دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
حلزونهای خانه به دوش
نور خورشید میخورد به شیشههای قدّی درِ تالار و چشمم را میزند. كج و كوله میشوم، تا میتوانم نوشتههای زیر عكس شهید آوینی را بخوانم: «تمنای شفاعت- چهلمین سالگرد پرواز شهید سیدمرتضی آوینی.»
زیرش با خط ریز نوشتهاند: «از ساعت ۱۴ تا ۲۰ ـ فرهنگسرای روایت فتح ـ تالار حلزونهای خانه به دوش».
در را كه باز میكنم، یك حلزون بزرگ خانه به دوش جلویم لم داده. به جای لاك، یك خانه رنگارنگ روی دوشش انداختهاند. وسط پنجرههای خانه، یك كله تكان میخورد.
ـ خوش آمدید! ورودی تالار ته راهرو است.
همان كله، این حرفها را میزند و یك كیف بزرگ دستم میدهد. كیف سنگین است و باد كرده. معلوم است كه سازمان فرهنگی ـ هنری شهرداری، روی سمینارهای دولتی را كم كرده! خجالت میكشم بازش كنم. كیف برزنتیام را میاندازم روی دوش چپم و كیف تازه را دست میگیرم. یك نفس میروم و ته تالار، روی صندلی مینشینم و كیف را روی پایم میگذارم. دستم نفس راحتی میكشد.
هنوز مراسم شروع نشده. اما تالار، كیپ تا كیپ پر است. جمعیت در جنب و جوش است. ملت، در كیفها را باز كردهاند و دل و رودهاش را بیرون میكشند. «یدالله معالجماعه»! در كیف را كه باز میكنم، آستین یك اوركت سبز آمریكایی بیرون میافتد. چقدر دوران نوجوانی، آرزوی پوشیدنش را داشتم. یكدفعه دلم میریزد: من تا بخواهم روی سن بروم كه نیم ساعت گذشته! عجب اشتباهی كردم.
خودم را دلداری میدهم. جلوتر جا نبوده كه بروم. اما قانع نمیشوم. كاش زودتر میآمدم. دلگندگیام باز كار دستم داد.
صلوات میفرستم. كاراز كار گذشته. مگر چند بار جلوی این همه آدم حرف زدهام كه چم و خم كار دستم باشد؟!
سرم را به منقولات داخل كیف گرم میكنم. اوركت، نوی نو است. زیرش یك پیراهن لی آبی با دكمههای فلزی گذاشتهاند. داخل یك جعبه هم، یك عینك فلزی است.
همه را میگذارم روی صندلی بغلی. شورش را درآوردهاند. مانده، سوئیچ خودرو و كلید طلایی خانه بدهند. با این كارهایشان، اسم شهید آوینی را خراب میكنند. فكر كردهاند كار فرهنگی، كار فلهای است: هزار مسجد، دو هزار هیئت، سه هزار مدرسه، دههزار نمازگزار، بیست هزار تماشاچی فوتبال، پنجاه هزار روزهدار! زور كه نیست، مراسم را در تالار به این بزرگی بگیرند. یك تالار كوچكتر، فضای صمیمیتری هم داشت. تازه فقط دوستداران واقعی میآمدند. نه این همه كیفخواه...!
با غیظ نگاهشان میكنم. اما زود عصبانیتم میپرد و دود میشود. سالن یك دست سبز شده، سبز اوركت آمریكایی. همه هم زیرش پیراهن لی آبی پوشیدهاند و عینكها را به چشم زدهاند.
چرای بزرگی كه در ذهنم جولان میدهد، زود جوابش را پیدا میكند. عكس بزرگ شهید آوینی كه تمامِ قد سالن را پوشانده.
داشتیم با بچهها توی پاركینگ مجتمعمان فوتبال بازی میكردیم كه پدر در را باز كرد. بازی را رها كردم. دویدم دم در و سلام كردم تا وقتی پیكان یكسالهمان داخل آمد، در را ببندم و پدر به زحمت نیفتد.
اما پدر سرحال نبود. این را از شانههای افتاده و صدای گرفتهاش زود فهمیدم. در را بستم و دنبال پیكان دویدم ته پاركینگ مجتمع.
پدر پیاده شد. چند برگ كاغذ دستش بود. گفت: «آقای آوینی یادته كه برایت تمبر آورده بود؟»
یادم بود. تمبرهای بزرگ نوی آذربایجانیای را كه برایم آورده بود، گذاشته بودم در یك صفحه جداگانه آلبوم تمبرم. به همه دوستانم هم پز داشتنشان را داده بودم. آخر تا آن وقت، همه تمبرهای خارجیام مهر خورده بودند، جز اینها. هر چند كه خیلی از آن مهر خوردهها را هم، پدر از آقای آوینی گرفته بود.
پدر گفت: «آقای آوینی شهید شده. رفته روی مین.»
و چشمهایش پر اشك شد.
من خیلی كوچك بودم. آنقدر كه بلد نباشم تسلیت بگویم و بپرسم كی و كجا. همانجور مات ایستاده بودم و تنها یادم است كه یكی از كاغذها را گرفتم و زل زدم به چهره قشنگ آوینی ـ كه دیگر شهید بودـ و دستهایش را كه روی سینهاش گذاشته بود و اوركت سبز آمریكایی و پیراهن لی آبیاش. پشت آوینی دشت بود و چشمهایش از پشت عینك قاب فلزی، حرف میزد. زنده و گرم و گیرا.
فردا صبح، وقتی داشتم دنبال پیراهن مشكیام میگشتم، پدر را دیدم و او از چشمهای سرخم همه چیز را فهمید. آن وقتها آوینی «شهید آوینی» نبود. در دبستانمان باید به هم میگفتیم گوینده «روایت فتح»۲ است تا بشناسندش.
تا اینكه تلویزیون، مایه گذاشت و آقا در تشییع پیكرش آمدند و تازه مقالههایش چاپ شد و آوینی رونمایی شد. و شد «شهید آوینی» كه قدر نبودنش را بدانند و برایش یادبود بگیرند.
از روی سن، صدای قرآن بلند میشود. مثل دست نوازشی پدرانه، روی سر جمعیت كشیده میشود و جنب و جوششان میخوابد.
اوركت و پیراهن و عینك و بقیه مخلفات را داخل كیف میچپانم و میگذارمش كنار. به جز من، تك و توك، آدمهایی هم نشستهاند كه رنگشان رنگ سبز اوركتهای آمریكایی نیست.
قرآن تمام میشود. مجری خیرمقدم میگوید و بعد فهرست برنامهها. من سومی هستم. بعد دو مسابقه، كه اسمشان را گذاشتهاند: صدای آسمان و گامهایی تا خدا. بعد از من هم، فیلم نشان میدهند و دوباره مسابقه. اینبار حفظ كتاب.
حوصله نمیكنم بقیهاش را گوش كنم. به هر حال هر چه باشد تا هشت شب وقتمان را پر كردهاند. دست میكنم داخل كیف برزنتیام و كاغذهایم را درمیآورم تا برای بار صدم مرورشان كنم.
قرار است ماجرای همین تمبرها را تعریف كنم. اولین برنامه شروع میشود. با یك چشم، كاغذهایم را نگاه میكنم و با یك چشم سن را میپایم.
سه داور را پشت میزی نشاندهاند و یك میز دراز را هم برای ده شركتكننده نهایی گذاشتهاند. معلوم میشود دور نهایی است و ازبین پنج هزار شركتكننده مسابقه «صدای آسمان»، این ده نفر به اینجا رسیدهاند.
سالن تاریك میشود و قسمتی از روایت فتح را پخش میكنند.خیلیها بلند بلند زیر گریه میزنند.
خانه پدری آوینیها زیارت عاشورا میخواندند. با پدر رفته بودیم آنجا. سیدمرتضی تازه شهید شده بود و مناسبت مجلس هم همین بود. بعد زیارت عاشورا بیرون آمدیم. پدر كاری داشت و باید زودتر به خانه برمیگشتیم. بیرون خانه، دم خودروهایی كه توقف كرده بودند، سید محمد۳ آمده بود خداحافظی كند. در درازای صحبتهایشان با پدر، نگاه من روی چهره نورانیاش بود و موهای خوشحالتش.
بعدها از پدر شنیدم كه شمس آل احمد گفته بود سیدمرتضی در جوانی خیلی خوشقیافه بوده. آن روزگار، شمس همسایهشان بود.
مسعود بهنود هم همین را نوشته بود. كه در دانشكدهشان مرتضی از همه سر بوده. هر چند كه بعد این، به اقتضای طبیعتش، زهر خودش را هم ریخته بود.
سالن دوباره روشن میشود و مسابقه شروع. قرار است شبیهترین صدا را به صدای پر از حزن و نجابت شهید آوینی انتخاب كنند. سن را رها میكنم و میچسبم به كاغذهایم.
اولین باری كه شهید آوینی را دیدم، مخفیانه بود!
سوره نوجوانان و سوره در طبقه چهارم یك ساختمان بودند. پدرم سردبیر سوره نوجوانان و آوینی سردبیر سوره. زیاد پیش میآمد كه آوینی برای وضو گرفتن به این طرف بیاید.
من چون خواننده پروپا قرص سوره نوجوانان بودم، تا فرصتی دست میداد، همراه پدر به آنجا میرفتم. یكبار، در اتاق آرشیو عكس، كنجكاوی كودكانهام گل كرد. میخواستم بدانم پشت پرده انتهایی آن اتاق چیست. پرده را مخفیانه كنار زدم. پس فضای نورگیر بین دو آپارتمان، اتاقی از سوره بود، قرینه همین اتاق. آوینی پشت میزی نشسته بود و مشغول كار بود. دید زدنم زیاد طول نكشید. اما چون عكسی یادگاری، برای همیشه در ذهنم ماند.
همه صلوات میفرستند. نگاه میكنم. یكی برنده شده. یك تندیس شهید آوینی و چهارده سكه میگیرد و پایین میرود.
مجری، برنامه دوم را اعلام میكند: مسابقه «گامهایی تا خدا».
