یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
کودکان گنج افسانه های ما
آخرین روز سال همه به گونهای در چالشاند: یکی میفروشد، یکی میخرد و دیگری گزارش میگیرد. عکاسان و گزارشگران هم در جنب و جوشاند. سوژهی من یکی از بدلکاران خرگوشیست که جلوی پاساژ مردم را به خرید دعوت میکند. این خرگوش که به خوبی جلب توجه میکند، نظر کودکان را به خود میکشد. لباسی که به خود پوشیده شخصیتی دیگر از او آفریده است: شخصیتی اسطورهای از انسان- حیوان. خرگوش جانداری دوست داشتنیست. بزرگترها به همان اندازهی کودکان درصدد واکنش به او بودند. ولی بزرگترها با فهم این که پشت این ماسک، انسانی ایستاده، در تلاش برای بیتفاوت نشان دادن خودشان بودند. این رفتارِ کودکانهشان را با ماسکی از «فهم و منطق» میپوشانند. اما نمیتوانند نیازشان را به لمس خرگوش پنهان کنند. این نیاز کودکانه در هر دو طیف قابل مشاهده بود. نیاز ما به دست زدن، تحت تأثیر زبان منطقی به درازا میکشد و فرصت نیاز هم بخار میشود. و کودکان بینیاز به این زبان، درصدد کوتاه کردن مسیر احساسشان هستند: ما آلوده به زبانایم و آنان آلوده به احساس.
تغییر چهره و لباس سبب تغییر شخصیت ظاهری افراد شده و این نیز موجب بروز کنشهای رفتاری میشود. اهمیت این موضوع در این است که، «فهم یا شعور عمومی» نمیتواند دقیقا در برابر احساس ما قرار گیرد و با نام «گول نخوردن» بیتفاوتی ما را باعث شود. این احساس میتواند از گونهی یک دست زدن ساده باشد. در واقع ما با متوجه شدن تغییر چهره به کشفی نایل شدهایم که در خور افتخار است. ما به گمان خود از یک خطا پرهیز کردهایم و تلاش میکنیم کودکان را نیز متوجه آن کنیم. او را آموزش کافی میدهیم که به لطف زبان منطقی از فرو غلتیدن در خطا مصون باشد و بداند که احساس محل خطاهای بیشمار است.
موجودی به نام انسان- حیوان که به نقشهای اسطورهای نزدیک است، با پیشرفت فنآوری هنوز با ماست. لمس کردن این موجود به گونهای پاسخ گفتن به رویاها و خاطرههای پس ماندهی ماست. این احساس کودکانه تا آخرین لحظات زندگی به همراه ماست. بی این احساس، هنر ما نیز به گل خواهد نشست. چرا که هنر از یک احساس ساده و آنی سرچشمه میگیرد. فن آوری امروزین سبب به بار نشستن برخی رویاها و خیالات ذهنی ما میشود: دست کم یک گام به سوی محقق شدن نزدیک میشوند و وضعیتی قابل لمس یا دیدن مییابند. در مقطعی از زمان و در گوشهای از جهان، بازار مکارهای تشکیل مییابد و کسی لباسی میپوشد تا رونق آخرین روز سال را رقم زند. و یک عکاس لحظات پررفت و آمد این صحنهها را شاتر میزند. خریدارانی با کودکان و احساسهای کودکانه در بین رفت و آمدها هر آن گم و گور میشوند: لحظهای که کودکی چشماش در خرگوش میافتد تا آن دم که او چشم از آن برمیدارد، دیگر چیزی باقی نمیماند. بدین گونه، شاتر زدن این لحظه از ظهور و افول پدیدارها را میتوان به حساب تعبیر من گذاشت.
کودکانی که با بیتوجهی پدران و مادرانشان چشمشان در پی خرگوشی بزرگ و برجسته میگردد، با کنجکاوی رفتار خرگوش را میپایند و لحظه به لحظه نیاز به دست زدن و لمس کردنشان افزوده میشود. اغلب موفق میشوند که دستی بر بدن او بکشند و یا بیش از این، با آغا خرگوشه دست بدهند. و خدا میداند کدام ناحیهی ذهن و مغزشان درخشیده و تجربهای از این حیوان بزرگ را تشکیل میدهد، و چه پیوندی این تجربه با آن چه که در کارتونها یا در باغ وحشها دیده بودند، برقرار میکند. قطعا رویدادهای بزرگی از چنین حادثهای درون آنان رسوب خواهد کرد. آندره ژید در مائدههای زمینی میگوید: «برای من خواندن این که شن ساحلها نرم است کافی نیست: میخواهم پای برهنهام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بیهوده است.»
کودکان هرگز به فهم درست از این احساس اعتقادی ندارند و از این جهت از بابت آن رنج نمیکشند: رنجِ هموار کردن آن چه میبینند و آن چه در ذهن آفریدهاند. ولی ما بزرگترها با این «فهم درست» به دشواری تصوری از خیالات یا رویاهایمان را رقم میزنیم. به ندرت احساس کودکی خود را آشکار میکنیم و به هیچ ترتیبی حاضر به دست کشیدن از فهم منطقی یا عقل سلیم نیستیم: دختر عزیزم! این آغا خرگوشه چند لحظهی بعد لباساش را خواهد کند و مثل من و تو خرید روز عیدش را خواهد داشت.
تکرار این موضوع و کثرت کودکانی که با او دست میدادند سبب شده است که آغا خرگوشه روزها به شخصیتی دیگر درآید. او با برآمدن آفتاب کودکانی علاقهمند و مشتاق را ملاقات خواهد کرد و با مهربانی با آنان دست داده و به توجهشان واکنش نشان خواهد داد. او نیز کمکم سرشت کودکانه به خود خواهد گرفت و رفتار خود را به رنگ آنان درخواهد آورد: چیزی که در جوامع ما خیلی به ندرت دیده میشود.
ما بزرگترها بیش از کودکان میفهمیم. ما میدانیم که این لباس هیچ حقیقتی از خرگوش در خود ندارد. میدانیم که این آغا خرگوشه فرصت شغلیست مثل بقیهی شغلها. او هم مثل ما به خرید شب عید خواهد رفت و از دیدن خرگوش در باغوحش ذوق زده خواهد شد. اما کودکان هیچ کدام از اینها را نمیدانند و اهمیتی هم بدان نمیدهند. اصلا نمیدانند که نمیدانند و از این رو، برعکس ما هیچ پافشاری هم نمیکنند. به لطف سخن سقراط که میدانست نمیداند، همه چیز رنگ یک نواختی به خود میگیرد. من یک میدانم از کودکان برترم و به آنان خواهم آموخت که درخت بیش از هر چیز به واژهاش بند است، و واژههای افسار گسیخته جهان کودکانهشان را درخواهد نوردید. او آموزش خواهد دید که نگاه کردن چندان اهمیتی ندارد.
خلیل غلامی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست