یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
دنیای ستاره ها
به بهانهی تولد ستاره ای که میآید:
تازه از دانشگاه برگشته بودم ، لباسهام رو عوض کردم آبی به صورتم زدم تلویزیون رو هم روشن کردم تا طبق معمول به خبر ساعت ۱۹ گوش کنم . وای خدای من باز هم مثل همیشه اعم اخبار بوی دود و باروت وخون و جنگ می داد ، باز هم صدای شیون کودکی پا برهنه و وحشت زده که به دنبال گوشه ای آرامش و امنیت می گشت حالم را دگرگون کرد ، باز هم در عمق وجودم به حال انسان، این موجود به اصطلاح اجتماعی خودخواه که بر اجتماعی بودنش عجیب می نازه، تاسف خوردم، و باز هم از انسان بودنم خجالت کشیدم .
تو حال و هوای خودم بودم که صدای بلندی مرا از جا پراند .
ـ مادر این صدای چی بود!؟!؟
ـ هیچی ستاره جان ، ببخشید عزیزم ، داشتم میز اتاقت رو تمیز می کردم قاب عکس تو وکبوتر از روی میز افتاد . شیشه اش شکسته ، اما قابش سالمه ، ناراحت نشو دخترم ، به بابا می گم ببره برات عوضش کنه
کبوتر بهترین دوست و همراه منه ، با اینکه خواهر یا برادری ندارم اما همیشه کبوتر برام مثل یه خواهر بوده ، اون دختری مهربان با ایمان و دوست داشتنی که بار عظیم مشکلات رنگارنگ زندگی خانوادگیشون تا حالا هیچوقت نتونسته بوی مهربانی و صداقت رو از چهره ی معصومش کنار بزنه ، خونه هامون تو یه کوچه ست، ۷ خونه با هم فاصله داریم. من و کبوتر سالهاست که با هم دوستیم از کلاس اول تا حالا که ۲۵ سال داریم و دوتامون دانشجوی سال آخر رشته ی جامعه شناسی هستیم به هر کلک و بهانه و زحمتی که برای ما و بزرگترهامون داشته تا حالا با هم، همکلاسی بودیم، روزهای خوب و بد زیادی رو در کنار هم داشتیم و همیشه از شادی و غم هم با خبر بودیم البته بیشتر کبوتر از شادی های منو من از غم های کبوتر .
پدر کبوتر، وقتی کبوتر فقط یک سال داشت توی یک دعوای قومی بر سر زمین کشته شد ، از اون موقع به بعد ، کبوتر ، برادرش شاهین و مادرشون خورشید خانم، با هم تو خونه ی مادر بزرگ خدابیامرزش زندگی می کردند مادر کبوتر زن رنج کشیده ای بود که با سختی و تحمل مشقات زیادی، حالا موفق یا ناموفق، اون و برادرش شاهین رو بزرگ کرد .
شاهین ۱۱ سال از کبوتر بزرگتربود و هر چی صفات خوبی و مهربونی تو کبوتر بود شاهین بر عکسش رو داشت ، این دو تا خواهر و برادر دو روی واقعی یه سکه بودن ، هیچوقت یادم نمی یاد که کبوتر خاطره ی خوبی از اون برام تعریف کرده باشه ، اون پسر سرکش و بد خلقی بود که لقب گنده لات محل رو با افتخار رو دوشش یدک می کشید ، همیشه بوی غلیظ سیگارش از یک کوچه اون ور تر ورودش رو خبر می داد ، صدای پوتین های سنگین و بزرگش با جیرینگ جیرینگ های محتویات تو جیب کاپشن سبز بادیش تو لحظه های رد شدنش از تو کوچه هنوزم که هنوزه تو گوشمه . از هیچ کار خلافی دریغ نمی کرد ، اون حتی قدر زحمت های بی دریغ مادرش رو که سالها جوونی و زندگیش رو وقف بدست آوردن آب و نون بچه های یتیمش کرده بود ، ندید می گرفت.
