شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
لابهلای کتابها
«فراخوانی» مقالهای که میخوانید به سالهای 1975 و 76 باز میگردد, وقتی در دورة فوق لیسانس در کتابخانة دانشگاه آستین تگزاس کار میکردم. مقصود از فراخوانی, صدازدن و جلب توجه یک موضوع است, که من هم هستم, موضوعی جالبم, به من فکر کن, مرا «کار کن». پیشنهادی که هر چند مرحلة بسیار مهمی از [شروع] تحقیق است امّا ضمانتی وجود ندارد که حتماً کاری انجام خواهد شد. ممکن است حاصلی داشته باشد. در آن دو سال پرخاطره, که جزو بهترین سالهای عمر من است, به صورت پارهوقت و به عنوان کار دانشجویی book page بودم؛ کسی که وظیفهاش برگشت دادن و توی قفسه گذاشتن کتابهای امانتی است. اینجا page نه به معنای صفحة بلکه به معنای «پادو» است. هر چند کارش نسبتاً زیاد و حقوقش کم بود, امّا این دو سال زندگیام به خوبی گذشت.
این شغل شریف اگر با حاشیههایی (کار دلی) همراه نباشد, کاری یکنواخت و خستهکننده است. این را همان روز اول سرپرست کتابخانه, هنگامی که برای به اصطلاح مصاحبه رفته بودم, برایم روشن کرد (البته بیآنکه چیزی در مورد کار دلی و حاشیههای این کار بگوید, چرا که کتاب خواندن هنگام کار خلاف قانون کتابخانه بود). دو سه روز که گذشت کار لایههای پنهاناش را برایم آشکار کرد. کتابی را که میخواستم در قفسه بگذارم باید کاملاً بازش میکردم و میدیدم که حتماً کارتهایش در جیب کتاب و اسم کسی که کتاب را امانت گرفته بود حتماً خط خورده باشد. در این بازرسیها گاهی چیزهایی از کاربران جا مانده بود. کاغذهایی که لای کتاب گذاشته بودند. آثار به جا مانده از آدمهای غایب. غایبان حاضر, زیرا حضورشان را خیلی خوب احساس میکردم. حتی گاهی عطر و بویی, لکهای, جای استکانی و داغ سیگاری باقی مانده بود. چه رحمتهایی بودند این باقیماندهها. هرگز روزی را فراموش نمیکنم که لای کتاب مجموعه داستانهای کاترین اَن پورتر یادداشتی دیدم بدون اسم و تاریخ. نوشته را هنوز دارم؛ این هم ترجمهاش:
«دنیا را میبینی, فقط اینجا اینقدر سخت میگیرند که حتماً کتاب را به موقع به کتابخانه برگردانی. کافی است فقط چند روز کتاب را دیر برگردانی. کلّی بگیر ببند راه میاندازند و روی کارت کتابخانه hold میزنند. چند روز قبل کتاب گزیدههای آرشیو کتابخانة Penn را ورق میزدم. کتاب بامزهای است و مطالب خیالانگیزی در آن دیدم. مثلاً صورت مخارج روزانة کتابخانه در اوایل قرن [بیستم]. در سیاهة ثبتی فهرستی هم از خرجی روزانة سه گربه را نوشته که ظاهراً جزو ابواب جمعی کتابخانه بودهاند و برایشان غذای گربه میخریدهاند. حالا این سه گربه توی کتابخانه چه کار داشتهاند من دیگر نمیدانم. یک جا هم صورت اسامی کسانی را نوشته که کتابهایشان را با تأخیر برگرداندهاند. چیزی تقریباً شبیه لیست بد حسابها! جالب این که اسم یکی از این «آدمهای تأخیری» را شناختم. کسی نیست جز عزرا پاوند (عضو شمارة 2785) که در یازدهم مه 1907 کتاب Handbook of Poetics را از کتابخانة Penn امانت گرفته و آن را با بیست روز تأخیر برگردانده و کارتش را باطل کردهاند. بیچاره پاوند. این عزرا پاوند قطعاً همان شاعر معروف است (به قول یکی از دوستان, پاوند خودمان) چون من دیگر زندگیاش را از حفظم که در سال 1905 وارد دورة فوق لیسانس زبانها و ادبیات لاتین شد و در سال 1907 که کتاب را امانت گرفته, دانشجوی سال دوم یا سوم فوق لیسانس بوده؛ دورهای که هیچ وقت حوصله نکرد آن را به پایان برساند و این قدر از این بازیهای تأخیری در آورد که عاقبت بورسش را قطع کردند و پاوند هم گذاشت رفت لندن. از لندن هم سر از ایتالیا درآورد. خُب اگر این پاوند آن پاوند نیست پس کیست؟»
لای کتابی جالبی بود. نه؟ به خاطر پیداکردن ارمغانهایی این چنین بود که دلم میخواست هر روز میرفتم سرکار. سه روز بیشتر در کتابخانه نبودم. از دو بعد از ظهر تا ده شب. کتابخانة بزرگی با چند میلیون جلد کتاب بود که در هر شیفت سه نفر فقط در بخش علوم انسانیاش کار میکردند. محل کار را معمولاً سعی میکردند با خود کارمند هماهنگ کنند که شغل زیاد هم خستهکننده و نامربوط نباشد. هر روز در پایان کار معمولاً دست خالی بر نمیگشتم. کاغذهایی را که پیدا کرده بودم دوباره (و گاهی چندباره) میخواندم. همه میرفتند در یک پاکت بزرگ. موقع بازگشت به ایران مجبور شدم فقط معدودیشان را با خود بیاورم. اینها هنوز هستند و جایشان محفوظ است. اینجا کتابهایی که در جمعه بازار یا کتابفروشیهای دست دوم فروشی میخرم گاهی لای کتابیهای جالبی در آنها پیدا میکنم و اینها هم به قدیمیها میپیوندند. همچنان چیزهای جدیدی به دستم میرسند. زیرخاکیهایی که نمیدانم چه کسانی برایم میفرستند.
