دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

گول فیلم های آخر را نخورید


گول فیلم های آخر را نخورید

مقایسه سینمای عباس کیارستمی و آپیچاتپونگ ویراست هاکول

این بخشی از مقاله مفصل جیم امرسون درباره مقایسه کیارستمی و ویراست‌هاکول است که به دلیل طولانی بودن به‌صورت خلاصه اینجا آورده شده است.

در طول ماه گذشته، تقریبا چیزی جز کارهای عباس کیارستمی و آپیچاتپونگ ویراست‌هاکول تماشا نکردم و می‌شود گفت این یکی از بهترین ماراتن‌های فیلم دیدن من بود. چرا این کار را کردم؟ گول فیلم‌های متاخرشان را خوردم: «کپی برابر اصل» کیارستمی و «عمو بونمی...» ویراست‌هاکول... جفت فیلم‌ها از جشنواره کن جوایزی را بردند (جایزه بهترین بازیگر زن برای فیلم کیارستمی و نخل طلا هم برای «عمو بونمی...»). بنا به دلایلی من تنها دو فیلم مهم از کیارستمی «طعم گیلاس» (۱۹۹۷) و «باد مارا خواهد برد» (۱۹۹۹) و یک فیلم آپیچاتپونگ (که از این به بعد تنها «جو» صدایش می‌زنم) به نام «خوش آمدید» (۲۰۰۲) را تماشا کرده بودم.

فیلم هر دو کارگردان به مفهوم عمیق کلمه شخصیت‌پردازی نشده و «دیرهضم» است. اما صرفا این باعث نشد تا من با کارهای این دو دیر ارتباط برقرار کنم. دلایلم البته چندان خوب نیستند اما بگذارید صادق باشم: کیارستمی را همیشه به این دلیل از سر باز می‌کردم که به نظر شخصی من جایگاهی در عالم هنرسینما دارد که کویینتین تارانتینیو در عالم هنرپاپ دارد. خاطرم هست که در نمایش مطبوعاتی جشنواره تورنتو برای فیلم «باد مارا خواهد برد» یکی از منتقدان پشت سر من نمای پایانی (که البته خوب بود ولی برای من کمی زیادی توی چشم بود) را «شاهکار» خطاب کرد و طوری این کار را کرد که فکر کنم همه سالن آن را شنیدند.

باید اعتراف کنم (چون بالاخره من هم آدمم) که کمی احساس تهوع کردم و برخی دوستان منتقد که بیشتر از من درگیر بودند رفتند تا کارهای دیگر کیارستمی را هم گیر بیاورند اما من انگیزه‌یی برای این کار نداشتم. من کارهایی را که از کیارستمی دیده‌ام تحسین می‌کنم (جز آن صحنه پایانی «طعم گیلاس» که به نظرم به‌رغم ایده جریان زندگی‌اش بشدت سطحی و کلیشه‌یی از آب درآمده و همان پایان سیاه فیلم به نظر منطقی‌تر است) ...

درباره «جو» (مجبورم آن اسم طولانی را این‌طور خلاصه کنم) ندیدن کارهایش فقط به طبع کاهل و دافع من برمی‌گشت. با وجود اینکه فیلم «بیماری‌های استوایی» (۲۰۰۴) را در لیست فیلم‌ها داشتم و در کمال صداقت باید بگویم که نمی‌دانم چگونه «سندروم و یک قرن» (۲۰۰۶) را در جشنواره تورنتو از دست دادم آن هم وقتی دوست هوشمندی مثل‌گیریش آن‌همه درباره فیلم مشتاق بود.

آب رفته را نمی‌شود به جوی بازگرداند اما من هنوز فیلم‌هایی برای دیدن دارم و برای همین هفته پیش قبل از رفتن به یک سفر کاری« سه‌گانه کوکر کیارستمی ، خانه دوست کجاست »(۱۹۸۷)، «‌زندگی و دیگر هیچ» (۱۹۹۲) و« زیر درختان زیتون» (۱۹۹۴) ،« به همراه کلوزآپ» (۱۹۹۰) و «بیماری‌های استوایی» و «سندروم و یک قرن» ویراست‌هاکول را گرفتم. (فیلم سوررئالیستی «اشیای م رموز سر ظهر»اش را هم گرفتم که هنوز فرصت دیدنش را نداشتم)

آنچه از دیدن فیلم‌های مذکور می‌شود درباره این دو گفت این‌ است که هر دو کارگردان فیلمسازانی «هزل‌انگار» هستند که از تکنیک‌های معمولی روایی برای گفتن داستان‌هایی استفاده می‌کنند که خیلی هم «معمولی» نیستند. «خانه دوست کجاست» کمدی «کیتن‌وار» است (آن ایده فوق‌العاده نمای طولانی مسیر زیگزالی که بین دو روستاست دوباره در فیلم «باد ما را خواهد برد» و در جست‌وجوی آنتن‌دهی موبایل خود را نشان می‌دهد) که حول و حوش بدیهی‌ترین اصول می‌چرخد. مثلاکودکی که دفتر مشق دوستش را اشتباهی برداشته و باید پیش از آنکه معلم بفهمد آن را به دوستش پس دهد. در مقایسه با اگزیستانسیالیسم صورت سنگی‌وار کیتن کیارستمی البته سانتیمانتال به نظر می‌رسد... می‌شود «دیر‌یاب» بودن فیلم‌های آپیچاتپونگ ویراست‌هاکول را - نه فقط فیلم‌ها که حتی اسمش هم سخت است و برای همین خودش را «جو» می‌نامد- به راحتی حدس زد و من تنها سه فیلم او («بیماری استوایی»، «سندروم و یک قرن» و «عمو بونمی...») را با خنده‌یی مضحک و ماسیده روی صورتم تماشا کردم و البته درگیر گرما و مشرب حضور تکان‌دهنده فیلم شدم... رنگ‌ها، فرم‌ها، تار و پود، چشم‌انداز، چهره‌ها و... فیلم‌های فیلمساز تایلندی‌الاصل و تحصیلکرده در شیکاگو یعنی آپیچاتپونگ وایراست‌هاکول با هیچ تفسیر سهل‌الوصولی کنار نمی‌آید اما این البته به معنی سخت بودن تماشای آنها هم نیست.

فیلمسازان کمی هستند که آثارشان لذت «خلق» را مجسم می‌کند و حسی قابل لمس از تماس با دنیای پیرامون را به بیننده به دست می‌دهد. فیلم‌های او حاوی خرده پیرنگ‌هایی ‌است که دنبال کردن‌شان تنها به سردرگمی بیشتر می‌انجامد. وقتی فیلم‌‌ها را به صورت تجربه‌یی حسی ببینیم بهتر فهمیده می‌شوند.

ساختاری چیده شده بر مبنای منطق سیال حافظه که با امواج احساسی به هم متصل می‌شوند. همچون کیارستمی، «جو» نیز بی‌شک «یک مرد جدی» و یک هنرمند بی‌نظیر است. ولی هیچ راهی وجود ندارد که بتوانم فیلم‌هایش را همچون وهمی هزل‌‌آلود ببینم حتی هنگامی که درباره حرکت تدریجی به سوی مرگ حرف می‌زند یا وقتی روح دوست پسری تبدیل به پلنگ می‌شود. روایت «سندروم و یک قرن» شاید چیزی باشد شبیه تقسیم دو دویی جانوران تک‌سلولی. فیلم با دو جفت بی‌دست و پا و سرد و ابله شروع می‌شود که در حال عشق‌ورزی هستند. یک جفت دکتر و جفت دیگر دندانپزشکی آوازه‌خوان و راهبی بودایی هستند.

ماجرای این رابطه چیست؟ دکتر مردی که با دکتر زن مصاحبه می‌کند (زنی که به نظر تا دقایقی جز شخصیت‌های اصلی است) آنقدر در وضعیت بحرانی قرار دارد که نه می‌تواند چیزی بخورد و نه می‌تواند بخوابد. زن بعدتر در حالتی رمانتیک (؟) به مرد از مرد دیگری در زندگی‌اش می‌گوید که الواح سنگی می‌ساخت. راهب مدعی است که می‌خواسته دی‌جی بشود یا حتی وارد کار کمیک‌بوک‌ها شود اما راهب شده. دندانپزشک مدعی است که خواننده است و برای بیمارش همانجا روی صندلی شروع به خواندن می‌کند که همین منجر به خلق صحنه‌یی زمخت اما همدلی‌برانگیز می‌شود.

سوال اینکه آیا این راهب خرقه‌پوش همان برادر جوان‌مرگ‌شده دندانپزشک نیست که او هنوز از مرگش احساس عذاب وجدان می‌کند؟ اگر باشد مفهوم کل فیلم چیست؟ از همه اینها گذشته... آن بیمارستان کوچک روستایی است که به ساختمانی مدرن و شیک شهری تغییر شکل می‌دهد هرچند همان مجسمه بودا را هنوز در محوطه دارد. لحظات، دیالوگ‌ها و کاراکترهای اولیه مجددا در فیلم ظاهر می‌شوند.

ماجرا چیست؟ فیلم اگرچه خودش را تکرار نمی‌کند اما در حال ارایه واریاسیون‌هایی از مضامین و بن‌مایه‌هایی تکرارشونده است. سرگیجه‌آور- و حتی هیجان آور- است انگار نیمه اول فیلم در بخش دوم تکرار می‌شود. روایت ادامه دارد اما ساختار انگار به پیش‌زمینه منتقل شده است. مطمئنا حرف من این نیست که فیلم‌ها هرچه پیش می‌روند باید خودشان را برای تماشاگر توضیح دهند یا حتی پایان سرراستی داشته باشند اما حداقل خودشان را قانع‌کننده جلوه دهند.

جیم امرسون