چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
این کابوس را آن ها نوشته اند
![این کابوس را آن ها نوشته اند](/web/imgs/16/147/837it1.jpeg)
خدایا ! سپاس که مرا مسئول رویاهایم قرار ندادهای! (قدیس آگوستینوس)
(روز نود و یکم)
وقتی در قرمزرنگ را دیدم که طاقباز بود، و باد پردهای را که پشتش آویزان بود تکان میداد، ایستادم و خیرهاش شدم. دلهرهای سینهام را گرفتهبود. فکر کردم نمیتوانم تو نروم. نشستم. در باز، با آن پردهی سبز، من را میخواست.
میترسیدم. کف دستهایم را گذاشتم زمین و چهارده تا شنا رفتم و سر پانزدهمی حس کردم یکی دارد نگاهم میکند. بلند شدم و سراسر کوچه و آسمانش را نگاه کردم و کسی را ندیدم.
درِ باز، انگار ولم نمیکرد. آرام به طرفش رفتم و خواستم پرده را کمی پس بزنم، که باد پیش از من آمد و برای چند لحظهای پسش زد و گذشت؛ و من توانستم آسمان مستطیلیِ پشت در را ببینم که طولش هفت متر و عرضش یک و نیم متر بود. مساحتش، دویست بار کوچکتر از قطعه زمینی بود که دایی، پشت خانهاش داشت و میگفت که آن را برای شهابسنگی نگاه داشته که همزمان با مرگ او، روی زمین میافتد.
پرده را پس زدم و رفتم تو. دالانی بود که بعد از هفت متر به سمت چپ میپیچید. از دالان گذشتم و به حیاط رسیدم. برای لحظهای، بوی شدید کتابهای تازهچاپ درسی مثل مشتی به بینیام خورد، و من حیرتزده، محکم به دیوار پشت سرم خوردم و با تکانی که به دیوار گلی دادم، کرمی که تا ارتفاع زیادی از آن بالا رفته بود پایین افتاد، و من سرم را بلند کردم. در مقابلم، پنج متر دورتر از من، تکیهداده به دیوار ساختمان گِلی، دختری روی چهارپایهی آهنی زنگزدهی کوچکی نشسته بود. بلوز و دامنی مشکی پوشیده بود و روی زانوهای بههمچسبیدهاش، سینی مسی بزرگی، پر از کرم داشت. کرمهای کوچک و سفید و درهملول، و او در حالیکه لحظهای چشمهای سیاه سرمهکشیدهاش را از من برنمیداشت، کرمها را یکییکی به دهان میگذاشت و میجوید. خونِ کرمها از دو گوشهی لبهایش جاری بود و دو باریکهی خون، زیر چانهاش به هم میرسید و در یک خط، از بلوزش پایین میرفت.
بالای سر دختر، نیممتر بالاتر، دریچهای بود به اندازهی دریچهای که دامن دختر و پاهایش با زمین خاکی حیاط میساخت، و از پشت دریچه، زنی که موهایش به رنگ تیرآهن بود و تکهپارچهای قرمزرنگ از بالای لبها به پایینِ صورتش را پوشانده بود، خیره و شاید مهربان، نگاهم میکرد.
دختر، از کرمخوردن دست برداشت و آرام به دیوار تکیهداد و چشمهایش را بست، و من حس کردم از دو طرف، دو نفر بازوهایم را گرفتند. احمقانه، تقلایی کردم که فوراً فهمیدم بیفایده است و من فکر کردم که حتا اگر به خاطر آن دختر هم باشد کاری نمیکنم.
دو پیرمرد بودند، و یکیشان عینک آفتابی به چشم زدهبود. سرم را پایین انداختم و دوباره آن کرمِ پایینافتاده را دیدم که روی زمین میخزید و وقتی پیرمردها من را به طرف دختر میکشاندند، مطمئن بودم که پیرمرد سمت چپی کرم را لگد خواهد کرد؛ اما او بیآنکه به پایین نگاه کند، با دقت از رویش قدم برداشت.
