پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

از ره مرو به عشوه دنیای ناپایدار و بی اعتبار


از ره مرو به عشوه دنیای ناپایدار و بی اعتبار

اکثر شعرای پارسی گوی بر ناپداری و بر اعتباری دنیا و غنیمت دانستن دم و لحظه عمر تاکید داشته اند

همه متفکران و خردمندان و افرادی که به سرگذشت انسان و مسیر زندگی وی علاقمند بوده اند و به موضوع ناپاداری و بی اعتباری جهان ، نگاهی عمیق داشته و بدان با دقت اندیشیده و تدبر و تفکر کرده اند و ارزیابی خردمندانه ای از بشر و زندگی او داشته اند ، از سیال و گذران بودن زندگی و کوتاه بودن عمر انسان نسبت به عمر جهان هستی ، همیشه گله کرده اند و فلسفه آمدن به این دنیا و ماندن کوتاه در آن و در آخر به زیر خاک رفتن یا نابود شدن به نحوی که امیدی به بازگشت نیست ، درک و فهم نکرده اند و همیشه به دنبال کلید این راز و گشودن این اسرار پنهان برای بشر بوده اند.

موضوع دیگری که ذهن همه متفکران و اندیشمندان را به خود مشغول داشته است ، موضوع مرگ و اجل است که وضعیت آن بر هیچکس مشخص نیست و راز آنرا کسی نگشوده است .

شاعران و سخن سرایان پارسی که اغلب آنها بر علوم و حکمت زمانه خود آشنا و تعدادی از آنها مسلط بر دانش روز و حکیم و علامه دوران خود بوده اند ، نگاهی مشابه به موضوع ارزش دنیا یا در حقیقت بی ارزشی دنیا ، نگشوده بودن راز درون پرده ، قضا و قدر و اختیار داشته اند و در باره اسرار مرگ انسان و برای بسیاری از متفکران ، عاقبت انسان و اینکه انسان به کجا میرود ؟ دیدگاه های متفاوتی دارند .

در ادبیات فارسی و بخصوص شعر فارسی در باره ناپایداری دنیا برای انسان و بی اعتباری آن ، بحث های فراوانی مطرح و اشعار زیادی سروده شده است که تقریبا همگی انسان را به نداشتن حرص و آز و علاقه وافر نداشتن به تجملات دنیایی و غنیمت دانستن دم و لحظه و خوشباشی در همه لحظات توصیه کرده اند . بخصوص شاعران و عرفا و صوفیان تاکید بیشتری بر بی علاقگی به دنیا و در فکرت عقبا بودن دارند.

در این نوشته ، نظر و دیدگاه چند تن از حکیمان ، سخنوران و شاعران پارسی گوی ، در باره بی اعتباری دنیا ، گذر عمر ، ناپایداری دنیا ، کوتاهی عمر و نداشتن حرص و آز و نگرویدن به مال ومنال دنیا ، ناگشوده بودن راز مرگ ، غنیمت شمردن دم و لحظه و آزاد و رها بودن از قیود دنیائی، آورده می شود .

● حکیم فردوسی

حکیم فردوسی زنده کننده زبان پارسی و اساطیر ایرانی ، در بعضی ابیات شاهنامه فردوسی ، حاکیمانه ، جهان را مورد خطاب قرار می دهد که اگر قرار است هر آنچه بوجود میآوری دوباره همه را چون گیاه درو کنی ، چه سودی برایت دارد که این کار را مکرر انجام میدهی؟

جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می بدوری پروریدن چه سود؟

تعدادی از ناموران و دلیران و نامداران شاهنامه در تقابل با دشمن کشته و به خاک می افتند، فردوسی در این موارد هم به روزگار خطاب می کند ؛ چرا یکی را به چرخ بلند می نشانی و بعد به خاکی می سپاری؟

برآری یکی را به چرخ بلند

سپاریش ناگه به خاک نژند

حکیم فردوسی می گوید ، جهانی که همه چیزش چون باد در گذر است و فقط افسوس آن برای انسان می ماند ، موجب شادمانی خردمندان نمیگردد و بدان دل نمی بندند چون کردار و رفتار دنیا در نزد خردمند چون بازی کودکانه بیش نیست ؛

جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

به کردارهای تو چون بنگرم

فسوس است و بازی نماید برم

حکیم فردوسی جهان و چرخ بلند را به پهلوانی تشبیه نموده است که به دستی کلاه سروری دارد و به دستی دیگر کمند ، و به بعضی افراد کلاه سروری می دهد و از آن طرف ، با همان کمندی که در دست دارد به کسی که سروری داده از جایگاهش می رباید و به فنا می سپارد .