وقتی وارد خونه می شد هیچکس حق حرف زدن نداشت ، به همه زور می گفت ، وصف دست بلند کردن هاش تو عصبانیت وحشتناک بود ، وقتی به بی پولی می خورد قالی کهنه ی زیر پا که پیش کشش ، از چند تا دونه پیاز و سیب زمینی آشپزخونه هم نمی گذشت ،هنوز عربده های بلند شاهین از هفت تا خونه اون طرف تر واضح و رسا تو گوشمه و از اون سالها تا حالا لحظه ای صدای آه و ناله های مظلومانه ی خورشید خانم ، مادر کبوتر که از آزار های بی رحمانه ی شاهین مدام خدا رو به نظاره می طلبید از ذهنم پاک نمی شه ، هیچ وقت خاطره ی راز کودکانه ی مخفی شدن های معصومانه ی کبوتر از ترس قرار گرفتن در معرض خشم شاهین ، تو صندوقچه ی یادگار مادر بزرگش رو هم فراموش نمی کنم، همیشه این قضیه رو تو ذهنم حلاجی می کردم که چرا صندوق کوچیک و تاریک مادربزرگ ، که بوی کهنگیش رو می شد از بوی لباسهای کبوتر به خوبی فهمید باید امن ترین جای دنیا برای دختر ی به سن و سال کبوتر باشه .
هنوز هم وقتی کبوتر بعضی اوقات خاطرات به قول خودش وحشتناک و بد اون موقع رو به یاد می آره برام درد دل می کنه و می گه :
ـ ستاره، توی اون روزهای وحشتناک توی دنیای بچگی گاهی فکر می کردم چقدر خوب که کودک و کوچکم و می توانم در صندوقچه ی مادربزرگ مخفی بشم وگوشه ای امن برای پنهان شدن و دور ماندن از لحظه های پر تنش اضطراب وترس ازعبور برادرم را نبینم و قلب پر تپشم را آرام نگه دارم.
نا امنی خونه ی کبوتر اینا همیشه برام علامت سوال بود. (؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
وقتی آرامش و صفا و صمیمیت خونه ی خودمون رو با تشویش و اضطراب همیشگی خونه ی عزیزترین دوستم مقایسه می کردم به یه چیزی بین بهشت و جهنم می رسیدم ، اما هیچ وقت نتونستم بفهمم که دخترکوچولوی معصومی که هنوز معنی گناه رو هم نفهمیده نا خواسته توی این جهنم دنیایی چیکار می کنه ؟
خیلی دلم می خواست بدونم توی ذهن شاهین ، تنها مرد خونه ی کبوتر اینا چی می گذره ؟ اون به چی فکر می کنه که حاضره دل مادر زحمت کشش رو با اون دستای چروکیدش که عجیب گواهی تقلا برای یه لقمه نون رو می ده هزار هزار بار بشکنه و قلب خواهر کوچیکش رو که هیچوقت تا حالا محبت مردی رو تو زندگیش ندیده و احساس نکرده این طور بلرزونه . خیلی دلم می خواست بفهمم که استثمار یه قرون دوزار پول زحمت کشیده ی مادر و خرج کردن تو الواتی ها و رفیق بازی های کوچه خیابونی واقعا چه حسی برای شاهین داره ؟ شاهین به چی فکر می کنه ؟ آیا تو وجودش حتی یه رشته ی کوچیک از مرام و معرفت و مهربونی پیدا نمی شه ؟ آیا اون هیچ وقت دلش به حال اشک های مادرش نمی سوزه ؟ چیه که به این پسر اجازه می ده که اینطور هوار بکشه و گردن کشی کنه ؟ واقعا چی باعث شده که این خواهر و برادر اینقدر با هم فرق داشته باشند ؟
ماجرا ی دعواهای خونه ی کبوتر اینا سال ها بود که قصه ی تکراری کوچه ی ما و موضوع حرف های دوستانه ی کودکیمون شده بود ، روزها با همه ی ماجراهاش می گذشتند و طوری بود که اگه یه روز صدای عربده کشی های شاهین تو کوچه نمی پیچید آرامش اون روز عجیب احساس می شد ، با همه ی اوصاف من وکبوتر هر روز بزرگ و بزرگ تر می شدیم ، کلاس دوم راهنمایی بودیم که اون اتفاق افتاد .
