چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
اِما
دو هفته بیشتر به تولد آزاد باقی نمانده بود. مادر آزیتا گفته بود، تولد یک سالگیاش را در خانه او بگیرند که بزرگ بود و مادر آزیتا که تا پارسال امید شوهر کردن و بچه دار شدن دختر بزرگ خود را از دست داده بود، میخواست هرچه دوست و آشنا و قوم وخویش داشت دعوت کند تا نوه پسر خود را که در واقع تنها نوه پسرش بود، به همه دوستان و قوم و خویشان نشان دهد. اما نه آزیتا جواب درست و حسابی داده بود و نه بهرنگ دوست داشت با خانواده آزیتا قاطی شود.
پس از سه سال زندگی مشترک و یک سال پس از ازدواج با آزیتا هنوز با پدر آزیتا سرسنگین بود که در اوایل زندگی مشترکش با آزیتا شنیده بود او را مرد مفلوکی خوانده بود که عرضه نداشته است زن اول خود را جمع و جور کند و زن مثل خودفروشها به دامن و این آویخته بوده است. بهرنگ به درستی نمیدانست از حرفهای توهین آمیز مرد به خود رنجیده بود و یا نسبتی که به اِما داده بود. به آزیتا گفته بود، تا وقتی پدر از او معذرت نخواهد، هیچ وقت با او روبرو نخواهد شد. پدر روز عقد کنان او را بوسیده بود و به خاطر کدورت گذشته معذرت خواسته بود اما بهرنگ هنوز از او دل چرکین بود.
تازه آزاد را خوابانده بود و شیشه شیر و ظرف غذایش را شسته بود، لباسهایش را ریخته بود توی ماشین رختشویی و چایی داغی برای خود ریخته بود و نشسته بود پشت میز که در اتاقک شیشهای چسبیده به آشپزخانه بود. این اتاقک نقظه دلخواه بهرنگ بود،همان جا که غذا می خوردند و رادیو و نوار گوش می کردند و چشمانداز روبرو را نگاه می کردند که منظره وسیعی از شهر تورنتو بود، با ساختمانهای بلند وکوتاهش و پارکهای سرسبزو دریاچه انتاریو که آن دورها مثل مخملی آبی زیر آسمان پهناور به خواب رفته بود.
آزیتا هشت ماه پس از زایمان، وقتی هنوز چهار ماه از مرخصی دوران وضع حملش باقی مانده بود، مجبور شد به سرکار برگردد. یکی دیگر از کارمندان به مرخصی زایمان رفته بود و یکی هم موسسه را ترک کرده بود. آزیتا به اجبار مرخصی را نیمه تمام گذاشت و برگشت سرِ کار. میخواست آزاد را با خود به شیرخوارگاه نزدیک اداره ببرد که بهرنگ قبول نکرد. او که از وقتی با آزیتا زندگی میکرد، بیرون از خانه کاری نداشت، نگهداری از کودک را خود به عهده گرفت. محبت و عشقش به کودک سوای آن محبتی بود که به پوبه داشت.
پویه ناخواسته به دنیا آمد و بهرنگ در دربدریها و زندگی فلاکت بار خارج از کشور و ناسازگاریهای اِما فرصت نیافت لذت داشتن کودک را حس کند. پویه همیشه یا باری بود بر دوشش یا نگرانی خاطرش. نتوانسته بود با کودک انس و الفتی پدرانه برقرار کند. دوران کودکیاش را یا با اِما گذرانده بود یا با خواهر بهرنگ.
تا توانست روی پای خود بایستد، مستقل شد و از خانه پدری گریخت. به زبان بی زبانی پدر را مسئول زندگی نابسامان دوران کودکی خود میدانست . آزاد اما جای بزرگی در زندگی بهرنگ باز کرده بود. شاهد تولدش و لحظه لحظه بزرگ شدنش بود. وقتی آن گلوله سربی یخ کرده روی قلبش مینشست و زندگی او را سیاه میکرد، فقط سرگرم بودن با کودک و دل به بازیهای معصومانه او دادن درد او را تسکین میداد. عشقی که زمانی مثل دریا نصیب اِما کرده بود، حال ارزانی آزاد میکرد. چنان بود که روزها به نظرش سریع و تند میگذشتند چرا که همه وقتش را کودک پر میکرد و در فواصلی که کودک می خوابید، با ذوق و شوقی کودکانه با نوشتههایش مشغول میشد.
کامپیوترش را روشن کرد و پرونده مربوط به رمانی را که مینوشت باز کرد. آزاد معمولاٌ یک تا دوساعت میخوابید و این وقتی بود که بهرنگ روی رمانی که تازه شروع کرده بود، کار میکرد. پس از چاپ یک مجموعه داستان کوتاه و یک مجموعه شعر به خود جرات داد و رمانی را شروع کرد که جا و بیجا زندگی خودش بود و اِما.
تلفن که زنگ زد، نخواست بردارد. لابد یا از آن تلفنهای نظرخواهی بود، یا دوست و آشنایی که کاری نداشت و میخواست وراجی کند و وقت بگذراند و یا...
میدانست آزیتا این وقت روز زنگ نمیزند. آزیتا برنامه او را مو به مو میدانست. همیشه وقت ناهارش زنگ میزد. وقتی که میدانست آزاد بیدار است و بهرنگ نمیتواند چیزی بنویسد و یا بخواند.
تلفن چهار پنج زنگ زد و از صدا افتاد. بهرنگ آخرین برگ از نوشته خود را خواند. در رمانش اِما را الهه نام گذاشته بود. برای تصویر کردن چهره و اندامش آن طور که فکر میکرد، کار به آسانی پیش نرفته بود. الههای که او تصویر میکرد، با اِمای واقعی یکی در نمیآمد. بهرنگ نمی توانست چشمان اِما را، طرح صورت، لبانش که گاه لبخندی به تحقیر داشت و گاه لبخندی به لوندی، پاهای کشیده و خوش ترکیبش، وقتی که شلوار جین آنها را تنگ در برمیگرفت، انگشتان بلند و بازوان لاغرش که در ذهن بهرنگ همیشه همان حالت دخترانه شکننده را داشت به کلام در بیاورد و به تصویر بکشد. نتوانسته بود، اِمای واقعی را در قالب الهه بیافریند. چندین و چند صفحه در باره الهه نوشت اما باز اِما نشد.
غرق خواندن نوشته خود بود که تلفن دوباره به صدا درآمد. مثل برق گرفتهها از جای پرید و به طرف تلفن رفت اما گوشی را برنداشت. حوصله حرف زدن نداشت. غرق در رمان خود و شخصیت الهه بود و از سرکشی و لجبازیاش هم به ستوه میآمد و هم خوش خوشکش میشد. الهه دست پرورده او بود اما سرکشیهای خود را هم داشت و به راه خود میرفت. تلفن دوباره از صدا افتاد. لختی ماند. به صفحهای که شماره تلفن فرستنده را ضبط می کرد نگاه کرد؛ شماره ناآشنا بود. پشت میزش نشست. به دورها خیره شد، به دریاچه که آن روز زیر ابر دلمردهی ماه سپتامبر که آسمان را پوشانده بود، رنگ سربی سردی داشت.
هوش و حواسش از نوشته دور شده بود. بی اختیار دوباره به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت. صدای بوقهای بریده بریده به او فهماند که پیام دارد. پیام را گوش کرد. اِما بود. در یک پیام کوتاه گفته بود، می خواهد او را ببنید. قلبش بیاختیار شروع کرد به تند زدن. اِما با او چه کار داشت؟ هشت نه سالی می شد که هیچ تماسی با او نداشت. از وقتی با یک ایرانی ساکن لوس آنجلس که میگفتند بیست سالی از خودش بزرگتر است و ثروت بی حسابی دارد، ازدواج کرد و از تورنتو رفت، بهرنگ از او خبر نداشت. حتی حال و احوالی هم از پویه نمیپرسید و اگر هم میپرسید، پویه روی خوش نشان نمیداد. پویه دل خوش از مادری که او را از کودکی ترک کرده بود و سرپرستیاش را به پدر داده بود، نداشت.
سال سه دانشکده ادبیات بود و سودای شاعر شدن و نویسنده شدن داشت. سالی بود که بوی آزادی در فضا جریان داشت. گروههای سیاسی فعالیت آزادتری داشتند و طیف وسیعتری از دانشجویان را به خود میطلبیدند. سال اعتصاب و گردهمآیی و تظاهرات و کوه رفتنهای دسته جمعی. سالی که یکی دو داستان و چند شعرش در نشریههای ادبی چاپ شده بود و در میان دوستان و آشنایان وجههای کسب کرده بود. همان سال بود که اِما را شناخت؛ اِمایی که هنوز اِما نشده بود. نامش مهستی بود. یکی دوباری او را در راهروها و محوطه بیرون دانشگاه و رستوران دیده بود. چشمان سیاه و گونه های برجسته و بینی کوچک سربالا و جعد موها که همیشه دستهای از آن روی پیشانی ریخته بود و قد بلند و به قول شاعر سرومانندش تصویری از اِمای مادام بواری می داد، که بهرنگ کتابش را چندین بار خوانده بود و هربار بیشتر شیفته قدرت و توانایی نویسنده شده بود.
به بهرنگ گفت، "نامم را پدر انتخاب کرده است. پدر عاشق شعر و ادبیات قدیم ایران بود و خود نیز دستی در شاعری داشت. غزلهای عاشقانه و قصیدههایی با مضامین اجتماعی میگفت. یکی دو غزلش هم در نشریات چاپ شده بود اما هیچ ناشری کارش را برای انتشار یک کتاب قبول نکرده است."