چنینست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

ز خم کمندش رباید ز گاه

حکیم فردوسی به دلیل خواص جهان که بدانها اشاره کرده است ، در اشعاری دیگر ، به جهانیان سفارش هایی دارد ، که نباید در جهانی که ماندگار نیست ، حرص و آز داشت و بابت این جهان سراسر فسوس وباد ، غم نخورد ؛

جهان چو برو بر نماند ای پسر

تو نیز آز مپرست و اندوه مخور

حالا که جهان اینگونه است ، بهتر است جهان را با بدی و ناجنسی طی نکنیم و مدام در فکر نیکی باشیم و حالا که نیک یا بد ، پایدار نیست و دنیا در گذر است ، از خود نیکی و نیکنامی به یادگار بگذاریم ؛

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار

جهان و روزگار وفائی ندارد و چون در آخر کار همه باید سر روی خشت بگذاریم پس نباید به این گیتی دل بست و نسبت به آن مهری شدید در دل قرار داد چون در نهایت همه را بدست باد خواهد سپرد پس باید در چنین دنیایی همیشه آماده رفتن بود ؛

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی مباشد بسی سودمند

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان را چنین است رسم و نهاد

برآرد ز خاک و دهدشان به باد

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز

با بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی نماید به هفتاد دست

زمانه سراسر فریب است و بس

نباشد بسختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

بهر حال روزگار و گیتی چنین شیوه هایی دارد و نباید بدنبال چرائی و رازش هم بود ؛

چنینست رازش ، نیاید پدید

نیابی به خیره، چو جویی کلید؟

● خیام

حکیم عمر خیام که فیلسوف ، هم ریاضی دان و هم ستاره شناس است و شعر هم گفته است و رباعیاتش نه تنها در کشورهای پارسی زبان بلکه در دنیا شهرت دارد ، نگاهش به دنیا به شیوه دیگری است . خیام نیز جهان را گذران و بی اعتبار میداند و توصیه اش مدام این است که غم جهان گذران نباید خورد و فرصت را باید غنیمت دانست و شاد بود ؛

برخیز مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

بنا بر اعتقاد خیام ، کسی به فردا دسترسی ندارد و هر فکری که در باره فردا داشته باشی ، سودائی بیش نیست ، پس بهتر است که عمر را تباه نکنیم و شادی را از یاد نبریم چون نمیدانیم که باقی عمر چه مقدار است و چه ارزش گرانبهائی دارد ؛

امروز تو را دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

خیام میگوید از کسانی که این راه دور و دراز زندگانی را رفته اند ، کسی برنگشته است تا به ما بگوید که راز و اسرار بعد ا زمرگ چیست ، پس ای انسان بر دو راهه آز و حرص ، و نیاز به فردا ، ساکن وباقی نباش چون برنمی گردی ؛

از جمله رفتگان این راه دراز

بازآمده کیست تا به ما گوید راز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمیایی باز

کسی از افراد انسان و بشریت نتوانسته اسرار و راز مرگ را بر ما آشکار نماید و همه افراد بشردر هر سطحی از دانش و دانائی ، در این مورد دچار عجز و درماندگی است چون بی اطلاع است ؛

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از ماد زاد

هر چه که در جهان وجود دارد برای انسان حالت هیچ و باد را دارد چون در حقیقت انسان در نهایت چیزی در دست ندارد و دست خالی از جهان می رود . هر چه در دنیا وجود دارد با نقصان و کمبود روبروست و از بین رفتنی است پس می توان فکر کرد که هر چه هست در حقیقت وجود ندارد و یا برعکس ؛

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهر چه هست نقصان و شکست

انگار هر چه هست در عالم نیست

پندار که هر چه نیست در عالم هست

در این جهان ناپایدار ، باز هم افرادی پیدا می شوند که وقتی مالی و یا اموالی بدست می آوزند به خود غره می شوند ولی مدتی که بگذرد ، ناگاه اجل بر وی وارد می شود و همه چیز را بر باد میدهد ؛

هر یک چندی یکی برآید ، که منم

با نعمت و با سیم و زر آید ، که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید ، که منم

خیام معتقد است که پس در جهان و دنیای با این اوصاف گفته شده ، نباید نه غم آنچه گذشته را بخوریم ، ونه غم فردایی که نیامده ، و حال و دم را باید غنیمت شمرد و خوش بود ؛

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده است فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

● ناصر خسرو

ناصر خسرو از شاعران پارسی گوی که در اواخر قرن چهارم در قبادیان از نواحی بلخ متولد شده و در یمگان از نواحی بدخشان وفات یافته است . عنوان حکیم که که در کتب و اشعار وی ذکر شده است واقعا هم چنین بوده و در اشعارش مشخص می گردد که به فلسفه ارسطو و اقلاطون و فارابی و ابن سینا آشنا بوده و بسیاری از تالیفات حکمای قدیم یونان را خوانده و از آنها ذکری کرده است .

ناصر خسرو از ابتدای جوانی در تحصیل علوم و فنون و السنه و ادبیات رنج فراوان برده و قرآن را از حفظ داشت و تقریبا در تمام علوم متداوله عقلی و نقلی آنزمان و مخصوصا علوم یونانی از هندسه اقلیدس و طب و موسیقی و بالاخص علم حساب و نجوم و فلسفه و همچنین در علم کلام و حکمت تبحر داشت .

ناصر خسرو که از چهل سالگی از نظر فکری متحول شده و به و بدنبال بحث و فحص و استدلال و حقیقت جوئی به نقاط و کشورهای زیادی مسافرت نمود و با افراد زیادی از نحله فکری گوناگون بحث و گفتگو نمود ه است ، او نیز مانند شعرای دیگری چون خیام ، معتقد است که به فردای نیامده و دیروز گذشته نباید فکر کرد و امروز که پیدا و مشخص است ملاک رفتار و عمل و تصمیم است ؛

پیمانه این چرخ را همه نامست

معروف بامروز و دی و فردا

فردات نیامد و دی کجا شد

زین هر سه جز امروز نیست پیدا

همچنین این جهان را خواب آشفته ای میداند که نبایستی بدان دلخوش بود وبه آن دل بست .

این جهان خوابست خواب ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب

دل بر این آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد ، تو بتاب

حکیم ناصر خسرو در اشعار خود به صورت مکرر به مذمت دنیا و هر چه در آن است پرداخته و مانند شعرای دیگر حرص و آز داشتن و علاقه به دنیایی که در نهایت آن مرگ و اجل است ، را منع کرده است .

چون خورم اندوه ، چون همی بخورد

گردش این چرخ مرده خوار، مرا

ناصر خسرو نیز مانند فردوسی که جهان و چرخ بلنذ به کسی تشبیه کرده که هم کلاه سروری دارد و هم کمند ، جهان را به کسی تشبیه کرده که در یک دست شکر و شیرینی دارد و در دست دیگرش ، تبر برای فرستادن انسان به دست مرگ ؛

جهان اگر شکر آرد بدست چپ سوی تو

بدست راست درون ، بیگمان تبر دارد

● بابا طاهر

بابا طاهر عارف بزرگ اوایل قرن پنجم ، زبانی ساده و بی پیرایه دارد . بابا طاهر دو بیتی هایش را به لهجه ای سروده که نشان دهنده زبان پهلوی است . دو بیتی های باباطاهر از عمق جانش مایه گرفته است و با آتش عشق حقایق آمیخته است . باباطاهر هم دنیا را دنی و بی اعتبار میداند و برای دنیا به ا ندازه پر کاهی ارزش قائل نیست

عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل

که دنیای دنی بی اعتباره

به قبرستان گذر کردم صباحی

شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت

که این دنیا نمی ارزد به کاهی

باباطاهر نیز دنیا و هر چه در آن است را موقتی و انسان را چون میهمان در آن میداند و از غنودن در خاک گور نگران است و معقتد است ، و به بشر هشدار میدهد که به هر درجه و رتبه ای که برسی ، منزل و مکان آخر هرکسی ، قعر زمین در گور است ؛

