جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بحران در فلسفه


بحران در فلسفه

بحران, پیش از آنكه یك واژه یا یك اصطلاح در فلسفه باشد, همواره به عنوان یك خصلت, ویژگی و گاه رویكردی كلی مطرح بوده است با نگاهی گذرا به تاریخ اندیشه مكتوب بخوبی می توان این رویكرد یا خصلت فلسفی را رصد كرد

شاید سقراط نخستین كسی باشد كه در مقابل بحران سفسطی می ایستد اما سوفسطائیان نیز می خواستند با برجسته كردن چندگانگی معنا در زبان، به زعم خود بحران حقیقت را جلوه گر كنند. بنابراین از دیدگاه سفسطی بحران حقیقت، یك ویژگی ذاتی است كه باید آن را به واسطه زبان آشكار كرد. اما سقراط چهره حقیقت را مخدوش نمی بیند و بازی با زبان را عاملی برای خدشه چهره حقیقت می پندارد و این بحرانی است كه باید با ایجاد قوانین منطقی در مقابلش ایستاد. این ایده پس از سقراط، فلسفه افلاطون را شكل می دهد و افلاطون اولین كسی است كه به شكل مكتوب به جنگ سفسطه رفته است. حاصل تمامی تلاش او را نیز می توان در قالب نظریه ایده خلاصه كرد كه این محور كلی در مثل او پررنگ تر از سایر موارد دیده می شود اما ارسطو، شاگرد بزرگ افلاطون هم سعی دارد نظریات بحران زای استاد را به چالش بكشد. آنچنا ن كه فلاسفه جدید با نگاه از دریچه اندیشه ارسطویی، ایده افلاطون را بزرگترین عامل ایستایی دانسته اند، بویژه زمانی كه تاثیر این نگرش در میان توده های مردم مطالعه شود. به زعم فیلسوفان اثبات گرا و عمل گرا، حقیقت آنگونه كه در دید افلاطون و سقراط با نام ایده مطرح شده است، صرفا حاصل نگاه فرجام شناسانه بشر بوده كه به عنوان یك خصلت روانی غیر قابل انكار است. نتیجه آنكه سقراط و افلاطونی كه می خواستند در مقابل بحران سفسطی بایستند، خود به ایجاد بحران در تاریخ اندیشه بشر محكوم و آنهایی كه منتقد افلاطون و سقراط بودند به عنوان چهره های تك بعدی بحران آفرین معرفی شدند و این وضعیت بحرانی همچنان ادامه دارد.

شاید در یك جمع بندی كلی بتوان انواع بحران در فلسفه را اینگونه تقسیم بندی كرد:

نگرش سقراطی

این نگرش، وجود حقیقت را خارج از دایره جهان تصور می كند. جهانی كه صرفا سایه ای از حقیقت بوده و مشغول شدن به سایه ها بحرانی است كه باید با شدت در مقابل آن ایستاد و البته به همین دلیل ساده در این نگرش، هنر، كمترین جایگاه را دارد، چرا كه چیزی جز تقلیدی بی ارزش نیست و هنر تنها زمانی به درد خواهد خورد كه بتواند كودكان را آموزش دهد و سپاهیان را برای جنگ تهییج كند.

بحران كانتی

كانت تمامیت اندیشه را زیر سئوال می برد. بحران كانتی مرحله اول فلسفه كانت در پایان عصر روشنگری است؛ بحرانی كه می پرسد آیا ذهنی كه می خواهد حقیقت را بشناسد خود به اندازه كافی قابل اعتماد و اتكاست یا خیر او با این پرسش ابتدا اساس ذهن را در هم ریخته و پس از عبور از بحران، دوباره آن را از نو می چیند و در این چینش، تركیب سوبژه(ذهنیت) و اوبژه (واقعیت) را فرآیند اساسی و محوری ذهن برای دست یافتن به حقیقت می پندارد.

بحران ماركسی

بحران در نگرش ماركس یك ویژگی منفی نیست بلكه دوره ای برای گذار و تكامل محسوب می شود. از نظر وی هر پدیده ای پیش از آنكه به تكامل برسد، باید پوست بیندازد و دگرگون شود. این دگرگونی و پوست انداختن كه انقلابی در سیستم پدیده ایجاد می كند، یك وضعیت بحرانی است و هیچ گریزی از آن نیست. مثل تبدیل تخم مرغ به جوجه كه مستلزم به هم ریختگی و آشفتگی است. این وضعیت در آخرین لحظه به شكستن پوسته تخم مرغ و تبدیل آن به جوجه می انجامد.

بحران شوپنهاوری

این شكل از بحران، حاصل ناامیدی و بدبینی مفرط نسبت به زندگی، طبیعت و خود فلسفه است. شوپنهاور مستقیما سفارش می كند كه در مقابل اراده فراگیر وجود، جهان و طبیعت بایستیم و چه ایستادگی بهتر از جنون. در دیدگاه شوپنهاور باید پاسخ بحران را با بحران داد، مصداق این مثل كه می گوید: دنیای وارونه را باید وارونه دید.

بحران نیچه ای

نیچه از فلسفه شوپنهاور الهام می گیرد اما او پاسخ آشفتگی را با آشفتگی نمی دهد، بلكه مثل یك شاعر لبخند می زند و می گذرد. نیچه با طرح آری، نه، آری دومین مرحله رسیدن به حقیقت را مرحله شیر می نامد؛ در مرحله ای كه دیگر از شتر بودن خسته شده ایم و نوبت طغیان یا ایجاد بحران رسیده است. در این مرحله آدم ها همچون دیدگاه شوپنهاور دست به آشفتگی زده و تمام سیستم های درونی، ذهنی و اجتماعی را درهم می ریزند، اما پس از آن به مرحله كودك می رسند؛ كودكی كه دیگر نیازی برای ایجاد بحران در خود نمی بیند و تنها كافی است نسبت به آشفتگی ها لبخند بزند، آری بگوید و لذت ببرد.

بحران پست مدرن

در این شكل از بحران تمام سیستم های مدرن و سنتی در هم ریخته شده و برای ایجاد شوك، عناصر درهم ریخته شده به شكل كلاژ در كنار هم قرار می گیرند. شاید بحران پست مدرنیسم جدی ترین بحران فلسفی باشد، چرا كه اندیشه بشر در حال برگشت به دوره بحرانی سوفسطائیان است. این ژانر از فلسفه زمانی حضور خود را پررنگ تر از پیش نشان می دهد كه ادبیات برخاسته از آن، خود را هنر و ادبیاتی فاقد نقطه عظیمت فكری معرفی می كند آیا باز هم باید انتظار افلاطونی دیگر را بكشیم