وقتی در دانشکده ادبیات قبول شد، پدر به او گفته بود، "حقا که فرزند واقعی پدرت هستی و استعداد پدر در تو نهفته شده است. "
اما واقعیت آن بود که مهستی نه به خاطر علاقه به ادبیات، که این رشته آخرین انتخابش بود و قبول شده بود و به ناچار پذیرفته بود. نه شناختی از ادبیات کلاسیک داشت که پدر دیوانهای شاعرانش را در قفسههای کتابخانه خود داشت و او هیچ وقت هوس نکرد، لای آن کتابها را باز کند و نه از ادبیات مدرن چیزی میدانست که پدر معتقد بود، همهاش چرت و پرت و یاوه گویی است. مهستی فقط میخواست یک لیسانس دانشگاه داشته باشد لیسانس را به قول خالهاش که از فرانسه لیسانس ادبیات گرفته بود، برای پرستیزش میخواست نه علاقهاش به شعر و ادبیات.
وقتی بهرنگ فهمید مهستی نیز همان خط فکری او را دارد، او رادر جمع خود که سرپرستی آن را به عهده داشت، پذیرفت. در اولین کوهنوردیشان بود که بهرنگ نام اِما را برای او انتخاب کرد. در فرصتی که سربالایی باریکی را شانه به شانه هم و جلوتر از گروه میرفتند و در پناه صخرهای ماندند که هم خستگی در کنند و هم بقیه گروه به آنها برسد، بهرنگ به مهستی گفت، "تو خیلی شبیه اِمایی."
مهستی که سربالایی تند و هوای پاک کوهستان گونه هایش را به رنگ گل سرخ درآورده بود، و چشمان سیاهش تلولویی درخشان و وسوسه انگیز داشت، روی تخته سنگی نشست. لبخندی چهرهاش را شکفت و به بی خبری پرسید، "اِما؟ اِما دیگه کیه؟"
بهرنگ از جواب مهستی یکه خورد. چطور ممکن بود، در دانشکده ادبیات درس خواند و اِِمای مادام بواری را نشناخت."
گفت، "اِما را نمیشناسی؟ اِمای مادام بواری. نوشته..."
مهستی به میان حرفش دوید. "مادام بواری؟..."
بهرنگ گفت، "نوشته گوستاو فلوبر. نویسنده فرانسوی."
مهستی بلند خندید. صدای قهقهاش مثل موسیقی دلنوازی در دل کوه پیچید. هوای پاک کوهستان در پوست صورت و چشمان سیاهش اثری شگفتانگیز گذاشته بود. بهرنگ نمیدانست همان جا بود که به قول شاعر نه یک دل، که صد دل عاشق مهستی که حالا دیگر برایش همان اِما بود، شده بود یا از مدتی پیش؛ از همان اولین نگاه، در یکی از روزهای اوایل مهر که روز باز شدن دانشگاه بود، و دختر راه را بر او بست و نشانی کلاسش را از او پرسید. چشمان سیاه دختر سرعت گردش خون را در رگهایش زیاد کرد و تنش داغ شد. روزهای بعد همه جا نگاهش به دنبال او بود و هرجا میدیدش چشم از او برنمیداشت.
تا گروه برسد، بهرنگ به او گفت، "از این به بعد اِما صدات میکنم. این اسم بیشتر بهت میآید. با این اسم میتوانی ایز گم کنی."
مهستی گفت، "اسم قشنگی است. خیلی بهتراز مهستی که پدرم انتخاب کرد." و نام اِما رویش ماند. و وقتی به خارج از کشور آمدند، اِما شد نام اولش. فقط در اوراق رسمی مهستی نامیده میشد.
اِمای خارج از کشور اندک اندک شکل و ماهیت عوض کرد. این اِما با اِمای آن سالها، سالهایی که تازه او را شناخته بود تفاوت داشت. آن سالها هنوز با بهرنگ بودند. قصهای را که در حال نوشتن بود، خاطره آن سالها را در او زنده میکرد و یا بهرنگ می خواست آن سالها را در خاطر زنده کند و به کلام و نوشتار ماندگارشان کند.
آن سال فراموش نشدنی، سالی که مهستی اِما شد، سال به بار نشستن عشق بین او و اِما، سال به بار نشستن انقلاب، سال آزادی، سالی که او و اِما مثل دو یار جدانشدنی همیشه با هم بودند و عشقشان زبانزد دوستان و آشنایان شد.
و سالهای بعدی که به دنبال آمدند، سال بسته شدن دانشگاهها، سال گرفت و گیر و از دست رفتن دوستان نزدیک، سال فرار بسیاری از دوستان و نزدیکان، سالی که او و اِما در مجلسی خصوصی و بی سروصدا ازدواج کردند و مجبور به اختفا شدند و حاملهگی ناخواسته اِما و تولد پویه. سالی که مجبور به فرار از ایران شدند و از کوههای ترکیه با یک بچه چهارماهه از میان برف و یخ بندان گذشتند. سالی که به کانادا آمدند و سالهای بعد...
مهری یلفانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست