پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
مجله ویستا

راز ستاره رادی


راز ستاره رادی

«جوانمردا این شعرها را چون آیینه دان آخر دانی كه آیینه را صورتی نیست در خود, اما هر كه در او نگه كند صورت خود تواند دید همچنین می دان كه شعر را در خود هیچ معنی نیست, اما هر كسی از او آن تواند دیدن كه نقد روزگار او بود و كمال كار اوست, و اگر گویی شعر را معنی آن است كه قایلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می كنند از خود این همچنان است كه كسی گوید صورت آیینه صورت روی صیقل است كه اول آن صورت نمود و این معنی را تحقیق و غموضی هست كه اگر در شرح آن آویزم از مقصود باز مانم »

«ما را سر و سودای كسی دیگر نیست

در عشق تو پروای كسی دیگر نیست

جز تو دگری جای نگیرد در دل

دل جای تو شد جای كسی دیگر نیست»

«جوانمردا! این شعرها را چون آیینه دان! آخر دانی كه آیینه را صورتی نیست در خود، اما هر كه در او نگه كند صورت خود تواند دید. همچنین می‌دان كه شعر را در خود هیچ معنی نیست، اما هر كسی از او آن تواند دیدن كه نقد روزگار او بود و كمال كار اوست، و اگر گویی شعر را معنی آن است كه قایلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می‌كنند از خود؛ این همچنان است كه كسی گوید: صورت آیینه صورت روی صیقل است كه اول آن صورت نمود و این معنی را تحقیق و غموضی هست كه اگر در شرح آن آویزم از مقصود باز مانم.»

عین‌القضات همدانی

معضل بزرگ ما «خویشتن‌ناشناسی» است؛ خود گم‌كردگی است؛ غصب جایگاه است؛ شانتاژی است كه برای بزرگ‌نمایی عده‌ای، به فرمایش و دستور صورت می‌گیرد؛ حذف آنهایی است كه در خلوت می‌شكنند، در تنهایی پژمرده می‌شوند و در سكوت می‌میرند، درحالی‌كه متهم هستند، بی كه جرمی مرتكب شده باشند، و شاید تنها جرم آنها این است كه به قاعده بازی تن نداده‌اند، كه حرمت خویش را پاس داشته‌‌اند، كه صاحب «دیدگاه» هستند. به باور من راز ستاره رادی در این است كه هنوز كشف نشده است. بسیار از او گفته‌‌اند، می‌گویند و خواهند گفت. در آسمان درام‌نویسی این خط‍ّه پرنور می‌درخشد، اما همچنان راز ستاره‌اش سر به م‍ُهر است. راز ستاره رادی! در اتاقك كوچك طبقه ششم كوی حجت‌دوست است كه به اندازه كائنات بزرگ است و به قدر خدا در آن خلوت، مهربانی و شعور و شهامت و شور جاری است و نیازمند فهمی است كه دركش كند، اگر درك شود، هست و اگر نشود، هست! اما «راز» است، رازی كه باید گشوده شود. رادی برای من عزیز است، بزرگ است و صاحب قلمی كه حرمت كلمه را كه ودیعت الهی است و خداوند به او سوگند خورده را پاس می‌دارد. یك‌بار برایش نوشتم: «دو بیگانه هم‌درد از دو خویش بی‌درد یا ناهم‌درد با هم خویشاوند‌ترند. پس اجازه بده كه بگویم:

اكبر، غم دل گو كه غریبانه بگرییم

سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم»

رادی برای من عزیز است. چون مرگ‌ باور است و ایمان دارد كه مرگ تولدی دوباره است. مثل من، قبرستان محل آرامش اوست. من دوست دارم در روزهای بسیاری كه از دلتنگی، تنها و غریب به بهشت زهرا می‌روم و در قبرهای مستمر تازه حفر شده كه خاك نرم و تری دارد، دراز بكشم، كه می‌كشم و ‌آرزو می‌كنم كه دیگر برنخیزم كه همیشه برمی‌خیزم؛ و او از این سرزمین الهام می‌گیرد. او خود می‌نویسد:

«و روزهای بارانی رفتن به كوی رفتگان و نشستن و خیره ماندن به یك سنگ خیس همیشه مرا به خواب روانی «هیپنوز» برده، تبدیل به امواجی از الهام و وحی كرده است.»