جهان خوان و خلایق میهمان بی

گل امروز و فردا خزان بی

سیه چالی که نامش را نهند گور

بمو واجن که اینت خانمان بی

اگر شاهین به چرخ هشتمینه

کند فریاد ، مرگ اندر کمینه

اگر صد سال در دنیا بمانی

در آخر منزلت زیر زمینه

● منوچهری

منوچهری از شاعران قرن پنجم و در زمان سلطان مسعود غزنوی می زیسته است . منوچهری که عمری کوتاه داشته است دارای ذوق صافی ، طبع شادخوار بوده بنا براین از ابتدای جوانی « جهان را خرم و خوش یافته » و« گیتی را ارم انگاشته » ، ولی این شاعر با نشاط هم از جهان گله مند است ؛

جهانا ، چه بد مهر و بد خو جهانی

چو آشفته بازار بازارگانی

به درد کسان صابری اندر و ، تو

به بد نامی خویش همداستانی

به هر کار کردم تو را آزمایش

سراسر فریبی ، سراسر زیانی

ای دل ، چو هست حاصل کار جهان عدم

بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم

افکنده همچو سفره مباش از برای نان

همچون تنور گرم مشو از پی شکم

● حافظ

حافظ شیرین سخن نیز همچون دیگر شاعران ، جهان را سست عهد و سفله طبع میداند که نبایستی از جهان و روزگار درستی عهد و کرم انتظار داشت . به همین دلایل نباید غم دنیای دنی را خورد و به عشوه دنیا از راه راست و مسیر عقل خارج نشد . و هر وقت و دمی را غنیمت شمرد و از آن استفاده لازم را کرد و خوش بود . دنیا در نظر حافظ به اندازه پره کاهی ارزش ندارد ( چون باباطاهر ) به همین علت انسان دانا و خردمند بخاطر دنیا نگران و مشوش نمی شود .

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار داماد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریاد است

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ، ثبات قدم از سفله مجوی

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می نشیند و محتاله میرود

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

غم دنیای دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

● سعدی

در شمال شرقی شهر شیراز ، نزدیک باغ دلگشا ، بزگترین گوینده ونویسنده ایران ، شاعر خوش سخن باغ طبیعت عالم در قرن هفتم ، مرغ سخندان ، بلبل خوش گوی پارسی ، ساحر سخن ،شاعر شعر تر و برگ درخت طوبی ، سعدی آتش زبان ، در آرامگاه خود آرمیده است.

سخن استوار و شورانگیز سعدی با گذشتن بیش از هفتصد سال هنوز هم پایدار مانده است .

سعدی نیز چون خیام از ناپایداری دنیا ، کوتاهی عمر ، تکیه نکردن بر ایام و غم بیهوده بر وجود و عدمش ، اعتقاد دارد ،

ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا

کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید

روز بهارست خیز تا بتماشا رویم

تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند

یا وجود و عدمش غم بیهوده خورند

سعدی نیز چون حکیم فردوسی معتقد است که دنیا انسان را چون چنگ در بر می گیرد و یا بر سرش کلاه عظمت و بزرگی می گذارد و بعد ناگهان اجل را به سراغش می فرستد ؛

نگشت سعدی از آنروز گرد صحبت خلق

که بیوفائی دوران آسمان بشناخت

گرت چو چنگ ببر درکشد زمانه دون

بس اعتماد مکن کانگهت زند که نواخت

سعدی نیز چون خیام معتقد است که هر چه در دنیاست و هر چه داری و اندوخته ای ، هیچ است زیرا مرگ همه جا بدنبال انسان است . این دنیا در نوبت کوتاهی در اختیار ما قراردارد زیرا ناآمدگان در راهند و از انسان ها متعجب است که با وجودی که رفتن همنوعان را می بینند ولی عبرت نمی گیرند ؛

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست

دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خیره درو می نگرند

● مولوی

مولانا جلال الدین بلخی معروف به بمولانا جلال الدین رومی ، عارف و شاعر نامدار قرن هفتم است . کتاب مثنوی وی که زاده قریحه تابناک این عارف کامل است یکی از گنجینه های گرانبهای حکمت و عرفان و ادب و کمال ذوق و حال است که زبان فارسی نظیر آنرا بخود ندیده است .

مولوی هم اعتقاد داشت که آنچه را که در دنیا فراهم می آوری ، همه را باید بگذاری و تنها بروی . دنیا و اهل دنیا را بی وفا میداند .

از خراج ار جمع آری زر چو ریگ

آخر امر از تو بماند مرده ریگ

همره جانت نگردد ملک و زر

زر بده ، سرمه بستان بهر نظر

این جهان و اهل او بی حاصل اند

هر دو اندر بی وفایی یک دل اند

زاده دنیا چو دنیا بر وفاست

گرچه رو آرد به تو آن قفاست

مولوی این عارف نامی ، معتقد است باید دنیا را فراموش کرد و به فکر عاقبت بود زیرا کسانی که بدنبال حطام دنیا و مال و منال هستند ، عاقبت خوبی نخواهند داشت ؛

بد محالی جست ، کو دنیا بجست

نیک حالی جست کو عقبی بجست

مکرها در کسب دنیا ، بارد است

مکرها در ترک دنیا ، وارد است

این جهان محدود و زندان جسم انسان است ، آن دنیا بی محدوده و مناسب روح و جان انسان است ؛ این جهان چون دامی است که آرزو امل های دور و دراز آدمی ، دانه این دامگه است ؛

این جهان خود ، حبس جان های شماست

هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان ، محدود و آن خود ، بی حد است

نقش و صورت ، پیش آن معنی ، سد است.

این جهان دام است و ، دانه اش آرزو

در گریز از دام ها ، روی آر ، زو

این جهان ، زندان و ما زندانیان

حفره کن ، زندان و خود را وارهان

بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه یی

چند گنجد ؟ قسمت یک رزوه یی

کوزه چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر در نشد

دنیا هیچگاه برمراد و طبق نظر انسان ها نمی چرخد ، وقتی چیزی لازم داری و آنرا با زحمت می یابی ، ولی ناگاه متوجه می شود که نمی توانی بدرستی از آن استفاده کرده یا سود ببری ؛

آن یکی خر داشت و پالانش نبود

یافت پالان ، گرگ خر را در ربود

کوزه بودش ، آب می نامد به دست

آب را چون یافت، خود کوزه شکست

دیدگاهها و نظرات تعدادی دیگر شاعران پارسی گوی ، در ادامه آورده می شود تا خوانندگان با تفکرات آنها بیشتر آشنا شوند ؛

● شهید بلخی

دردا که درین زمانه ی غم پرورد

حیفا که درین بادیه ی عمر نورد

هر روز فراق دوستی باید دید

هر لحظه وداع همدمی باید کرد

● محمد مروزی

غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد

ای بس عزیز را جهان کرد زود خوار

مار است این جهان و جهانجوی مارگیر

وز مارگیر مار برآرد شبی دمار

● بدیع بلخی

چه پوشی جوشن غفلت که روزی

تو باشی تیر محنت را نشانه

امل با عمرت اندر نه به معیار

نگه کن تا کجا گردد زبانه

● اسدی طوسی

سواریست عمر ، از جهان در گریز

عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز

● خاقانی

میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان

کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست

فلک جایی به موی آویخت جانم

کز آنجا تا اجل مویی نمانده است

هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ

وین خانه و فرش باستانی هم هیچ

از نسیه و نقد زندگانی ، همه را

سرمایه جوانی است ، جوانی هم هیچ

● عراقی

هواء دنیی دون را جز از دون همتی مپسند

که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی

● انوری

مسافران جهان را چو نیست روی مقام

دو روز منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت

● سنائی

چو درآید اجل ، چه بنده ، چه شاه

وقت چون در رسد ، چه بام ، چه چاه

تا بدانی که وقت پیچا پیچ

هیچ کس مر تو را نباشد هیچ

● جامی

احمد جامی ترا پندی دهد

آخرت را باش دنیا بیش نیست

● جمال الدین اصفهانی

از بر این خاک توده یک تن آسوده نیست

زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند

جز نحوست نیست قسم ما ز دوران فلک

کوکب سعد ای عجب کوئی برین طارم نماند

حجت الله مهریاری