شب قبل صدای دعوای شدیدی از خونه ی کبوتر اینا اومده بود صبح وقتی با کبوتر راهی مدرسه شدیم خیلی گرفته و بی حال بود صورتش گل انداخته بود و چشماش هم حسابی پف کرده بود، چند باری هم ناخودآگاه از درد کمر ناله کرد ، به نظر می اومد تا صبح نخوابیده تا مدرسه لام تا کام حرف نزد ، من هم چیزی نپرسیدم ، چون می دونستم که بالاخره برای سبک شدن و خالی کردن دل کوچیکشم که شده خودش همه چیز و تعریف می کنه ، تو ساعت تفریح اول بود که دیگه طاقت نیاورد ، بغضش ترکید و کلی برام حرف زد ، برام تعریف کرد که دیشب شاهین خورشید خانم رو دوباره کتک زده و همه ی حقوق یک ماه کلفتی و رخت شوریش رو به زور ازش گرفته .
ـ بعد از جنگ و کتک کاری های شاهین ، دیشب مادرم تا صبح آه می کشید خدا رو صدا می زد و گریه می کرد ، راستش ستاره، آه های مادرم دیشب خیلی سوزناک بود ، تا حالا اشکهاش رو اینقدر مظلومانه و تنها ندیده بودم تا نماز صبح اشکها هزار هزار بار صورت مادر رو بوسیدند تا شاید آرومش کنند ، و فقط تسبیح آخر نماز صبحش بود که بالاخره راه گریه هاش رو بست و تسکینش داد ، ستاره، از غم دل شکسته ی مادرم، من هم تا صبح تو صندوقچه ی مادر بزرگ موندم ، آه کشیدم و گریه کردم راستش ماجرای ظلم شاهین و مظلومیت مادر بد جور منو به فکر انداخته. همش با خودم می گم یعنی خدای به این بزرگی ....... .؟!
جمله ی آخر کبوتر با بغضی که تو صداش پیچیده بود بد جور منو تکون داد و به فکر انداخت .
اون روز ظهر وقتی از مدرسه تعطیل شدیم تو راه خونه اصلا با هم حرف نزدیم ، علت سکوت کبوتر رو نمی دونم اما من تو تموم راه داشتم به حرف های کبوتر فکر می کردم ، شاید اونم تو ذهن پر سوالش داشت دنبال یه جواب قانع کننده می گشت ، واقعا حقیقت راه ظالم و مظلوم چی بود ، چطور می شد پاسخ قانع کننده ای برای عدل خدا تو این موضوع پیدا کرد ؟
چند قدمی کوچمون بودیم که صدای شلوغی عجیبی باعث شد قدمامون رو تندتر کنیم ، به سر کوچه که رسیدیم با منظره ی عجیبی روبرو شدیم جلو ی خونه ی کبوتر اینا خیلی شلوغ بود همه ی همسایه ها جمع شده بودند یه ماشین پلیس و یه آمبولانس هم با چراغ های گردونشون حسابی جلب توجه می کرد با دیدن آمبولانس کبوتر مات و مبهوت نگاهی به من کرد و گفت :
ـ ستاره مامانم ..
بعد یکدفعه دوید تا سریع تر به آمبولانس برسه ، منم پشت سرش شروع به دویدن کردم تا به جمعیت رسیدیم ، کبوتر مدام گریه می کرد و فریاد می زد : مامان ، مامان جونم ، چی شده ؟ دیگه به آمبولانس رسیده بودیم ، کبوتر تند تند دستگیره ی در آمبولانس رو کشید تا بازش کنه، یکهو یکی از همسایه ها داد زد :
کبوتر مادرت حالش خوبه ، تو خونه است
با شنیدن این حرف ، کبوتر یه لحظه ایستاد و بعد به آرومی در آمبولانس رو باز کرد ، صحنه ی وحشتناکی بود ، شاهین با لباس های غرق خون رو برانکارد آمبولانس بود ، مرده بود ، دیگه نفس نمی کشید ، حرف نمی زد و اصلا نمی تونست تکون بخوره ، مطمئنم که تا به حال هیچ کس اونو به این ساکتی و بی سرو صدایی ندیده بود .
هنوز مات و مبهوت این صحنه ی وحشتناک بودیم که راننده ی آمبولانس اومد در رو بست و ماشین حرکت کرد و رفت. ماشین داشت دورمی شد ، اما کبوتر هنوز داشت با چشم دنبالش می کرد ، انگار نمی دونست باید چی کار کنه خوشحال باشه یا ناراحت . آمبولانس داشت شاهین پسر بد خلق کوچه رو با خودش می برد رفت و رفت دورتر و دورتر شد تا به پیچ کوچه رسید و دیگه از دید ما خارج بود .