رادی با وسواس بسیار می‌نویسد. كم می‌نویسد، اما پ‍ُر و ماندگار! بارها خیز برداشته‌ام كه آثارش را تحلیل كنم و هر بار به دلیلی پا پس كشیده‌ام. بغضی، غمی، غربتی، نامهربانی و الخ... .

راز ستاره رادی را در رادی بجویید. در عظمتش و خلوتش و در تنهایی بزرگش كه به هیچ قیمتی آن را از دست نمی‌دهد. او یكی از بزرگ‌ترین درام‌نویسان این خط‍ّه است و ستاره‌اش پرنور، اما سرشار راز! رادی را دوست داریم چون بزرگ است. بزرگ بوده است و بزرگ می‌ماند تا هنگامه‌ای كه «رازش» گشوده شود و به قاعده آسمان عظمت یابد.

نصرالله قادری

این جانب، اكبر رادی، به تاریخ ۱۰ مهرماه ۱۳۱۸ در خاك پاك رشت پا به دنیای درون گذاشته، فرزند سوم بین شش برادر و خواهرم. پدرم، حسن، درس خوانده ن‍ُه كلاسه قدیم بود و علاوه بر فارسی و تركی، فرانسه و روسی را به قدر حاجت‌ِ خود مكالمه می‌كرد و در خیابان «شاه» یك قنادی و به اتفاق عمویم كارخانه قندریزی كوچكی داشت و در سطح شهر بروبیا و كسب و كار سكه‌ای، و طبعا‌ً سخت گرفتار بازار و معاملات قند بود و فارغ از درس و دفتر و تكلیف ما بچه‌های فینگیلی، كه گاه روز می‌‌رفت و هفته می‌آمد و او را نمی‌دیدیم. ولی مادرم ام‌البنین بود. زنی بی‌سواد اما بااحساس، دانا، شایسته و باشكوه كه در میان بچه‌ها، خدمه خانه و بستگان ما اقتداری داشت، و ‌آداب و مناسك مذهبی را در جذاب‌ترین مراسم آیینی به جا می‌آورد و با ریزه‌كاریهای سمبولیك، آبیِ روح كودكانه ما را شفاف و تلطیف می‌كرد. آشپزان حضرت فاطمه، گوسفند حنا بسته صبح عید قربان، شله‌زرد معطر و آن خلال پسته و بادام‌ِ روز اربعین و... . ما در محله «پیرسرا»ی رشت، روی هم زندگانی فراخ و مرفهی داشتیم و روزگار‌ِ بی‌خیال‌ِ خوشی. به رسم زمان، مرا هفت سالگی به مدرسه گذاشتند. چهار سال اول ابتدایی را در دبستان «عنصری» خواندم. در سال ۱۳۲۹ به علت ورشكستگی كارخانه و افت كسب و كار پدر، خانواده ما ریشه‌كن به تهران كوچید. تا در این ا‌ُم‌ّ‌الق‍ُرای غریبان جا بیفتیم، چند سالی گذشت و زندگی دندان‌تیز آن روی خود را به معنای خوفناكش به ما نشان داد و ما هیولای شوم فقر را آبرومندانه در خانه پذیرفتیم و نیازهای نخستین خود را در زیر لباسهای مندرس، اما همیشه پاكیزه پنهان داشتیم و در سایه امن‌ِ مادر، به درس خواندنمان ادامه دادیم. من دو كلاس آخر ابتدایی را در دبستان «صائب» تهران (۱۳۳۱) و دوره متوسطه را در دبیرستان فرانسوی «رازی» به پایان رساندم (۱۳۳۸)، در طول تحصیل یك دو سال‌ِ باطل‌شده هم داشتم. با اینكه در مقطع ابتدایی، محصل درس‌نخوان‌ِ زرنگی بودم و در امتحانات نهایی‌ِ حوزه شاگرد اول شدم، در كلاس سوم دبیرستان بود، پانزده ساله، بر اثر یك بحران شدید روحی و سردی به درس و مشق و گرایش به مطالعه كتابهای داستانی سه تجدید آوردم و با همان سه تجدید هم رد شدم.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 4 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.