نه خیالاتی خواند و گاهی هم لذت برد.



همچنین مشاهده کنید