اواخر سال 1388 تصمیم گرفتم این گنجهای ادبی را یک کاریاش بکنم. طرح چهار مقاله را ریختم. داشتم روی مقالة اول کار میکردم که روزی بیهیچ مقدمه, نشانه و سابقه, معلوم شد سه تا از رگهای قلبم با درجههای مختلف گرفتهاند و خودم نمیدانم! رفتم زیرتیغ و بعد از عمل هم کاملاً فراموش کردم قبلاً چه کار میکردم. این ظاهراً بر اثر بیهوشیهای طولانیمدت گاهی اتفاق میافتد. گذشت و گذشتیم تا یک سال و نیم بعد که روزی باز یاد پروندة لای کتابیها افتادم. امّا آن موقع مشغول کار دیگری بودم. بالاخره یک ماه قبل پروندة کذایی را دست گرفتم. چشمم افتاد به این کاغذ که رویش نوشتهام:
«امروز 26 / 5 / 88 علی خدایی بدون آن که بداند من دارم روی اوراق لای کتابها کار میکنم پشت تلفن گفت مقالة ”کافه رویال“ را از جهان کتاب کپی گرفته تا بدهد به علی بمانیان اما با حواس پرتی آن را گذاشته جایی که نمیدانست کجاست. بالاخره مدتها بعد مقاله را لای آخرین رمان فرخندة آقایی پیدا میکند. علی گفت میبینی چه آدم حواس پرتیام. او از این دسته گلها باز هم به آب داده. یک بار کارت ملّیاش را گذاشته بود لای کتاب عارف قزوینی که از کتابخانة دانشگاه امانت گرفته بود. جالب این که کارت دو سال بعد پیدایش شد. یا عادت دارد پول میگذارد لای کتاب, بعد یادش میرود پول را کجا گذاشت. یا اصلاً فراموش میکند پولی لای کتاب گذاشته بود. بعضی اوقات اینها را پیدا میکند و کلی خوشحال میشود.»
یادداشت مال سال 1388 بود و حالا سال 93 است و من هر چه فکر میکنم چیزی از کافه رویال یادم نمیآید. من بجز سال اول, همة شمارههای جهان کتاب را دیدهام و به خاطر نمیآورم چنین مقالهای دیده باشم. پس چه طور چنین چیزی نوشتهام؟ تلفن میکنم به خدایی. میگویم علی جان این مقالة کافه رویال توی جهان کتاب دیگر چیست؟ جواب میدهد: کافه رویال دیگه چیه؟ میگویم: من دارم از تو میپرسم! چیزی به یاد نمیآورد.
یک بار هم داشتیم کتابی را نگاه میکردیم. ناگهان از میان کتاب چیزی افتاد. عکس نوجوانیهای زاون قوکاسیان بود. با سر ماشین کرده و تیپ دانشآموزان زمان ماضی (یواشیواش دارد میشود ماضی بعید!). معلوم نبود عکس زاون چه طور از کتاب علی سر در آورده. واقعاً یادش نبود. سر به سرش گذاشتم که پس کتاب هم باید مال زاون باشد و خودش خبر ندارد.
دنیا را میبینید؟ تازه من به خیال خودم کلی دقت کردهام که یادداشتهایم را دقیق و مستند و تاریخدار بنویسم ولی الآن نه من چیزی دربارة مقالة کافه رویال به یاد میآورم و نه علی خدایی. در صورتی که سال 88 که این یادداشت را نوشتم همه چیز کاملاً برایم مشخص بود. حافظهمان این طور دستمان میاندازد. پس تا این باقی ماندههایش هم پاک نشده باید این مقاله را به سرانجامی برسانم.
اینجا باید یادی بکنم از مادربزرگ خدایی (یا در حقیقت عمة مادربزرگش), پیرزنی بسیار جالب به اسم فنیا, کسی که در واقع علی را بزرگ کرد و دوران کودکی و نوجوانی دوست من با او گذشت. این زن یک مهاجر اوکراینی بود. کسی که در چند تا از داستانهای خدایی ظاهر شده. علی به مادر بزرگش قول داده بود هر جا بخواهد او را وارد یکی از داستانهایش کند با اسم خودش, فنیا باشد. این مادربزرگ هُما سه (به قول اصفهانیها هما اُتُو) میکشید. این سیگارها جعبة بزرگی داشت, چند لایه بود و وسط هر یک کاغذی بود. بعضیها روی این کاغذها یادداشت مینوشتند. مثلاً پدربزرگ خود من که از این سیگارها میکشید روی این کاغذها رسید پول مینوشت. مثلاً در فلان تاریخ از فلان کس این قدر دریافت شد. یا قرض داده شد. فنیا روی این کاغذها مخارج روزانهاش را مینوشت. اینها را معمولاً میگذاشت لای مجلهای (اطلاعات بانوان) یا کتابی که میخواند (عاشق رمانهای روسی بود). خدایی در داستان «از میان شیشه, از میان مه» مینویسد فنیا کاغذهای سیگار هُما سه را میگذاشته لای کتابهای تولستوی. بعد که قهوه میخورده یکی از کاغذها را بیرون میآورده و فنجان قهوهاش را وارونه میگذاشته روی این کاغذ تا فال خودش را بگیرد. این کار را فقط برای خودش میکرده. وقتی برای دیگران فال میگرفت از این کاغذها استفاده نمیکرد. اینها برایش نوعی حریم شخصی و بسیار عزیز بودند. تا مدتها بعد از مرگ فنیا کاغذهای هُما سه این طرف و آن طرف, از لای مجلهها و کتابهای روسی پیدا میشدند.