به مقابل دختر رسیدیم و پیرمردها با قدرتی فوقالعاده، مثل گلوله نمدی، به پشت، روی زمینم انداختند و دستها و پاهایم را محکم گرفتند. دختر چشمهایش را باز کرد و سینی کرمها را کنار پاهای من، روی زمین و مقابل چشمهای پیرمرد عینکی گذاشت. به رویم خم شد. کمی مکث کرد، و بعد لبهای لرزان و خونیاش را محکم روی لبهایم گذاشت. لبهایش طعم گِل و باران میداد. لبهایم را میمکید، و فکر کردم که اگر من هم لبهایش را نمکم، او ریههایم را به داخل سینهاش خواهدکشید. قطره اشکی که از چشم چپش بیرون آمد و روی چشم راستم چکید، ازگوشهی چشمم به پایین سرازیر شد، وارد گوشم شد و بعد از لالهی گوشم به زمین افتاد. اینهمه، آنقدر برایم عادی مینمود که ترس بَرَم داشت.
دختر بلند شد و در حالی که از فرط گریه، لبهای خونیاش به هم میخورد، به دیوار تکیهداد و پیرمردها رهایم کردند.
یک تار موی دختر، روی صورتم افتادهبود و قاطی ابروی چپم شدهبود. به بهانهی مالیدن چشمهایم، تار مو را قاطی موهایم کردم. زنِ مو تیرآهنی دهنبستهی پشت دریچه که همانطور خیره و مهربان نگاهم میکرد به آرامی گفت: برو!
بلند شدم و خودم را تکاندم. گفتم: خداحافظ...
کسی جوابم را نداد، و من وقتیکه از حیاط بیرون میرفتم، کرمِ افتاده از دیوار را دیدم که له شده بود. وارد دالان که شدم، شروع به دویدن کردم و فکر کردم کسی حق ندارد به من بخندد. از در بیرون زدم. در حال دویدن، با دست چپ موهای سرم گرفته بودم تا باد تار موی دختر را نبرد. بعد از پنج بار پیچیدن از کوچههای سر راه به خانه رسیدم. در، مثل همیشه باز بود. وارد حیاط شدم. پیرمرد صاحبخانهام مثل همیشه، پشت به در حیاط، داشت در کرتهای سبزیاش دنبال چیزی میگشت، یا شاید هم داشت چیزی را چال میکرد.
از پلهها بالا رفتم و در اتاقم را به روی خودم بستم. آینهام سر جایش نبود. کسی بَرَش داشته بود. وقتی جلوی پنجره رفتم تا در شیشه موهایم را نگاه کنم، پیرمرد صاحبخانهام را دیدم که به مستراح میرفت.
تار مو دیده نمیشد. اما مطمئن بودم که هنوز قاطی موهایم است. به خاطرم رسید که پیرمرد گفته بود در جوانی، در یک مغازهی سلمانی، شاگردی کرده و حتا چند بار و بی هیچ دلیلی، از من خواسته بود موهای سرم را بتراشد. از اتاق بیرون زدم و به حیاط رفتم و در حالی که به خاک تازه زیر و رو شدهی گوشهی چپ کرتِ سبزی پیرمرد نگاه میکردم، به انتظار بیرون آمدنش ایستادم.
پیرمرد، چند بار خواسته بود پیرزنی را که خانهاش کنار مسجد محله بود نشانم دهد، و من هیچوقت حوصلهاش را نداشته بودم و هر بار هم پیرمرد از من دلگیر شده بود. میگفت که میخواهد ازدواج کند. حکایت میکرد که چند ماه پیش، یکی از دوستانش مرده بوده، اما چون یکی را نداشته تا خبر مرگش را به دیگران بدهد، کسی هم از مرگش خبردار نشده بوده؛ تا اینکه پس از چند روز، مردمِ بهجانآمده از بوی تعفن مردار، ردِ بو را پی گرفته و لاشهی ازهمگسیختهاش را در اتاقکش یافته بودند. پیرمرد میگفت نمیخواهد مثل او بمیرد. میگفت دوست دارد کسی را داشته باشد تا دیگران را از مرگش باخبر کند؛ و زنی را که میخواست، گویا پیرزنی بود که هر روز عصر، دم در حیاط خانهاش در کوچهی مسجد مینشست و نگاههای خیره و حریص پیرمرد را به گرمی پاسخ میداد؛ و من، با آنکه بارها از کوچهی مسجد گذشته بودم، ندیده بودمش.
کار پیرمرد در مستراح به درازا کشیدهبود و من فکر کردم نکند پیرمرد همانجا مرده باشد، و با لذت فکر کردم که در این صورت خبر مرگش را به کسی نمیگویم تا بوی گندش، همهی دنیا را پر کند.
به طرف مستراح رفتم و پشت در چوبیاش گوش ایستادم. صدایی نمیآمد. درِ مستراح کوتاه بود. سرم را جلو بردم و تو مستراح، پیرمرد را دیدم که به حالت نشسته، سرش را روی آفتابهی مسی گذاشته بود و نفسنفس میزد. توانستم تو سوراخ سنگ مستراح، چشم خونآلودی را ببینم که از پایین در پیرمرد زل زده بود.
صدایش زدم. از اینکه دید نگاهش میکنم تعجب نکرد، همانطور که من، با دیدن چشم چپش که از حدقه در آمده و در سوراخ سنگ مستراح افتاده بود تعجب نکردم.
حفرهی چشم چپش خونی بود، خونی خشکشده.
گفتم: موهایم را بزن! میزنی؟
در حالیکه لبهایش میلرزید گفت: من مرد نیستم!
و من یادم آمد که میدانستم او مرد نیست. یک بار که مثل همیشه داشت با کرتهای سبزیاش ور میرفت، به طرف من برگشت که داشتم مثل همیشه، دانههای بدبوی کود شیمیایی را که جلوی پنجرهی اتاقم ریخته بود جمع میکردم، و گفت که مرد نیست؛ اما بعدها فراموش کرد که به من گفته مرد نیست و یک بار گفت که تا حالا با چهارده تا زن خوابیده و سر پانزدهمی، برادر زن سر رسیده و او ناچار شده زن را رها کند.
گفتم: اما موهایم را که میتوانی بزنی؟
گفت: قیچی ندارم.
و حس کردم که با لذت حدس زده که من چه خواهم گفت.
گفتم: با تیغ بزن!
لبخندی زد و من، دندانهای سالم و سفیدش را دیدم.
گفت: باشد!
وقتی که داشت بیرون میآمد گفت: اما به یک شرط.
و چون میدانست که نمیپرسم چه شرطی، ادامه داد:
ـ باید با هم برویم و همای من را ببینی.
گفتم: میآیم.
و او فوراً بستهای تیغ از جیبِ سمتِ راست شلوارش درآورد و در حالیکه آشکارا خوشحال بود، گفت: بنشین!
نشستم و سرم را پایین انداختم. کف حیاط، اینجا و آنجا، دانههای سفید و کوچک کودِ شیمیایی ریخته بود و من فکر کردم که ممکن نیست پیرمرد اینقدر احمق باشد و نداند که هر کسی میداند که دو کرتِ کوچک سبزی به این همه کود که هر روز در حیاط میریخت و تا فردا جمع و روانهی سطل زباله میشد، نیازی ندارد؛ و در همین حال، به دنبال تار موی دختر مشکیپوش، آنقدر محو موهای ازبیخزدهی سرم بودم که نفهمیدم چه زمانی بر ما گذشت.
اما پیرمرد، کارش را تمام کرده بود و در حالیکه دستش را روی سر صاف و بیمویم میلغزاند گفت: مثل هندوانهای است که توش هروئین مخفی کرده باشند!
بلند شدم. گفتم: آینهام تو اتاق نبود.
گفت: من آینه دارم.
و به طرف اتاقش رفت. روی زمین خم شدم و موها را به هم زدم. تار موی دختر نبود. اما من مطمئن بودم که در حال دویدن نیفتاده بود.
پیرمرد برگشت. جارو را از گوشهی حیاط برداشت و موها را جارو کرد. وقتیکه در سطل آشغال را میگذاشت و در حالیکه حدقهی خالی چشم چپش را با دست میمالید، گفت: حالا برویم سراغ همای من!
گفتم: برویم.
و فکر کردم که لزومی ندارد فراموش نکرده باشد که برای آوردن آینه رفته بود.
در کوچه، نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت: مگر نگفتم لبهایت را پاک کن؟
گفتم: مگر چه عیبی دارند؟
گفت: خونیاند.
گفتم: نگفته بودی.
گفت: گفتم. دو بار.
گفتم: حتا آینه را هم نیاوردی.
به طرفم برگشت و با تنها چشمش به صورتم و شاید هم به لبهایم خیره شد. قطره اشک بزرگی از حدقهی خونی چپش بیرون آمد.
گفت: معذرت میخواهم...
و من فکرکردم که وقتی داشت موهایم را میزد به خوبی شنیدم که گفت لبهایم را پاک کنم و چیزی نگفتم.
گفت: خوب!... دیگر برویم. همای من نباید بیشتر از این منتظر بماند.
و دوباره راه افتادیم.
همایش دم درِ قرمزِ ضدّزنگخوردهای، روی تکه حصیری رنگو رو رفته نشسته بود و تسبیحِ دانهدرشت آبیرنگی را با دست چپش میگرداند. سه متر و نیم آنطرفتر، در مسجد بود که آبی بود و چوبی و باز.
پیر مرد، با دیدن پیرزن دستپاچه شد و رنگ از رویش پرید، و لبخندی که فکر کردم از روی ترس است روی لبهایش نشست.
گفتم: برایت خواستگاری کنم؟
نگاهم کرد. لب پایینیاش میلرزید و مثل زبان سگ پیر گرسنهای، انگار از دهانش آویزان بود. دانههای ریز و زردرنگ عرق یا شاید هم آب بینی، لای موهای تنک و کمپُشت سبیل کوچکش دیدهمیشد.
پیرزن نگاهمان میکرد. جلو رفتم و به او و درِ مسجد نزدیکتر شدم و حس کردم که پیرمرد، سرعت گرفت و دور شد.
بادی سرد آمد و سر بیمویم را قلقلک داد. رو به رویش نشستم. بوی خون تازه میداد.
گفتم: سرم را خوب تیغ زدهام؟
انگشتهای چاق و نرم دست راستش را روی پوست لخت سرم لغزاند. داشت خندهام میگرفت.
گفت: او برایت تراشیده است؟
و به جایی که قبلا پیرمرد ایستاده بود، اشاره کرد. نگاه کردم و پیرمرد را ندیدم.
گفتم: بله او.
گفت: همای من است!
گفتم: حاضری ازدواج کنی؟
گفت: بله!
گفتم: کی؟
گفت: همین حالا!
و تن چاق و گوشت آلودش، از خندهای بلند، به لرزه افتاد.
گفت: اما او مرد نیست!
دستهایم را گرفت و به گونههایش چسباند. چشمهایش را بست و دست راستش را دور گردنم انداخت و من را به طرف خودش کشید. صدای مهرههای تسبیح را هنوز هم میشنیدم. بوی آهن زنگزده و کتابهای تازهچاپ درسی میداد. بوی خون. دستش را دور گردنم پیچانده بود و دو انگشت اشاره و وسط دست چپش را روی لبهایم گذاشته بود، در حالیکه سنگینی مهرههای تسبیح را روی چانهام حس میکردم. پوست انگشتهایش مزهی خطکش چوبیام را میداد که وقتی یک روز، دایی برای خط کشی دفترش از من خواست و من آن را به او دادم، او با دیدنش و شاید هم با دیدن جای دندانهایم رویش، آن را از پنجره به بیرون پرتکرد...
پیرمرد صدایم میکرد. سرم را بلند کردم. پیرزن لبخند میزد. وقتیکه میخواستم بلندشوم نتوانستم.
پیرمرد و پیرزن کمکم کردند.
خسته بودم و در آن لحظه حس کردم که نمیتوانم حتا یک قاشق هم از آشِ همیشهگی پیرمرد یا تکهای از جوجهی نحیفِ کبابشدهاش بخورم. یا مثل همیشه به پیرمرد بگویم که وقتی جیوهی پشت آینهام را میخراشد، با سر و صدایش ناراحتم نکند.
پیر مرد، پیرزن را هم کمک کرد که سر پا بایستد و سر انگشتهای دست راستش را بوسید و با مهربانی آشکاری پرسید: پسر خوبی است. نه؟
پیرزن گفت: خیلی...
و من، بهتم زد. از جیب سمت راست شلوار پیرمرد، تار موی سیاه دختر بیرون آمده بود.
پیرمرد گفت: سر و وضعت را مرتب کن!
و من گریهام گرفت، و حس کردم که انگار گونههایم از پولادند. تار موی دختر را از جیب پیرمرد بیرونآوردم و بوسیدم، و همانطور روی لبهای شاید خونیام نگه داشتم.
پیرزن به شتاب تار مو را از دستم گرفت و قاطی موهای خودش کرد؛ و من احساس کردم که پیرمرد به جای او پشیمان شد، چون موهای پیرزن به رنگ تیرآهن رنگنخورده بود و موی دختر، سیاه سیاه.
سینهام انگار پر از اشک بود. رویم را برگرداندم و شنیدم که پیرزن داشت میگفت که حیف لبهایش خونی است، باید برایش پاک کرد.
باد سرِ بیمویم را قلقلک میداد، و من از جلوی در مسجد گذشتم و شروع به دویدن کردم.
میدویدم و خودم را نمیفهمیدم. خواب بودم انگار.
به کوچهشان رسیدم و ایستادم. قلبم انگار میخواست بیرون بپرد.