تو همین گیر و دار چند تا از همسایه ها اومدن من و کبوتر رو به طرف خونه بردن . جلوی در یه سرباز کنار ماشین پلیس ایستاده بود ، خونه هنوز شلوغ بود ، خورشید خانم هم ساکت و بهت زده رو پله ها نشسته بود ، مادرم داشت بهش آب قند می داد، یکی دیگه از خانم های همسایه هم داشت شونه هاش رو می مالید .
کبوتر وقتی خورشید خانم رو دید سریع به طرفش دوید ، محکم بغلش کرد ، خورشید خانم هم دستی به سرش کشید و سعی کرد آرومش کنه.
در گوشه ای از حیاط هم دو تا پلیس داشتند سوالاتی از چند نفرمی پرسیدند ،از زمزمه هاشون معلوم بود که دارند نشونی های کسی رو می دن و ماجرا رو تعریف می کنند.
ـ ما دیدیمش ،یه پسر بیست و شش هفت ساله ، با پوست تیره ، لاغر و قد بلند
ـ رو بازوی چپش علامت خالکوبی بود ، اولش اون و شاهین با هم وارد کوچه شدند بعدش شاهین رفت تو خونه و پسره منتظر موند وقتی شاهین برگشت با هم بحثشون شد و دعوا بالا گرفت بعد دوتاشون چاقو کشیدن اما پسره پیش دستی کرد و چند تا ضربه زد و زود در رفت .
ـ من دنبالش دویدم اما تا به سر کوچه رسیدم یه دفعه غیبش زده بود ، انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین، اصلا نفهمیدم از کدوم طرف در رفت .
ـ آقا ، شاهین خودشم پسر شری بود ، هم مادرش هم همه ی اهالی محل از دستش عاجز بودن
ـ آقای پلیس ، پسرم میگه از بچه های کوچه پشتی شنیده که دیشب شاهین تو یه بازی کلی پول باخته بوده اما چون همش رو نداشت قرار بود صبح اول وقت بیاد و از خونه برداره و حسابش رو صاف کنه .
همسایه ها و به قولی شاهد های قضیه هنوز داشتن تعریف می کردند و هر کی یه چیزی می گفت و نظری میداد از حرف های اونها و ماجرای دیشب خونه ی کبوتر اینا می شد حدس زد که قضیه چی بوده و شاهین بالاخره چطور با یکی دیگه ازدسته گل هایی که آب داده تو خون خودش غرق شده .
دیگه از بس رو پا ایستاده بودم ، پاهام بد جوری درد گرفته بود ، داشتم تو حیاط می گشتم تا جایی برای نشستن پیدا کنم که مادرم صدام کرد :
ـ ستاره ، مامان..
ـ سلام مامان
ـ سلام دخترم ، بیا کلید خونه رو بگیر کبوتر رو ببر خونه استراحت کنید و یه چیزی بخورید ، غذا آماده است ، خودتون بکشید و بخورید ، اتاق خودت رو هم مرتب کن ،می خوام بگم امشب خورشید خانم و کبوتر بیان خونه ی ما، بهتره یکمی از این خونه دور باشن
ـ چشم مامان الان می رم
کبوتر هنوز تو بغل مادرش بود و محکم بغلش کرده بود انگار هنوز از شوک ماجرا بیرون نیومده بود ، جلو رفتم ، دستم رو گذاشتم رو شونه هاش و صداش کردم ، آروم سرش رو برگردون و نگام کرد، دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم : بیا بریم
ـ نگاهی به مادرش انداخت ،خورشید خانم که دیگه حالش جا اومده بود با سر بهش اشاره کرد که برو .
تو خونه چیزهایی رو که از همسایه ها شنیده بودم برای کبوتر تعریف کردم ، برعکس همیشه که کبوتر تعریف می کرد و من شنونده ی خوبی بودم ، اینبار بیشتر من حرف می زدم و اون فقط بعضی وقتها سرش رو تکون می داد . شب هم وقتی خورشید خانم داشت ماجرای اون روز رو برای مامانم تعریف می کرد فهمیدیم که صبح دوباره شاهین اومده بوده که از خورشید خانم پول بگیره و باقی بدهکاری یه شب الواتی و قمار بازیش رو بده ، اما انگار یادش رفته بود که شب قبل دخل رو خالی کرده و تمام حقوق زحمت کشیده ی مادر رو تاراج کرده ، پس دست از پا درازتر برمی گرده تا یه فرصتی از طرف بگیره ، که یک دفعه کار به بحث و دعوا می کشه و بالاخره یکی از نا خلفی هاش کار دستش می ده و پرونده ی یه عمر گردن کشیش رو می بنده .