كنجكاو شدهام كه ماجرا چیست. هشت نفر یك سطح مستطیلی بزرگ را دست گرفتهاند و میآورند و روی سن میگذارند. بعد مجری شروع میكند به خواندن تكههایی از «همسفر خورشید۴»، آنجایش است كه شهید آوینی تازه كفش نو خریده بود و وقتی در «سوره۵» راه میرفته، كفشهایش قرچ قرچ صدا میكرده و او خجالت میكشیده!
هرجا كه اسم «آوینی» میآید، جمعیت صلوات میفرستند.
مجری میگوید كه شركت سازنده كفپوشهای سوره را پیدا كردهاند و توافقنامهای امضا كردهاند تا از این به بعد، این كفپوشها را با اسم «شهید آوینی» بسازد. جمعیت صلوات میفرستد.
بعد مسابقه شروع میشود. شركتكنندهها را از میان جمعیت انتخاب میكنند.
كارشان این است كه بیایند و روی آن سطح راه بروند و هر كس كه كفشش بیشتر قرچقرچ كند، نفر اول میشود!
دلم برای همهشان میسوزد! بیچارهها! دیگر نمیدانم چه بگویم. فقط به حالشان تأسف میخورم. مگر چند سال از شهادت آوینی گذشته كه اینقدر مسخش كردهاند؟! «یُحَرّفُون الكَلِمَ عن مواضعه.۶» آوینی كجا و اینها كجا!
پنج سكه هم به برنده میدهند. البته فكر میكنم كفشهایشان برنده واقعیاند. بیچارهها!
مجری نامم را صدا میزند. بعد میگویم كه بعد از حرفهای من، به تناسبشان، هدیه غافلگیر كنندهای برای همه شركتكنندگان دارند.
میان سه صلوات جمعیت، خودم را زودتر از آنچه فكر میكردم، به سن میرسانم.
مجری در گوشم میگوید كه بعد از صحبتهایم، میخواهند از تمبرهای یادگاری شهید آوینی، یك دوره به همه حضار بدهند. میگوید كه شركت پست كشور آذربایجان، حاضر شده همه را دوباره چاپ كند.
بعد هم از من میخواهد كه به جمعیت چیزی نگویم، تا خودش اعلام كند. چشمی میگویم و پشت میكروفون میروم.
«بسمالله الرحمن الرحیم»
صدایم در سالنی كه حالا ساكت شده، میپیچد.
«امروز قرار بود تا در خدمت شما باشم و از خاطرهام از شهید سیدمرتضی آوینی برایتان بگویم.»
جمعیت صلوات میفرستد.
«اما احساس كردم كه گفتن حرفهای دیگری مهمتر است. خواندهام كه شهید آوینی...»
دوباره صلوات میفرستند.
«خواندهام آقا مرتضی در جریان نمایش فیلمی كه به ساحت حضرت زهرا(س) جسارت كرده بود، تمام قد میایستد و با صدای رسا فریاد میزند و اعتراض میكند.»
یك نفر از بین جمعیت، شماره صفحه این خاطره را در كتاب «همسفر خورشید» فریاد میزند.
«ممنونم. مرتضی سید شهیدان اهل قلم است. چون تنها قلم به دست نیست. قلم برایش ابزاری است كه بیندیشد و در برابر مهاجمان بایستد و مجاهده كند.»
و ادامه میدهم. به مسخ شدن افكار شهید آوینی اعتراض میكنم و به كممایگی برگزاركنندگان این مراسم.
یك دفعه چیزی از كنار گوشم رد میشود و به عكس بزرگ شهید آوینی كه پشت سرم است، میخورد و به زمین میافتد. نگاه میكنم. یكی از آن عینكهای فلزی است. بعد عینك بعدی میآید و به میز میخورد. و بعدی و بعدی.
دستهایم را جلوی صورتم میگیرم تا مبادا شیشه عینكم بشكند یا زخمی بشوم. فریاد میزنم: «در هر روزگاری، آوینی بودن خصایصی دارد و مختصاتی.»
جمعیت صلوات میفرستد و عینك پرت میكند.
«آوینی روزگار خود باشید!»
دیگر جای ماندم نیست. از پشت میز كنار میآیم و از همان بالای سن، به سمت در خروجی میروم. یكدفعه صدای قرچ قرچ كفشهایم بلند میشود. آنقدر بلند كه خجالت میكشم.۷
محمدرضا سرشار
پینوشتها:
۱ـ سال ۱۳۸۳ اوج این دست كارهای سازمان فرهنگی ـ هنری شهردای تهران بود.
۲ـ مجموعه مستند تلویزیونی «روایت فتح» كه درباره دفاع مقدس بود.
۳ـ سیدمحمد آوینی، برادر كوچكتر شهید سیدمرتضی آوینی.
۴ـ مجموعه خاطرات یاران و دوستان شهید آوینی.
۵ـ ماهنامه «سوره» كه شهید آوینی، سردبیریاش را بر عهده داشت.
۶ـ قرآن كریم ـ سوره مبارك - آیه
۷ـ این داستان در نهمین كنگره یادواره شهدای دانشجوی بسیجی، به عنوان داستان تقدیری انتخاب شد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست