شنبه, ۲۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 15 March, 2025
مجله ویستا

مستند «فولکسی روی بام»


مستند «فولکسی روی بام»

درباره گذشته یک ماشین قدیمی

برای ماشین‌بازهایی که عشق کمپانی و مدل ماشین‌ هستند، تصویر سینمایی آنها هم جذابیتی همپای همان ماشین‌های واقعی دارد؛ از فیلم‌های اکشن ماشینی و مسابقه‌ای که بگذریم، فیلم‌هایی که نوستالژی و عشق به ماشین‌ها را حتی در حد یک تک‌سکانس به تصویر بکشند یا تصویری فراتر از یک وسیله نقلیه از یک ماشین ارائه دهند، در تاریخ سینما کم نبوده‌اند.

سخت است کسی عاشقانه ماندگاری چون «سینما پارادیزو» را به یاد آورد و یادی از آن نمای خاطره‌انگیز رویارویی دوباره توتو؛ شخصیت اول فیلم با ماشینی که ۳۰ سال پیش از آن، مَرکب او و معشوقش بوده نکند؛ ماشینی که حالا آشیانه مرغ‌ها شده، اما ماهیت و ارزش آن دیگر از یک وسیله قراضه فلزی فراتر رفته و به یک شخصیت شبه‌انسانی در قد و اندازه سایر شخصیت‌های فیلم تبدیل شده و مثل همه آنها غبار پیری و ازکارافتادگی بر چهره‌اش نشسته است. آدم‌هایی که جوانی و عشق را در گذشته از دست‌رفته به یاد می‌آورند و حسرت آن را می‌خورند و هرچیزی هم با این گذشته پیوندی داشته باشد سهمی از این نوستالژی خواهد داشت.

عشق به ماشین‌های قدیمی، نوعی خاطره‌بازی با گذشته‌ای است که یاد آن همراه با حسرت و دلتنگی است. ماشین‌هایی که بخشی از تاریخ و هویت شهری یک جامعه در دوره‌ای خاص بوده‌اند برای عده‌ای تجسم همان روزهایی است که شاید به دلیل ماهیت در دسترس نبودن و غیرقابل ‌تغییر بودنش نمادی از روزهای خوب‌اند. روزها و آدم‌هایی که اگرچه دیگر نیستند، اما یادگارهایی از آنها مانده؛ یادگارهایی چون یک رولزرویس بزرگ و اعیانی، یک مینی‌ماینر گوجه‌ای کوچک و دوست‌داشتنی از دهه پرشَروشور ۷۰ میلادی یا یک فولکس قورباغه‌ای آبی‌درباری روی پشت بام یک نمایشگاه اتومبیل.

● روبه‌روی پل روشندلان!

نمی‌دانم این فولکس از کی به جای پارک در کوچه‌ای قدیمی یا به نمایش درآمدن پشت ویترین نمایشگاهی از اتومبیل‌های کلاسیک، نشستن روی پشت بامی زیر آسمان دوداندود پایتخت را سرنوشت خود دیده بود، اما آشنایی من با او برمی‌گردد به روزهای آغازین مهر ۸۸ که سوار بر اتوبوس بی‌آرتی خیابان انقلاب به سوی میدان امام حسین می‌رفتم. وقتی اتوبوس دقیقا به بالای پل می‌رسید، اولین چیزی که چشم‌ها را به خود جلب می‌کرد، چشم‌های قورباغه‌ای ماشینی بود که زیر سایه درختی روی بام یک ساختمان جاخوش کرده بود. چنان آرام گرفته بود که گویا خسته از سال‌ها بالا و پایین رفتن خیابان‌های طهران ترجیح داده روزهای بازنشستگی را به تماشای اتوبوس‌های دراز شهرداری تهران یا ماشین‌های مدل بالا و گران‌قیمت امروزی بگذراند. روزها و هفته‌ها می‌گذشت و یکی از جاذبه‌های تصویری خیابان پرسروصدای انقلاب برای من شده بود این فولکس قورباغه‌ای بام‌نشین! سوالات گوناگونی به ذهنم می‌رسید که همه درباره گذشته و امروز این ماشین بود. داستان‌های مختلفی از چرایی و چگونگی این خوش‌نشینی غریب ساخته بودم؛ یک جوان عشقِ ماشین و قدیمی‌باز برای جلب توجه آنها که از روی پل می‌گذرند، پشت‌بام خانه‌اش را کرده پارکینگ عزیزترین ماشینش... یادگاری از کسی که دیگر نیست برای این‌که رفت و آمدهای روزانه آدم‌ها و ماشین‌ها خطی روی آن نیندازد، جایی بهتر از پشت‌بام نیافته است... پیرمردی اهل دل که روزی سوار بر این ماشین در گوشه‌ای از شهر با شریک زندگی‌اش از عشق و دلداد‌گی گفته در فراق یار به پاس آن روزهای شیرین، فولکس را بر بام نشانده...