چندینبار، کوچه را بالا و پایین رفتم: آخرکدام در بود؟
درها همه باز بود. اما هیچیک، دالانی در پی نداشت. و هیچیک، قرمز نبود.
کوجه خلوت بود. و من به آرامی کوچههای سر راه و پنج پیچ آنها را رد کردم و به خانه برگشتم. گونههایم از پولاد بودند. و یاد مادر افتادم که شبی داشت لحافم را پینه میزد و به دایی گفت که یک لنگه گوشوارهاش را گم کرده، و پدر که نمیدانست دایی گربهای دارد به رنگ طلا، به مادر گفته بود که فردا برایش گوشوارهای دیگر خواهد خرید...
وارد حیاط شدم. و وقتی که داشتم درِ اتاقم را پشت سرم میبستم، صدای خندههای پیرمرد و پیرزن را شنیدم که از آن ورِ حیاط، از کنار کرتهای سبزی میآمد و من وقتی وارد حیاط شده بودم، ندیدهبودمشان...
(روز نود و ششم)
پدرم آمد.
این دومین بار بود که میآمد، و اینبار شکستهتر.
کت و شلوار آبی روشنی به تن داشت و عینک سیاه به چشم. هر دو نوی نو. شبیه خوابی بود که در بچهگی میدیدم و یک ذرهاش هم یادم نمانده بود.
خیره نگاهش کردم و او که فهمید، عینکش را برداشت. حدقهی چشم راستش خالی بود. نپرسیدم چه اتفاقی برایش افتاده و او پرههای بینیاش را بازتر کرد و آهی کشید. از چشم سالمش قطره آبی بیرون آمد که شک کردم اشک باشد.
گفت: یک شب کتابهایت را ورق میزدم. با هر کتابی که دست میگرفتم بغضم میترکید و گریهام میگرفت. لای چند کتابت پروانه گذاشته بودی. زیر بعضی کلمات خط کشیده بودی که اشک نمیگذاشت بخوانمشان. کتابها را در قفسه گذاشتم و رفتم و خوابیدم. شب را هم فقط خوابِ تو و کتابهایت را دیدم. صبح که بیدار شدم چشم راستم از حدقه در آمده و روی لحافم افتاده بود.
یادش رفته بود که میدانم سواد خواندن ندارد. شاید هم وانمود میکرد که یادش رفته. و من حتا یادم بود بار پیش که آمده بود دنبالم، گفته بود لحافش را با لحاف من عوض کرده است.
گفت: مژگانهای قشنگ مادرت از زور گریه ریختهاند. توی غذا، همیشه یکی دو تا مژگانش را پیدا میکنیم. گریه که میکند از دهان و گوشهایش خون میزند بیرون. زده به سرش. پا برهنه توی کوچه و خیابان راه میرود و وقتی به خانه برمیگردد، دراز به دراز میافتد، و من با موچین مورچههایی را که لای ترکهای پاهایش رفته و له شدهاند بیرون میکشم.
گفتم: برای گفتن اینها آمدهای؟
ـ پسرم نمیخواهم به گریهات بیندازم.
و ناگهان، چشمهای من پر از اشک شد، و فکر کردم که پدر توی دلش دارد به حماقتم میخندد. و او در حالیکه وانمود میکرد دستپاچه شده، دستمالِ قرمزرنگِ همیشهگیاش را از جیب راست شلوارش در آورد و به دستم داد. بوی خانهمان و بوی کتابهایم، تنم را لرزاند. دستمال را به خودش پس دادم.
گفت: نمیخواهم به گریهات بیندازم. اما آخر کمی هم فکر کن. تا کی میخواهی اینطور آواره باشی؟ دور از ما... دور از دوستهات... دور از شهرمان. مگر من و مادرت چه گناهی کردهایم که باید به آتشت بسوزیم؟ آخر مگر پیش ما چی کم داری؟ ها؟
گفتم: این چمدان چیه که آوردهای؟
از هیجان افتاد. اگر کمی بیشتر به حرفهایش گوش میدادم، آنقدر به خودش حق میداد که زیر گوشم بزند. متوجه شدم که از زیر دکمهی پایینی کتش، مورچهای بیرون آمد و به طرف دکمهی بالایی رفت، و او که نگاهش را به من دوخته بود، نگاهم را خیره به کتش دید.
گفت: این کت و شلوار را با پول دوربین عکاسی تو خریدهام.
و بعد، انگار چیز مهمیی یادش آمده باشد، لبخند نامربوطی زد:
ـ این چمدان را میگویی؟ چیزهایی برایت آوردهام.
چمدان را باز کرد. پر بود از نامه. همه داخل پاکت. پاکتهای نو. برای اولین بار پس از آخرین خوابی که سه ماه و پنج روز پیش دیدم، دلم خواست لبخند بزنم.
گفتم: نامهرسان شدهای؟
خندهی بلندی کرد و من کمی دلم به حال خودم سوخت.
گفت: بله پسرم. نامه رسان شدهام. فقط به خاطر تو!
نگاه التماسآمیزی کرد و من، توانستم چرک زیر پیراهنش را حس کنم که حتما دست کم سه ماه و هفت روز بود عوضش نکرده بود.
گفت: اینها نامههای دوستانت هستند. دویست تا نامه! دل همهشان برات تنگ شده. در این یک ماه و خوردهای که ترکمان کردهای هر روز سری به ما میزنند.
داشت دروغ میگفت. سه ماه و پنج روز بود که فرار کرده بودم. بار اول هم که آمده بود همین یک ماه خوردهای را گفته بود و آنوقت هم دروغ گفته بود.
گفت: به خاطر تو همهی مردم شهر با ما مهربان شدهاند.
دستهای لرزان و همیشه نمدارش را جلو آورد و سر بیمویم را به آرامی گرفت. سرش را جلو آورد. حدقهی خالیاش پر از آب یا شاید هم اشک بود.
گفتم: هیچوقت بر نمیگردم. تو هم برو گم شو.
و باز همان مورچه را دیدم که اینبار از زیر دکمهی بالایی کتش بیرون آمد و به طرف دکمهی پایینی رفت. بلند شد. دو گوشهی لبهای کبودش را دو کپهی شیریرنگِ کف، پوشانده بود.
گفت: تقصیر آن کتابهای لعنتی است!
و من چیزی نگفتم.
گفت: حرف آخرت بود؟
چیزی نگفتم و رویم را برگرداندم و در آینهی بزرگِ پیرزن، که جزئی از جهیزیهاش بود که با خود به خانهی پیرمرد آورده بود و عصر همان روز ازدواجشان به من بخشیده بود، خودم را دیدم و با دیدن سر بیمو و لبهای خونیام، احساس آرامش کردم.
گفت: هر وقت برگردی... ما خوشحال میشویم... خداحافظ.
و بیرون رفت.
چمدان، وسط اتاق، باز بود.
از بیرون، پدر به شیشهی پنجره زد. برگشتم و نگاهش کردم. به اولین گلدانِ روی نردههای ایوان اشاره کرد و بلند، و مطمئن بودم که به عمد بلند، داد زد: پول را برایت روی این گلدان میگذارم.
و مشتی اسکناس در آورد و بدون شمردن، روی گلدانِ بیگُل گذاشت و بعد از مکث کوتاهی، انگار که چیز بیاهمیتی میخواهد بگوید، گفت: کلاهی هم برای خودت بخر. و... خون روی لبهایت را هم پاک کن. اینطور به آدمکشها شبیهی.
برای اولین بار بود که گوژِ پشتش را میدیدم. به چشم نمیآمد. اما بود. گوژپشت بود. و از اینکه اینقدر با من مهربان شده بود، دلم به حال خودم سوخت.
خسته بودم. خسته و شاید... شاد.
بلند شدم و خواستم چمدان را ببندم. قفل چمدان خراب بود. نمیدانم پدر چطور تا اینجا و با این وضع آورده بودش. دو دستی بلندش کردم. سبک بود. بوی چسب زخم میداد. بوی زخم و چسب. دستهایم را ول کردم و چمدان افتاد و مثل دهان گوسفندی تازهذبحشده، باز شد و نامهها ولو شدند روی موکتِ قرمز رنگِ کف اتاق. زیپ شلوارم را باز کردم و شاشیدم رویشان. بوی چسب، بیشتر شد. و بوی آهن میآمد، آهن زنگزده. از داخل چمدان، یک ستون مورچه بیرون میآمد، خیسِ شاش. و هر یک، چیزی به دهان داشت. انگار پای سوسک. یا شاید مژگان. مژگانهای مادرم.
بیرون رفتم. پیرمرد صاحبخانه، داشت مثل همیشه چیزی را درکرتهای سبزیاش چال میکرد.
گلدان را نگاه کردم. خبری از پول نبود.
برای نویسندهی بوف کور
خالد رسولپور
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست