دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
رضا بانگیز چاپگر
● هنرمندان معاصر ایران
▪ متولد: ۲۸/۱۱/۱۳۱۶ تهران
▪ دیپلم نقاشی: هنرستان هنرهای زیبا (پسران) ۱۳۳۹
«کلاس چهارم ابتدایی که بودم، مسافرتی پیش آمد و مدتی به بندر ترکمن رفتم. در برگشت به تهران مرا به خانوادهای سپردند. در کوپه جایی برای نشستن نبود، و در کنار پنجره ایستاده، مناظر بیرون را تماشا میکردم.
قطار که به جنگلهای گلستان رسید، دیگر صبح بود و آفتاب پاییزی برگهای سرخ، زرد و سبز درختان را نور باران میکرد. چشمانداز بسیار زیبایی مقابلم بود. نمیدانم! انگار نوری در دلم تابید و ناخودآگاه یکی به من گفت که ای کاش میشد همه اینها را نقاشی کرد. این اتفاق خیلی روی من تأثیر گذاشت و در تک تک سلولهای تنم نقش بست.»
رضا بانگیز در پایینترین نقطهی محلهی «خانی آباد» تهران متولد شد، در میان مردمی بسیار فقیر رشد و دوران کودکی و نوجوانی خود را سپری کرد. پدر که اهل تبریز بود، قبلاً چند سالی را در فرانسه کار و زندگی کرده، و به خوبی به زبان فرانسه آشنایی داشت. «یادم است یادداشتها و خاطراتش را به فرانسه مینوشت. به درستی نمیدانم چرا به ایران برگشت، ولی وقتی که آمد، با دست کاملاً خالی، و بدون هیچ اندوختهای آمد.»
حضور پدر در زندگی رضا حضوری کمرنگ بود و در کنار مادرش زندگی کرد. مادر او را مدتی به بندرانزلی جایی که خود متولد شده بود و خانوادهاش زندگی میکردند برد.
«دو یا سه ساله بودم که به انزلی رفتیم. با این وجود خاطرات من از آن دوران بسیار شفاف است. خوب یادم میآید که خانه ما، کلبهای ساخته شده با نِی بود، و با پوشالهای برنج سقف آن را پوشش داده بودند. در دیوار جنوبی آن پنجرهای کوچک قرار داشت، روزهای بارانی، ساعتها میایستادم و از میان مه رقیقی که همهجا را پوشانده بود، بارش باران را تماشا میکردم.
در محله پیر بازار انزلی یک سال زندگی کردیم. کلبه در کنار جنگل بود و رودخانه بزرگی از کنار آن میگذشت. جا برای بازیهای کودکانه بسیار وسیع بود. این ایام با بازی و بیخبری سپری میشد. یک بار که در کنار خانه روی کیسهی برنج نشسته بودم، پسری مرا از پشت هل داد و به زمین انداخت و ساق دستم شکست. درد عجیبی داشت. مرا پیش شکستهبند بردند که خوب جا نیانداخت و کجی ساق دست راست، نشانهای شد تا هرگز آن دوران را فراموش نکنم.»
مجدداً به تهران برگشتند، و باز همان محله خانیآباد. مادر برای گذراندن زندگی به سرِ کار میرود، در کارخانهی بلورسازی حوالی میدان راه آهن. مسیر میان خانه تا محل کار را پیاده میرفت و بر میگشت. «کار مادرم حک کردن نقش روی لیوان و استکان با استفاده از چرخ بود. کاری که بیارتباط هم با شغل آیندهی من نشد.»
مادر كه به سرِ کار رفت، تنهاییاش بیشتر شد. اگرچه حضور همبازیها و شور و رویاهای کودکی و اندکی بیخبری، آرام بخش آلام و تنهاییهای او بودند.«حدوداً نه ساله بودم، که آمدیم مختاریه و در محله «جمادالحق» و در خانهای مثل بقیه خانههای جنوب شهر، ساکن شدیم.
همسایهای داشتیم به نام «هاجر خانم» که وقتی دید به مدرسه نمیروم، از مادرم پرسید: چرا رضا را به مدرسه نمیفرستی. مادرم مستأصل گفت که نمیدانم چه باید کرد. هاجر خانم شناسنامهام را گرفت و مرا به مدرسه بیهقی که نزدیک خانهمان بود، برد. مدیر مدرسه حاضر به پذیرفتن من نبود، ولی اصرارها و استدلالهای زن همسایه بالاخره کارگر افتاد، و در دبستان ثبتنام شدم.»
«مدرسه برای من به قدری رویایی و وهمانگیز بود که اصلاً نمیدانستم چرا بچهها خوشحالی و بِدو بِدو میکنند. یک گوشه میایستادم و تماشا میکردم. مواجه شدن با معلم و شاگردها برایم دشوار بود. خجالت میکشیدم. ولی رفتار معلم کلاس اول و روش تدریس او، به قدری خوب بود که رفتهرفته ابتدا آشنا و مدتی بعد، مجذوب معلم و مدرسه شدم.»
بعد از دو سال تحصیل در مدرسه بیهقی، به دبستان اسفندیار رفت. فاصله مدرسه تا خانه کمی زیاد شد. «یک قران پول توجیبی داشتم و کشمش میخریدم و میخوردم. دنیای کودکی من با جوانهای حالا خیلی فرق داشت.»
بعد از این تابستانها به سرکار میرفت. کمکم بزرگ شده، و میبایست خرج مدرسه را خودش به دست میآورد. «صبحها ساعت چهار، به بار فروشی میرفتم. کارم ثبت فروشهای روزانه میوه (بیجک) بود. خیلی زندگی سخت میگذشت، خیلی زحمت کشیدم و کار کردم. آنچه مرا صبح به این زودی، به آنجا میکشاند، بوی میوههای تازه در آن ساعت بود، که از آن لذت میبردم.»
کلاس چهارم که بود، یک بار پدربزرگ مادری، که در بندر ترکمن زندگی میکرد، به پیش آنها آمد، سالها بود که به جز رفتن به مدرسه و سرکار، جای دیگری نرفته بودم.
پدربزرگم که پیش ما آمد، دلم برای مسافرت پَر کشید. به اصرار از مادرم خواستم که ما هم به بندر ترکمن برویم. او علیرغم میلش پذیرفت. بدینترتیب یکسالی در بندر ترکمن زندگی کردم. مادرم زودتر برگشت. من هرگز خاطرات و چشماندازهایی را که هر روز میدیدم، بوی نان تازهای که در تنور حیاط خانهها میپختند، روزهایی را که باران میآمد، شنای مرغابیهای وحشی در برکههایی که در محلات و لابهلای خانهها شکل میگرفت، را فراموش نخواهم کرد.»
به تهران که برگشت، کلاسهای پنجم و ششم را به هر صورت به پایان رساند و وارد دبیرستان شد. سالهای حضور او در دبیرستان، مصادف با سالهای نخست وزیری دکتر مصدق، نهضت ملی شدن صنعت نفت و ناآرامیهای اجتماعی است، که دامنه این ناآرامیها، مدارس را نیز فرا گرفته بود. «هر روز در دبیرستان به دعوا و اختلافنظر، و حزب بازی میگذشت نمیدانم این سالها چگونه طی شد، ولی با دردسر خودم را تا کلاس دهم رساندم. «شعلهای که در کودكی هنگام برگشت از بندر ترکمن در قطار، در وجودش افروخته شده بود، هرگز خاموش نشد. به نقاشی بسیار علاقهمند بود، اما شرایطی که حتی او را به نقاشی کمی آشنا کند، به وجود نیامد. تنها رابطه او در این ایام با نقاشی، طرحهای ساده و پراکندهای است که غالباً در ساعت کلاس و یا در تنهاییهایش برای خود میکشید.
«در خیابان دروازه دولت داشتم قدم میزدم. با دنیایی از خیالات و آرزوهای کوچک و بزرگ، و امید به آیندهای نامعلوم که در کنار پیادهرو، چشمم به پاره روزنامهای که زیر پایم بود افتاد. نمیدانم چرا و یا چه کسی به من گفت که روزنامه را بردار. در هرحال روزنامه را که برداشتم، چشمم به آگهی پذیرش هنرجو در هنرستان هنرهای زیبای پسران افتاد.
عجیب بود. مثل اینکه کسی آن را برای من آنجا گذاشته بود و کس دیگری هم گفته بود بردار. اصلاً همه چیزش درست بود و هنوز برای ثبتنام فرصت وجود داشت. با عجله خود را به هنرستان پسران در خیابان تختجمشید، خیابان رامسر رساندم. آقای داودی معاون و آقای ویشکایی هم مدیر بودند. آقای داودی وقتی عجله و هیجان من را دید، با روی خوش گفت: پسرم برای ثبتنام باید مدرک نهم (سیکل) را داشته باشی.
من که کلاس دهم را هم گذرانده بودم قید یکسال را زدم، و در هنرستان ثبتنام کردم. کلاسها که شروع شد، دیدم چه دنیایی. آنچه میخواستم، به آن رسیدهام.» (۱۳۳۹-۱۳۳۵) معلمهای او در این سالها، شکوه ریاضی، هانیبال الخاص، مارکو گریگوریان و... بودند. همکلاسیها و همدورهایهایش، مهدی حسینی، زندهرودی، پیل آرام، روحبخش، شیوایی، عربشاهی و... میباشند.
کار به صورت جدی آغاز میشود. شکوه ریاضی که تحصیل کرده بوزار فرانسه بود، معلم طراحی اوست. «خانم ریاضی رئال تدریس نمیکرد و من اصلاً نمیدانستم چه باید کرد. هر هفته ژوژمان داشتیم و اغلب هم نمره، مانسیون ردی میگرفتم. یک روز حرصم درآمد و شروع به خطخطی صفحه کاغذ بزرگی که مقابلم بود کردم.
خانم ریاضی که به کلاس آمد، تا خط خطیهای مرا دید گفت؛ بهبه این کار کیست؟ نه میتوانستم باور کنم و نه میتوانستم بفهمم که چرا او از کار من تعریف کرده است. شاید جسارت کشیدن خطوط، برایش جالب بود و یا شاید هم از میان خطوط درهم و برهم، اتفاقی ترکیب درستی شکل گرفته بود.» و شاید هم خطوط سرکش و آزاد رضا بانگیز، بهانهای شد تا شکوه ریاضی، هنرجوی جوان را به سمت آزادی و رهایی در بیان بیواسطه ذهنیتش سوق دهد. بیشک نقاشانی چون زندهرودی، پیلآرام، مهدی حسینی، شیوایی، بانگیز و...
که زمانی از جمله شاگردان او بودند، حاکی از اهمیت حضورش به عنوان معلم در هنرستان هنرهای زیبا، در آن سالهاست.
«همین «بهبه» روحیه من را عوض کرد، و به تدریج علاقهام را به کار بیشتر و سرآغاز خلاقیتهای هر چند کوچک در کارهایم شد. سال اول را رد شدم، ولی با شوق، باز هم ادامه دادم.»
الخاص که از آمریکا به ایران آمد نیز به جمع معلمهای هنرستان پیوست. «کلاس بسیار پُرشوری داشت. حرکات و رفتارش برایم بسیار لذتبخش بود. با بچهها خیلی خوب خودمانی میشد. آنقدر که به خانهاش میرفتیم و از ما پذیرایی میکرد. با استفاده از روابطی که داشت، کار شاگردانش را به فروش میرساند. فروش رفتن آثار برای ما نه یک اتفاق، بلکه یک معجزه و بسیار شوقانگیز بود.»
شاید بیش از هر معلم دیگری «مارکو گریگوریان» - که به تازگی نیز به جمع معلمهای هنرستان پیوسته بود- در شکلگیری و روندکاری رضا بانگیز موثر بوده است. «مارکو که آمد، با ما چاپ روی لینولئوم را شروع کرد. او مدتی راه و روش کار را آموخت. هر حرفی که به ما میزد، با جان و دل میپذیرفتیم. شوق و ذوق فوق العادهای در کارگاه به وجود آورد. خودش زحمت کشید و برای مدرسه دستگاه چاپ درست کرد. موقع کار کردن، اتفاقهایی که رخ میداد، بافتهایی که شکل میگرفت، رگهها و خطوطی که ایجاد میشد، و تیرگیها و روشناییها، برای ما بسیار جالب بود. به تدریج خود را و علاقههایم را بهتر شناختم، و از حضور در هنرستان و کار کردن بیشتر لذت میبردم.»
حقوق ماهیانهای که دریافت میکرد (پنجاه تومان) و بدینترتیب استقلال نسبی مالی که به دست آورده بود، شادیها و لذتهای ساده او را تکمیل میکرد.
«با زندهرودی و پیلآرام میرفتیم آبگوشت میخوردیم. برای من همهچی دوست داشتنی شده، و سختیها همه به فراموشی رفت.»
سال آخر تحصیل در هنرستان، به توصیه زندهرودی، چاپهای خود را در سومین بیینال تهران (۱۳۴۱) شرکت داد، که یکی از آثارش، جزو پذیرفته شدهها قرار گرفت و تصویر آن در کاتالوگ سومین بیینال به چاپ رسیده. کار وی که در قطع ۵۱ × ۷۸، و با روش حکاکی برجسته آماده شده، فضای مأنوسی از مردی مُعمم و زنان چادری بود، که با طرز قلمی پریمیتیو وار و مایههای اکسپرسیونیستی داشت. این اتفاق موجب دلگرمی و شوق بیشتر او شد. به همین جهت دیپلم که گرفت، ادامه کار را رها نکرد. اگرچه مجبور شد به سرکار برود و کارهای مختلفی کرد که صرفاً به منظور امرار معاش و بدون هیچ ارتباطی با تحصیل وی بود. با این حال، در بیینال چهارم شرکت کرد. و یکی از کارهای او برگزیده و موفق به دریافت لوح زرین (مقام سوم) شد. (۱۳۴۳) این اتفاق باز هم دلگرمی او را بیشتر کرد.
نویسنده : حسن موریزی نژاد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران آمریکا مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان انتخابات دولت حسین امیرعبداللهیان حجاب جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی انتخابات مجلس دوازدهم
قتل فضای مجازی هواشناسی تهران شهرداری تهران شورای شهر تهران سیلاب سامانه بارشی آموزش و پرورش سازمان هواشناسی باران آتش سوزی
خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو دلار یارانه مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان تورم
تلویزیون سینمای ایران سینما نمایشگاه کتاب دفاع مقدس صدا و سیما مسعود اسکویی صداوسیما کتاب موسیقی مهران غفوریان سریال
معماری
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین حماس جنگ غزه روسیه اوکراین امیرعبداللهیان ایالات متحده آمریکا نوار غزه جنگ اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر جواد نکونام مهدی طارمی سپاهان رئال مادرید بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال
باتری گوگل آیفون اینستاگرام سامسونگ مایکروسافت اپل عکاسی ناسا
چای کاهش وزن فشار خون توت فرنگی سیگار کبد چرب