کم‌کم این سوال‌ها و داستانک‌ها و خیالبافی‌های تصویری جای خود را به طرح یک فیلم مستند داد، مستندی درباره فولکس قورباغه‌ای که مسافران ثابت خط بی‌آرتی آزادی ـ تهرانپارس به دیدنش عادت کرده بودند. مصمم شده بودم از رازورمز آن سر درآورم، بدانم از کجا آمده، صاحبش که بوده، چه خاطراتی با آن ساخته و حالا در این روزهایی که شرکت سازنده‌اش سوپرماشین تولید می‌کند، آن بالا روی پشت‌بام چه می‌کند؟ با خودم قرار گذاشته بودم که اگر پاسخ هر کدام از این سوالات به جذابیت همان داستان‌هایی باشد که در ذهن ساخته بودم، اولین تجربه مستندسازی مستقلم را با همراه کردن دوربینی با آدم‌هایی که ارتباطی با فولکس داشتند، کلید بزنم. بروم و بستگان آن عزیز سفرکرده را پیدا کنم و از ویزور دوربین داستانشان را ببینم و بشنوم و ضبط کنم. آن عاشق زیسته در دهه ۴۰ را بیابم و روایتش از عشق و تهرانگردی با فولکس را به یک مستند عاشقانه تبدیل کنم. در نمای پایانی فیلم هم پیرمرد را دوباره سوار بر فولکس آبی‌رنگش کنم و در سربالایی یکی از خیابان‌های پردرخت تهران در حالی که او و ماشینش از دوربین دور می‌شوند، تصویر را فید به سیاهی کنم و کات!

واقعیت اما به شیرینی این تصاویر خیالی نبود! فولکس روی پشت‌بام یک نمایشگاه اتومبیل بود که صاحب آن بدعنق و تلخ‌مشرب بود. نه سینما پارادیزو را دیده بود و نه معنای نوستالژی را می‌فهمید؛ تمام روز را پشت صندلی زهوار دررفته‌اش می‌نشست و به قول خودش ارزان می‌خرید و گران می‌فروخت.

عشق ماشین که نبود هیچ؛ آنقدر هم ماشین قولنامه کرده بود که اسم ماشین حالش را بد می‌کرد. فولکس را برای تبلیغ نمایشگاه گذاشته بود روی بام. آن را از پیرمردی خریده بود که حالا نام و نشانی از او نداشت. می‌گفت اگر خیلی مشتاقم می‌تواند آن را به من بفروشد؛ سه میلیون و پانصد هزار تومان. مدل ۱۹۷۱ میلادی، سند اوکی، خرج‌مرج موتوری هم ندارد! واقعیت این بود که به صرافت خریدن آن هم افتادم، اما مشکل آنجا بود که در هیچ‌یک از دکوپاژهای ذهنی من، کارگردان ۲۷ساله فیلم با یک فولکس قورباغه‌ای ۳۸ساله از جلوی دوربین رد نمی‌شد!

پروژه مستند عاشقانه من در همان مرحله پیش‌تولید با شکست مواجه شده بود؛ نه خبری از پیرمرد سپیدموی خوش‌پوش بود و نه یک «لاو استوری» جذاب حول محور یک ماشین قدیمی. هرچه بود یک بنگاهدار بداخلاق بود و یک فولکس روی بام که من به گذشته آن علاقه‌مند شده بودم.

یکی از «ماشینی»‌ترین فیلم‌های سینمای ایران «مرسدس» مسعود کیمیایی است. دقیقا مطمئن نیستم، اما فکر کنم در سکانس قبرستان ماشین‌های قدیمی این فیلم است که یکی از دیالوگ‌های آشنای کیمیایی را می‌شنویم، این‌بار در مورد ماشین‌ها: «به چیزی که دل نداره، دل نبند!» مدت‌هاست که سوار بر اتوبوس از روی آن پل عبور نکرده‌ام، اما شنیده‌ام چندماهی است جای یک فولکس قورباغه‌ای آبی‌رنگ روی پشت‌بامی روبه‌روی پل حسابی خالی است، یکی از همان ماشین‌های قدیمی که بسیاری به آنها دل می‌بندند و برای خرید و نگهداری‌شان هزینه میلیونی می‌کنند. شاید حالا دست یکی از عاشقان ماشین‌های قدیمی باشد که هر از گاهی در شهر با آن دوری می‌‍‌زند و خاطرات شیرین خودش را با آن می‌سازد.

رضا جمیلی