لای کتابیها بسیار متنوعاند و فقط به کاغذ محدود نمیشوند. مثلاً ممکن است به صورت گلهای خشک (گل محمدی ـ «بوی خوش گل محمدی که خشک شده لای کتاب» ــ گل بنفشه) باشند. یا حتی کالباس خشک شده. یا یک دستمال کاغذی. همینطور مداد, خودکار یا مارکر (تا جایی که کتاب را خوانده اینها لای کتاب ماندهاند. نوعی نشانه که تا اینجا کتاب را خواندم). یا یک رشته نخ که «سر کلاسهای مسخره در حین حرف زدن معلم گرههای مختلف به آن زده بودم و بعد گذاشته بودم لای کتابم». همینطور بادبزنهای باز شده که پناهگاهشان شد لابهلای کتابها, اشیائی «که خودمان با کاغذ درست کرده بودیم و در هوای گرم خرداد ماه سر کلاس با آن خود را باد زدیم و کارمان که تمام شد بازشان کردیم و گذاشتیم لای کتاب».1
لای کتابیهای کاغذی هم بسیار متنوعاند. تقریباً میتوان گفت هر کاغذی ممکن است گزارش به لابهلای کتابی بیفتد. از عکسهای پرسنلی («عکسهای 4 × 3 خودم») بگیرید تا عکسهای دسته جمعی (صحنه جالب است, بفرمایید عکسی بگیرید!). همینطور انواع کارتهای شناسایی, کارتهای تبلیغات, کارتهای عضویت («کارت عضویت در انجمن دفاع از هری پاتر»), «کارتهای ورود به کلاسهای تقویتی», «برگههای امتحانی و کارنامهها» (کارنامة دبیرستان!), «کاغذهای شکلات» و سایر فامیلهای وابسته.
لای کتابی کارکردهای گوناگون دارد که یکی از آنها چوب (یا چوق) الف است؛ سر حرفی یا نشان لای کتاب (Book Mark). این هر چند ممکن است چیزهای مختلف باشد (مداد, خودکار, مارکر و مانند اینها) امّا بیشتر کاغذی است به شکلهای گوناگون که برای (به مثابه) نشان لای کتاب به کار میرود که خوانندة کتاب بداند آن را تا کجا خوانده است. (بماند که بعضی از کاربران کتاب اصلاً در این «قید و بند»ها و «تشریفات» نیستند و راحت گوشة کتاب بیزبان را تا میزنند, یعنی تا اینجا خواندم و تمام. یا روبانی, ریسمانی, یک دستمال کاغذی لای کتاب میگذارند و میروند پی کارشان).
«از همان روز که مجبور شدم برای چیزهایی که میخواستم یادم بماند کُد بگذارم, توجهم به همة کلیدها و یادآورها جلب شد. از کلیدی که با یک حرکت ساده قفلی را باز میکند تا کلمهای غریب که فشردة جملهای طولانی است, ولی از همه جالبتر برایم آن کاغذهای دراز و انعطافناپذیریست که مثل خطکش میان صفحات کتاب یا دفتر فاصله میاندازند تا دفعة بعد که به سراغشان میآییم بیمعطلی دنبالة مطلب را بخوانیم. اسمشان سرحرفی است, همانها که با صبر و قدرت لای کتاب را باز نگه میدارند تا ما را از گمراهی نجات دهند. من دو سرحرفی دوست داشتنی دارم. یکیشان شبیه زرافه است, طوری که اگر میان دفتر بگذاریدش پاهایش از یک طرف و سرش از طرف دیگر بیرون میزند, چون برایش ناراحت میشوم و کمتر از آن استفاده میکنم, تبدیل به شیء تزیینی در گوشهای از اتاق شده (به هر حال جالب نیست تمام مدت باری سنگین روی شکم آدم فشار آورد)؛ دومی هم طرح فرش دارد, آن را وقتی لای کتاب میگذارم حس این را دارم که فرشی زیبا و دستباف لوله شده باشد, به هر حال فرش عنصری مغرور است که همیشه به ظاهر پررنگ و لعابش مینازد, او هم کنار زرافه به دیوار آویزان شده!
سرحرفیهایی که از آنها استفاده میکنم از جنسی دیگرند: رسید بستة پُست که دیگر نمیخواهمش, کارت زبانآموزی ترم قبل, بلیط تئاتر باطل شده, و همة چیزهایی که اصطلاحاً بازنشسته شدهاند و در دوران استراحت به دنبال کار سبک می گردند»2.
امّا اینجا «مشکلی» پیش میآید («اشکال مطلوبی»): کاغذهای لای کتابی که به عنوان سرحرفی به کار میروند, معمولاً فقط یک تکه کاغذ (سفید) نیستند و خودشان دارای نوشتهای (پیامی) هستند و لطفشان هم به همین است. به قول معروف محتوایی دارند. تاریخی, احیاناً آدرسی, نوشتهای که ممکن است توجهمان را به خود جلب کند, ما را به دنبال خود بکشاند و به اصطلاح با خود ببرد. مثل همان نوشتهای که در مورد بخش آرشیو دانشگاه پن بود و قبلاً از آن یاد کردم, عیناً مانند نوشتههای زندهیاد استاد باستانی پاریزی. دائم با داستان در داستان سر و کار داریم. ما را به پانوشت ارجاع میدهد و آنجا هم داستان شیرینی تعریف میکند. این هم یک نمونة دیگر:
روزی در اتاق انتظار مطب پزشکی نشسته بودم تا نوبتم بشود. او برخلاف اغلب پزشکان محترم هموطن که افتخار میکنند «خطشان بسیار بد است» و «فارسیشان اصلاً خوب نیست» و «ادبیات نمیفهمند», پزشک فرهیخته و اهل کتابی است. در اتاق انتظارش کتابخانة کوچکی است پر از کتابهای خواندنی. البته «مراجعان محترم میتوانند کتابها را مطالعه فرمایند.» (که معمولاً اصلاً کتابخانه را نمیبینند چه رسد به اینکه مطالعه بفرمایند). داشتم کتابها را دید میزدم که چشمم افتاد به کتاب قصیدة کافة غم, رمانی از کارسون مک کولرز ترجمة خودم. کتاب را ورق میزدم و با آن حال و احوال میکردم که رسیدم به این کارت لای کتاب: «برگر آریا» با کاریکاتوری از آدمی با چشمان گنده و دهان گشاد, مشغول نوش جان کردن یک ساندویچ. پایین کارت هم نشانی و شمارة تلفن: نارمک, خیابان دردشت, نرسیده به گلبرگ, ایستگاه مدرسه, پلاک 206. پلاکش به کنار, من از بقیة این نشانی خاطرات زیادی دارم. بخصوص از این خیابان و ایستگاه مدرسه که کمی بالاتر از خانة دوران دختری همسرم است. از اصفهان, چهارراه عباسآباد, مطب پزشک رفتم به آن سالهای دور. جشن عروسی ما در همین خانه بود. خانة نارمک کجایی؟
نه, دست پنهان و نقشهای در کار نیست که فکر کنم کسی این تبلیغ «آریا برگر» را عمداً گذاشته است در دسترس و معرض دید من که تمام آن سالهای پرخاطره و در عین حال پرسوز اوایل دهة شصت شمسی را برایم زنده کند. واقعاً تصادف عجیبی است که این تبلیغ از تهران به اصفهان سفر کند و درست برسد به دست مخاطبش, امّا اتفاق است دیگر! به همین دلیل لابهلای کتابها «کاغذهای تصادفی» بسیارند و ما فراوان پیدا میکنیم. کارت پستال, عکس, لیست خرید, بلیطهای تاریخ گذشته (کنسرت, سینما, اتوبوس مسافرتی), همینطور بلیطهای اتوبوس (که در بعضی از شهرها دیگر از دور خارج شده) احتمال گذارشان به لای کتابها زیاد است. یکی از ویژگیهای این کاغذها, اتفاقی بودنشان است. گاهی جاهایی باورنکردنی پیدایشان میشود. دوستی کاغذی قدیمی و رنگرفته (زرد شده) را نشانم داد که از لای کتابی نسبتاً تازه انتشار (منتشر شده در سال 1391) در کتابخانة بیمارستان خورشید اصفهان پیدا کرده بود. روی کاغذ فقط چند کلمه نوشته شده بود: «کت و شلوار 41 تومان. 25 بهمن 1338. اهواز.» سفر از سال 1338 اهواز به اصفهان سال 1391. کی برای کی پیام فرستاده است؟! کت و شلوار 41 تومان! بازماندهای غریب از سالهای دور در بیمارستانی ناآشنا.
یا این یکی که دیگر کاملاً رمزی و عجیب است. پناه گرفته لای کتاب تاریخ ادبیات ایران نوشتة ذبیحالله صفا: «اینجا هی مرا به اسم جواد محمودی صدا نزن. همه مرا به اسم عباس مصطفوی میشناسند.»
لای کتابی که رمزی به نظر میرسد, ممکن است زمانی رمزگشایی و ارزش احتمالیاش معلوم شود. نمونهاش ماجرای توماس جفری است که شغلش خرید و فروش کتابهای دست دوم است. او از حراجی یک منزل هشت جلد کتاب خرید که وسط یکی از آنها یک کارت کریسمس پیدا کرد. پشت کارت نوشته شده بود: «هری کریسمس مبارک. دوستدارت... » اسم نویسنده خوانا نبود. جفری هر چه تلاش کرد اسم را بخواند نتوانست. دو سال بعد اتفاقی آن را خواند و هویت نویسنده آشکار شد: فرانک باوم (Baum)؛ 1856 – 1919. نویسندة پرآوازة امریکایی که داستانهای خواندنی برای کودکان و نوجوانان نوشت, از جمله مجموعه کتابهای ماندگار جادوگر اوز [جادوگر شهر زمرّد]. جفری کارت را 2500 دلار به یک بانکدار اهل ماساچوست فروخت که میخواست آن را به مناسبت فرا رسیدن کریسمس به پدرش هدیه بدهد.3
فعلاً تا سخن پول به میان است این را اضافه کنم که طیفی از لای کتابیها اسکناس, تمبر و چکاند (اغلب چکهای برگشتی!). در خاطرات یک دلال کتاب آمده است که از پیرزن ثروتمندی یاد میکند که میمیرد و جزو اموالش مجموعهای از کتابهای نفیس است. او به خیال خودش کتابهای به درد بخور را جدا میکند و چند تا کتاب, از جمله یک کتاب آشپزی قدیمی را میفروشد به یک کتابفروشی دست دوم فروشی. این کتاب دارای قاب و کاور هم بوده, امّا نه توجه دلال را به خود جلب میکند نه کتابفروش را. روزی زن غریبهای که اتفاقی از آن شهر میگذشت و منتظر اتوبوسش بود گذرش به آن کتابفروشی میافتد و کتاب آشپزی را میخرد و در کاورش چهل اسکناس هزار دلاری پیدا میکند (اسکناسهایی که چندان رایج نیست و ارزش واقعیشان بیشتر از ارزش اسمی آنهاست). خانمه که باورش نمیشود اسکناسها واقعی باشند, یکی از آنها را میبرد بانک و میفهمد چه بُردی کرده. بیانصاف حتی یک سنتاش را هم به کسی نمیدهد (نتیجه این که حتماً قاب و کاور کتابهایمان را دقیق نگاه کنیم!)4.
گفتنی است که گاهی لایکتابی نه دارای لایه و پس و پشت, بلکه فقط واقعاً نقش اصلی خودش را به عهده دارد و تنها یک علامت (نشان) است و نه چیز دیگر. کاغذی را, که ممکن است دارای پیامی هم باشد, در صفحة مشخصی از کتاب میگذاریم تا بدانیم باید به همین صفحه مراجعه کنیم. نمونهاش یادداشتی است از مادری که در مرداد ماه 1361 برای دخترش گذاشته بود لای قرآن, اول سورة نور, که عروس خانم نه چندان آشنا به قرآن دیگر سرعقد معطل نشود و این بخش را راحت پیدا کند. در ضمن نوشته بود: «نور چشمانم ازدواجتان مبارک. مادرتان». جالب اینکه اینجا لایکتابی که ظاهراً فقط یک علامت است بهتدریج لایه پیدا میکند و به اصطلاح باردار میشود و فقط نوشتهای ساده نیست که مادری موضوعی را به دخترش یادآوری میکند. این غم غربتی شیرین و دورهای را با خود همراه دارد. فراواناند لایکتابیهای به اصطلاح نوستالژیک. خاطرهباز کبیری را میشناسم که زیرخاکیهای خیالانگیزی دارد. او کارت پرواز جمع میکند. از خودش و دیگران. بسیار اهل سفر است و قرار و آرام ندارد. کارتهای پروازش را جمع کرده و حالا یک مجموعه شدهاند. همینطور برچسبهای چمدانهایش و بلیطهای مسافرتهای داخلیاش را. ببینید چهقدر خاطره با خود حمل میکند! من هر چند همة اینها برایم جالب و ارزشمنداند امّا چون خودم را خوب میشناسم سعی میکنم هیچ کدامشان را نگه ندارم. «مگر آدم چند روز زنده است که بتواند این همه بار خاطره را حمل کند, این همه احساس قدیمی را مرور کند؟ این همه هیجان این همه خاطره؟ نه, من یکی که نمیتوانم!»5
من فقط یک کارت پرواز را نگه داشتهام, این هم به صورت لایکتابی باقی مانده, همچنان در کنار دیگر زیرخاکیهای کاغذیام به زندگی خود ادامه میدهد. کارت پروازی است از نیویورک به یونان. درست در اوایل جنگ شهرها. میخواستم به وطن برگردم. از یونان با معطلی بسیار خود را به تهران رساندم. اکثر پروازها قطع شده بود. کارت پرواز یونان به تهران را ندارم امّا آن اولی ماند وسط کتابی که همراهم بود: Henderson the rain King [هندرسون سلطانِ باران] رمانی خواندنی نوشتة سائول بلو. کارت انگار از دست کسی فرار میکرد؟ شما بودید دلتان میآمد آن را از بین ببرید؟
همینطورند کاغذهای تبلیغات که به خانههای ما پناه میآورند. مهمانهای ناخوانده. آنها را میگذارند لای در یا میاندازند در خانه. کاغذهایی که دو طرفشان نوشته شده باشد احتمالاً از سطل آشغال یا ظرف بازیافت سر در میآورند. آنها که جایی برای نوشتن داشته باشند به درجة کاغذ یادداشت ارتقا پیدا میکنند و بعضیهایشان در لابهلای کتابها زندگی میکنند.
نوشتهای که میرود لای کتاب ممکن است (اکثریتشان این طورند) مدتها از یاد برود. یا کلّاً فراموشش کنیم. باور نمیکنی چه چیزهایی را از یاد میبری. داستان فراموشی و از دست دادن قدرت تکلّم پدر میلان کوندرا را یادم هست. در فصل سوم از داستان «فرشتهها» در کتاب خنده و فراموشی.
این یکی را سالها بود از یاد برده بودم. نمیدانستم چنین کاغذی دارم. چند هفته پیش پیدایش کردم. رفته بود لای کتاب آفرین فردوسی نوشتة دکتر محمدجعفر محجوب. نوشتهای است به خط یک پزشک قدیمی, دکتر ابوتراب نفیسی, روی یکی از سرنسخههایش. نشانی دوستی را در امریکا برایم نوشته. زندهیاد پزشکی مجرب با حافظهای بسیار قوی بود. چندین زبان میدانست و متأسفانه همة اینها, درست مانند حافظة پدر میلان کوندرا, به تدریج پاک و نابود شد. سرنسخهاش (برگهای که برای بیماران نسخه مینوشت) خیلی ساده و متشخص است: دکتر ابوتراب نفیسی, تلفن 2852, شمارة نظام پزشکی 7098. همین. شمارة تلفن چهاررقمی است. حالا شمارة تلفنهای اصفهان هشت رقمی است. از شمارههایی که به این شمارة تلفن اضافه شدند میتوان بخشی از تغییرات (بعضی میگویند تحولات) شهر اصفهان را بررسی کرد. یادم است پدرم روزی به «مرکز» (تلفنچی مرکز مخابرات اصفهان) میگفت: «الو مرکز, با نمرة 852 کار دارم, مطب دکتر نفیسی.» حالا از این شمارة تلفن کی استفاده میکند؟ حافظهای که بیرحمانه نابود شد. پاک شد. عیناً مانند حافظة پدر میلان کوندرا.
همین که منِ نوعی اینها را به یاد میآورد به این معنا هم هست که چیزهایی از ما باقی میماند. بوی خوش گلی خشک شده لای کتاب. اندک و محو است, امّا هست. وجود دارد. خوب است تا به حال چند تا گل لای کتاب خشک کرده باشند؟ خانمی میگفت اینها را خشک میکنم به یاد وقت خوبی که آن را دریافت کردم. باید خاطرهاش در یادم بماند. هر گل خشک شده را که میبینم خاطرات خوشش برایم تازه میشود.
میرویم به دیدار کسی و از او چیزی پیش ما جا میماند (یا خودش به ما تقدیم میکند!) این ممکن است برود لای کتابی که همراه داریم و یادگار بماند. وین کوستن باوم (Wane Koesten baum) خبرنگار رفت به ملاقات ونسا ردگریو فیلمساز و بازیگر سینما تا دربارة نقشاش در فیلم «خانم دالووی» با او مصاحبه کند. نشسته بودند در لابی یک هتل و حرف میزدند. دستمال ماتیکی ردگریو باقی ماند روی میز. خبرنگار هم آن را برداشت گذاشت لای کتابی که دستش بود. شد یک لایکتابی خاطرهانگیز. خبرنگار گفت فقط دلم میخواست چیزی از او یادگار بردارم. همین فقط.6
در غربت لطف این لایکتابیهای خاطرهانگیز دو چندان میشود. در آن دوران دانشجویی و کار در کتابخانة دانشگاه آستین چندتا لایکتابی به زبان فارسی (لابهلای کتابهای انگلیسی) پیدا کردم. اینجا فقط از دوتایشان یاد میکنم. اولی خطی و با خودکار نوشته شده است (هنوز آن را دارم), بیتی از یک شعر که بعدها به طور اتفاقی در لغتنامة استاد دهخدا دیدم که به عنوان شاهد آمده بود و فهمیدم از کسائی مروزی است: «گذشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود / شدیم و شد سخن ما فسانة اطفال»
این دومی چاپی (یک کاغذ تبلیغ) و برایم بسیار خاطرهانگیز بود و حیرت کردم آنجا, در غربت, چه میکند و چهگونه از دانشگاه آستین سر در آورده. نمیدانید چه حالی پیدا کردم وقتی این را دیدم, زیرا من قبلاً یک سال و نیم در همین خیابان [سرباز] زندگی میکردم:
«ارائة خدمات پیک بادپا [عکس یک نقاشی از یک کامیون خندهدار]. حمل سریع و مطمئن بستهها و کالای شما توسط خاور ـ نیسان ( وانت ـ موتورسیکلت. آدرس: خیابان سرباز, نرسیده به پادگان عشرتآباد.»
این لایکتابی را به احتمال بسیار زیاد کسی عمداً در دسترس من نگذاشته بود تا غم غربتی را در من به وجود آورد. بر اساس همان قانون نانوشته (و بررسی نشده!) تصادفی بودن لایکتابیها به دست من رسید. امّا ممکن است کسی کاغذی را آگاهانه و دقیقاً به این نیت لای کتابی بگذارد تا مخاطب را به یاد موضوعی بیندازد. دوستی تعریف میکرد با دوستش نشسته بودند در قرائتخانة کتابخانة دانشکدهشان و داشتند کتابها را به قول خودش برای امتحان فردا «خفه میکردند.» خسته شدند و گفتند خوب است به قول دبیر عربیشان «دمی بیاسایند.» امّا از آنجا که آنها ظاهراً با آسایش میانهای نداشتند تصمیم گرفتند کاری کنند. کاغذی را از دفترشان کندند و آن را طوری تنظیم کردند انگار صفحهای از یک دفتر خاطرات است. یکیشان روی کاغذ نوشت: «هفتة قبل کتابی خریدم به اسم اتاقی از آن خود نوشتة ویرجینیا وولف. دارم آن را میخوانم و خیلی از آن خوشم آمده. بخصوص از این قسمتش.» برگرفتهای از کتاب را نوشت. نوشته را گذاشتند لای یک کتاب کتابخانه. به این امید که به دست کسی برسد, کتاب را بخرد و بخواند و لابد به دیگران توصیه کند. کتاب وولف پر بگشاید. میگفت تا مدتها میرفتم به کتاب سر میزدم. لای کتابی هنوز سرجایش بود!
این یکی هم هنوز پابرجا بود. دخترم صبا زمانی که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود کتابی مربوط به عصب روانشناسی را از کتابخانة دانشکدهشان امانت گرفت. لای کتاب یادداشتی پیدا کرد که روی آن شمارة صفحاتی از کتاب و برگرفتههایی از آن نوشته شده بود. کتاب را قبل از صبا فقط یک نفر گرفته بود که اسمش روی کارت کتاب میدرخشید: حجتالله فراهانی. اِ, چه جالب! خودش بود: دکتر فراهانی امروز. استاد خود صبا. به وسیلة این لایکتابی وفادار, که هنوز سرجایش بود, دو دوره به هم وصل شدند. استاد و دانشجو.
لای کتابیهای «خاطرهانگیز» (مثلاً تبلیغ پیک بادپا یا دستمال ردگریو) بدیلهای خود را دارند. بدیل به معنای عوض و بدل است. گل خشک لای کتاب هنوز هم کمی از بوی خوشش را حفظ کرده. تقریباً محو است امّا رایحهای هست. بدیل اینها حشرههایی هستند که گزارشان به لابهلای کتابها میافتد و همانجا میمیرند. پشهها و مورچههای مرده. یک بار هم لای یک کتاب حشرهای دیدم که از خودش اثری نبود و فقط جلدش باقی مانده بود. گاهی هم به حشرههای عجیبی بر میخورم که لای کتاب مردهاند و آنها را نمیشناسم. اینها همه خیالانگیزاند و شاید خاطرههایی را در ما زنده کنند امّا از بو خبری نیست. رایحه ندارند و از این لحاظ بدیل گلهای خشک لای کتابها هستند.
در همان زمان کار در کتابخانه, روزی به دانشجویی برخوردم که کتاب ضخیمی دستش بود. لابهلای صفحاتش تعدادی سوسک خشک کرده بود. گفت سوسک را میگیرد, میگذارد لای کتاب و آن را میبندد. حشره بعد از مدتی خشک میشود. عجیب این که کتاب را طوری میبست که سوسک له نمیشد. پرسیدم چرا این کار را میکنی؟ گفت بعضی از مردم گل خشک میکنند من خوشم میآید سوسک خشک کنم! گفتم مَرد, این طوری بیچارهها زجرکش و خفه میشوند. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت, دیگر چه میتوانستم بگویم؟
یک نوع لایکتابی هم هست که اسمش را میگذارم لایکتابی انتقامی. اینها گرچه جزو طیف لایکتابیهای خاطره انگیزاند امّا معمولاً با خاطرات بد همراهاند. این هم نمونهاش:
دیوید بومن (David Bowman) در اوایل سال 1990 رمانی نوشت با عنوان بگذار سگ را ببرند (Let the dog drive). این داستاننویس امریکایی نتوانست رمانش را منتشر کند. هر چه تلاش کرد به در بسته خورد. هیچ ناشری حاضر نشد کتابش را چاپ کند. هر کس بهانهای آورد و به شکلی جواب نه داد. نویسنده بالاخره خسته شد و دستنوشتش را همراه با همة ردّ نامهها (نامههای عدم پذیرش!) گذاشت توی کشویش و خلاص. سه سال بعد سی نسخه از رمانش را چاپ کرد (یادش بخیر هدایت که پنجاه نسخه از بوف کور را در هند پلیکپی کرد). لای هر نسخه از کتاب یکی از ردّنامهها را گذاشت و تمام کتابها را داد به کتابفروشی مُعظم استرند (Strand), معروفترین دست دوم فروشی شهر نیویورک. روسیاهی به زغال ماند.
تا بحث بدل و بدیل به میان است همین جا باید یادی بکنم از لایکتابیهایی که ظاهراً لایکتابیاند (در صورتی که نیستند). مثلاً دفتری میرود لای یک کتاب و از دسترس خارج و گُم میشود. یک بار خواب خوب بهشت, مجموعه داستان سام شپارد, کتابی جیبی و نسبتاً نازک, رفته بود لای کتاب خواهر کاری (نوشتة درایزر). با آن کار داشتم و پیدا نمیشد. اطمینان داشتم که آن را خریده و خواندهام. در قفسة پایین کتابخانهام بود و یکی دو بار چشمم افتاد به خواهرکاری و بیآنکه کتاب را از قفسه بیرون آورم دیدم چیزی لای کتاب است امّا فکر کردم یادداشتی گذاشتهام لای کتاب. مدتی بعد اتفاقی پیدایش کردم.
بلایی شبیه به این آمد سر دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد. رمانی اثر شهرام رحیمیان. این یکی صد و یازده صفحه و بعید بود گم شود! این را همان سال 1380 که منتشر شد خریدم و گذاشتمش در کتابخانه که حتماً آن را بخوانم, امّا نمیدانم چرا رفته بود پشت سه کتاب از رومن گاری. سیزده سال بعد, یک ماه قبل, شبی اتفاقی پیدایش کردم. نمیدانید چه قدر چپ چپ نگاهم کرد. من هم برای جبران غفلت همان شب, به قول دوستی یک پُرس, خواندنمش.
دستنوشت مرگ من روزی... آثاری از شاعران آلمانی به ترجمة فروغ فرخزاد عزیز نیز رفته بود لای یک کتاب دیگر و هرچه برادرش دنبال آن میگشت پیدایش نمیکرد. «فروغ رفته بود آلمان پیش برادرم, سه چهار ماهی آنجا زندگی میکرد. داشت زبان آلمانی میخواند. یک شب, کتابی را از کتابخانة برادرم بر میدارد. برادرم میگوید این کتاب مجموعه شعرهایی است که شاعران مخالف هیتلر سرودهاند. خیلی علاقهمند میشود که این کتاب را ترجمه کنند به فارسی. البته فروغ که آن قدرها آلمانی نمیدانست. برادرم میگوید من به فارسی میگویم تو آن را بنویس و به شعر تبدیلاش کن. یک مقداری از این کار انجام میشود و بقیه میماند پیش برادرم دکتر فرخزاد. فروغ هم بر میگردد و بعد آن فاجعه اتفاق میافتد. وقتی برادرم از آلمان آمد برایم تعریف کرد چنین کاری را با فروغ انجام دادهایم امّا آن دفتر را گم کردهام. لای کتابهای من مانده است. هی میگفتم تو را به خدا برادر این را پیدا کن. و او نمیتوانست پیدا کند تا یک روز, حدود 15 سال پیش زنگ زد که آنها را پیدا کردم و روز بعد آن دفتر را داد دست من و من قول دادم که چاپاش کنم.»8 خانم فرخزاد به قولش وفا کرد و این کتاب چاپ شد: مرگ من روزی... ترجمة فروغ فرخزاد, دکتر مسعود فرخزاد, (ایران جام, 1377).
در مواردی هم خود شخص چیزی لای کتابی پنهان میکند. کتابی, دستنوشتی, یادداشتی نمیرود لای کتابی (کتابها) گم و پنهان شود. خودمان این کار را میکنیم. کم نیستند کسانی که لای کتاب پول میگذارند. جایی امن به عنوان صندوق پسانداز. «آنچه را برای پرداخت خورد و خوراک خودم و پدرم لازم بود در صندوق دخل و خرج خانه میگذاشتم و باقی ماندة ناچیز آن را لای یک کتاب قطور آشپزی میگذاشتم که روی قفسهای کنار تختخوابم قرار داشت و مدتها بود کسی از آن استفاده نمیکرد. شنیده بودم پسانداز را برای یک عمل جراحی, برای درمان دندانها, برای مسافرتی به کنار دریا, خرید یک بوفة جدید یا اصلاً فقط روز پیری کنار میگذارند»9. اینها حرفهای راوی کتاب شنل پاره (نوشتة نینا بربروا) بود. طفلک کلّی برای پولهایی که لای کتاب آشپزی پسانداز میکرد نقشه کشیده بود که میروم ایتالیا شهرهای رم و جنوا را میگردم. اما نشد. تمام آن پول پساندازی شد نصف خرج کفن و دفن پدرش. روزگار است دیگر!
بماند که این داستان پساندازکردن پول لای کتاب دیگر لو رفته و زودتر از همه دزدها این را فهمیدند! صحنة دلخراشی را دیدم از کتابخانة دوستی که سارقان نابکار کتابهایش را ریخته بودند کف کتابخانه و آنها را در جستوجوی پولی که نبود (اصلاً وجود نداشت) شخم زده بودند. با این همه همچنان بعضی پول لای کتابها میگذارند. معمولاً هم یادشان میرود کجا گذاشتند. برخیشان پولها را اتفاقی پیدا میکنند و خوشحال میشوند. بازی ادامه دارد.
سالها پیش, فکر کنم سال 78 بود, روزی در جمعه بازار اصفهان صحنة عجیبی دیدم. نزدیک عید بود و مردی هِی اطرافش را میپایید و چیزی لای کتابهای دستفروشها میگذاشت. دقت کردم دیدم اسکناس نو تا نخورده است. پنجاه تومانی. رفتم کنارش و گفتم: «جناب آگهی میذارین لاکتابها؟» انگار بدش نمیآمد کسی او را ببیند و ازش سؤال کند. گفت: «نه, آگهی کجا بود. عیدی میدم. پول میذارم لاکتابها یکی پیدا میکنه خوشحال میشه. کاری بهتر از خوشحال کردن نیس.» هنوز با یادش خوش هستم. دیگر هم هرگز او را ندیدم.
به این موضوع هم باید گذرا اشارهای کنم و بگذرم که بعضی در لای کتابها چیزهایی را جاسازی میکنند. هستند کتابهای ظاهر صلاح و معصومی که نه کتاب, بلکه مخفیگاه چیزهایی هستند. من دربارة اینها چه میتوانم بگویم؟
درست که لایکتابیها معمولاً (در حقیقت ظاهراً) اتفاقیاند (بدون طرح و برنامه در لای کتابی سر در میآورند) امّا این رویداد کاملاً تصادفی نیست. به سخن دیگر, پیوندهایی میان لایکتابی و موقعیت (تولیدی) آنها وجود دارد. برای مثال تلفن زنگ میزند, کسی گوشی را بر میدارد, مخاطبش حرف میزند, احیاناً پیامی را میگوید (مثلاً یک شمارة تلفن), او هم آن را روی کاغذی مینویسد و احتمالاً لای کتابی میگذارد که کنار دستش است. بعدها کسی که کاغذ را لای کتاب میبیند فکر میکند کاملاً تصادفی از آنجا سر درآورده, در صورتی که این طور نیست. با این همه, تناسب لایکتابی با کتاب در مواردی کاملاً آشکار است و در پارهای اوقات داد میزند که به اینجا تعلق ندارد و مناسب کتاب نیست. به هر دو اشارههایی میکنم:
این کتاب خشم و هیاهو نوشتة فاکنر است. این را از یک کتابفروشی دست دوم فروشی خریدم. پشت کتاب نوشته محسن, پاییز 66. لای کتاب دو تا یادداشت است که کاملاً با خود کتاب تناسب دارد. بالای کاغذ نوشته 20 / 11. خشم و هیاهو. بعد آورده: «تم داستان سقوط یک خانواده است و این خانواده نشانهای از جنوب. عقیدة فاکنر این است که در رمان همیشه یک ساعت تیکتاک میکند. فاکنر برای این زمان را در داستان از بین میبرد که داستان یا آن واقعه را ازلی ابدی کند. نمایندة نسل جدید جیسون است. برای بنجی زمان وجود ندارد و ذهنش مثل سنگی است که اتفاقاتی را بدون در نظرگرفتن زمان مثل شعاع نور بر سنگ میتاباند.» یادداشتها ادامه دارد. در ضمن نوشته در اصل کمی تا قسمتی لهجه دارد و کاملاً معلوم است که نویسنده اصفهانی بوده. مثلاً نوشته «داستانی سقوطی یک خانواده», که من هنگام رونویسی لهجهاش را از بین بردم. خدایا مرا ببخش!
یا این یکی که خوب جای مناسبی برای پناه پیدا کرده: لای کتاب آوای کوهستان, مجموعه سرودها (بیشتر انقلابی). نامة خداحافظی پسری است با مادرش به تاریخ 25 خرداد 1354. یکی نامهای پر آب چشم.
فراواناند لایکتابیهای (بیشتر آگهیهای تبلیغاتی) نامناسب با کتاب. این یکی از آنها:
فروشگاه 110 کیش (که ظاهراً ربطی به کیش ندارد, چون من این را لای کتابی در کتابخانة مادر همسرم, در تهران, پیدا کردم) که اجناسش را ارزان کرده و آنها را «به اطلاع عموم میرساند»:
انواع خط لب 200 تومان, انواع رژ لب 250 تومان, فر مژه 200 تومان, موچین 200 تومان. اینها و مقداری دیگر از اجناس رفتهاند لای کتاب روشنفکر و مسئولیتهای او در جامعه نوشتة دکتر علی شریعتی. بازهم یاد استاد باستانی پاریزی میافتم که گفت زندگی همهاش تاریخ و تاریخ سرتاسرش طنز است. یکی از اینها قیمتهایی که میبینید. این هم یکی دیگر از ارزشهای لایکتابیها.
پانوشتها:
1. تمام این نقل قولها برگرفته از یادداشتهای صبا اخوّت است که برایم از کاغذهای لای کتابهایش نوشته است.
2. صبا اخوّت, «سرحرفی», زنده رود, ش 58, (بهار 1393), ص 145.
3. Abe Books: Found in books, 2009/ 03/23
4. Ibid.
5. صبا اخوّت, همان, ص 146
6. به نقل از: نیویورک تایمز, 21 دسامبر 2008
7. نویسنده در مقدمهای بر این کتاب (که بالاخره بعد از حرکتهای اعتراضی بومن در سال 1995 انتشار عام پیدا کرد) شرحی بر «داستان» نشر این کتاب نوشته پرآب چشم:
David Bowonan, Let the dog drive, (Four Seasons, 1995).
8. «شهید شعر؛ فروغ, گفتوگوی آرش نصرتاللهی با پوران فرخزاد», ارمغان فرهنگی, ش 7 و 8, (مرداد ماه 1388), ص 64.
9. نینا بربروا, شنل پاره, ترجمة فاطمه ولیانی, (تهران: نشر ماهی, 1388), ص50.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
امیرعبداللهیان دولت چین سیستان و بلوچستان حسین امیرعبداللهیان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی عراق دولت سیزدهم رسانه حجاب
سیل تهران هواشناسی شهرداری تهران بارندگی باران سازمان هواشناسی فضای مجازی آتش سوزی یسنا هلال احمر آموزش و پرورش
ایران بانک مرکزی دلار قیمت خودرو قیمت دلار مسکن قیمت طلا تورم ارز بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی تلویزیون دفاع مقدس بی بی سی موسیقی مهران غفوریان صداوسیما ساواک سریال سینمای ایران تبلیغات
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه اسرائیل حماس روسیه آمریکا ترکیه انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر رئال مادرید باشگاه استقلال جواد نکونام بازی علی خطیر باشگاه پرسپولیس بایرن مونیخ
هوش مصنوعی اینستاگرام خواب آیفون دیابت اپل ناسا عکاسی موبایل گوگل تلفن همراه
سلامت طب سنتی کبد چرب فشار خون گرما