توی حرف های خورشید خانم یه چیز برام خیلی عجیب بود اینکه انگار نه انگار که اون داشت راجع به شاهین پسری صحبت می کرد که روزی هزار بار دلش رو لرزونده بود و زندگی رو به کامش زهر کرده بود لا به لای تعریف هاش بعد از هر بار آوردن اسم شاهین آهی می کشید و چندین بار خودم دیدم که چند تا قطره اشک یواشکی از گوشه ی چشمهاش سرک کشیدند و اون سریع با کناره ی روسریش قایمشون کرد ، اشک های دزدکی خورشید خانم اشک هایی نبودند که به یاد آزارهای شاهین جاری شده باشند ، کاملا می شد فهمید که اون اشک ها و آه ها ، نمادهای حزن مادری عزادار در سوگ مرگ فرزند بودند .
با یادگاری هایی که شاهین تو ذهن هر غریبه و اشنا و همسایه های کوچمون گذاشته بود پر واضح بود که تو محله تقریبا هیچکس از نبود ناگهانی شاهین ناراحت نیست و حتی خیلی ها به خاطر سکوت ، آرامش و امنیتی که بعد از اون حاکم شده بود خدا رو هم شکر می کردند ، الا یه نفر، فقط خورشید خانم ، مادری که به گفته ی کبوتر روزها در غم مرگ پسر اشک می ریخت و از خدا براش طلب استغفار می کرد .
خلاصه چند هفته بعد از این ماجرا همه چیز فراموش شد و دیگه کسی نام و نشونی هم از پسر شرور خونه ی خورشید خانم نیاورد ، الان سالهاست که آرامش به خونه ی کبوتر اینا وارد شده و هیچکس صدایی جز صدای باصفای عشق ورزی های دو مادر و دختر ، دو انسان رو ، از اون خونه نشنیده .
نمی دونم ، شا ید تو دنیای بچگی ظالم و مظلوم و جنگ و صلح برام فقط تو داستان خونه ی کبوتر اینا با مرد بی رحمش شاهین خلاصه می شد ، شاید ظلم اون ، تو چشم های کوچیک بچگیمون اونقدر بزرگ به نظر می رسید ، ، شاید زاویه ی دیدمون اونقدر نبود که ببینیم یک یا چند درجه اون طرف تر از کوچه ی کوچیکمون چی می گذره ، شاید دیوار خونه های کوچمون اونقدر بلند بود که به قد کوتاهمون اجازه ی سرک کشیدن و دیدن لشکرهای شاهینی رو نمی داد بزرگ که شدم دیدم انگار بوی ظلم و خون هوای آرامش را بد جور آلوده کرده ، انگار دنیای به این بزرگی هیچ فرقی با خونه ی کبوتر اینا نداره ، انگار آدمهای مثال شاهین کم نیستند ، شاهین های زیادی وجود دارند که رحم و مروت رو نمی شناسند ، عقاید دیگران براشون مهم نیست ، با مهربونی قهرن ، تنها به فکر پر کردن جیبهای عمیق خودشونو هیچ به فکر ذره ای رحم به حال اشک های مظلومانه ی دختری پابرهنه و ترسیده از صدای پوتین های عاج دارشون نیستند ، انگار حتی تو صندوقچه ی مادر بزرگ کبوتر هم دیگه جایی برای پنهان شدن نمونده .
موضوع مبهم فلسفه ی بنیادی بانیان جنگ و ظلم مدت هاست که با ذهنم بازی می کنه و دنبال دلیلی برای وجود بی وجودش می گرده ، اما هر چی بیشتر فکر می کنم، آخرش تنها به اهداف پست و حیوانی می رسم ، اهداف مادی و بی ارزشی که پله ی اولش پر کردن شکم های گشاد با لقمه هایی که نونش از خمیر طلا و پنیرش برش های الماس و پله ی آخرش نهایتا خود خواهی و قدرت طلبی این آدم هاست . آدم هایی که فرق اساسیشون با موجودات دیگه تنها تو لباس های دست سازو طرحواره های انسان نماشون خلاصه می شه .
راستش یه موقعی تو دنیای خیالات خودم فکر می کردم اگه ناحیه ی گرسنگی مغز آدم های زور گو رو دست کاری کنن شاید بزرگترین دلیل جنگ های بی دلیل این قیم های ظلم رو از بین ببرن و صلح رو به بشریت هدیه کنن اما نه تو همین دنیای خیالی بعد از انجام همین عملیات نجات بشری به نفع صلح ، دیدم که این قضیه تنها یکی از انگیزه های دست درازی های این جماعت زمینی رو از بین برده و انگیزه ی دیگرشون رو تو آخرین پله ها فعال کرده ، حتی وقتی این اتفاق هم بیفته ، دیگه گرسنگی نیست که عامل تحریک درندگی و خوی حیوانیشون باشه ، بلکه خودخواهی ، قدرت طلبی و میل مالکیتشون حرف اصلی رو می زنه ، اون موقع دیگه اونها می خوان هر روز فضای بیشتری برای غلت زدن داشته باشن ، فضایی که بتونن راحت و بی هیچ مزاحمتی پاهاشون رو توش دراز کنن و راحت تو خواب دنیاییشون از این سر دنیا تا اونورش حسابی پهلو به پهلو بشن ، تو واقعیت های خیالی به این نتیجه رسیدم که انگار تا وقتی که تو زمینیم و قطعه ای خاک برای ایستادن لازم داریم باید انتظار حمله ی انسانی دراز پا رو هم رو این گلوله ی خاکی داشته باشیم انگار باید آسمانی شد تا از حمله های انسان های زمینی در امان بود انگار باید جزعی از دنیای ستاره ها شد؟
هنوز تو دنیای خیالی خودم سیر می کردم که نسیم خنکی منو به خودم آورد ، به ساعت نگاه می کنم و تازه متوجه می شم که حدود ۳ ساعت تو خیالاتم پرسه زدم .
نمی دونم چند دقیقه است که جلوی پنجره ی اتاقم ایستادم و چشم به آسمون خیالبافی میکنم اما
هر چی باشه تازه همین الان متوجه حضور نگاه های مهربون اونها شدم . ستاره ها رو می گم ، آخه امشب آسمون حسابی ستاره بارون . و چه آرامشی رو می شه توی دنیای پولکیشون حس کرد ، انگار تو دنیای ستاره ها هیچ کس حق دست درازی و بهم زدن آرامش دیگران رو نداره ، انگار هیچ ستاره ای هیچوقت دل ستاره های دیگه رونمی شکنه ، انگار جای هر کدومشون معلومه و کسی میل پا درازی برای تصاحب جای بیشتر رو نداره ، ستاره ها چه خوب رسم زندگی مسالمت آمیز رو بلدن ، چه قدر اجتماعی و متمدنند ، صلح در دنیای ستاره ها عجب مفهوم عمیقی داره و در دنیای آدم هااااا....؟؟؟؟!!!!!
کاش کسی از دنیای ستاره ها برای کمک می آمد و زنگ صلح را به صدا در می آورد ای کاش ستاره ای به این آدم ها رسم مهربانی می آموخت .
انگار این آدم های در ظاهرمتمدن ، که با علم خود شون به هم فخر می فروشند هنوز به ساده ترین فرمول شاد ، شیرین وآرام زیستن در کنار هم دست پیدا نکردند. انگار هنوز نمی دونند باید چه طور با هم رفتار کنند، انگار زبان جسم و روحشان رو فراموش کردند و فقط بلدند با زبان پیشرفت اسلحه هاشون با هم حرف بزنند و تو حرف هاشون فقط نوع و کیفیت باروت هاشون رو به رخ هم بکشند. گویی اینطور که از شواهد و قراین هم پیداست حالا حالاها هم نمی تونند راز این فرمول بزرگ رو کشف کنند شاید زندگی راحت و آرام در کنار گروهی که به آن ها عشق بورزند عجیب براشون دردناک.
فکر که می کنم می بینم واقعا چه لذتی داره دنیای بی دغدغه ای از قرار گرفتن در معرض خشم یک انسان ، چه آرامشی داره دنیای آسمان با انبوه ساکنانش و زمین چقدر خشمگینه ، کاش کسی از دنیای ستاره ها می آمد .
نویسنده : یاسین دقیقی (آمینا) ـ فروردین ۱۳۸۶
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست