سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
دکتر جکیل و مستر هاید
وقتی خانهای روی آب ساخته میشد؛ طرح یک بوس کوچولو در ذهن بهمن فرمانآرا شکل گرفته بود. نویسندهای ـ همان که بعدها شبلی شد ـ میخواست خودکشی کند. در یک لیوان ویسکی، دو لول تریاک حل میکرد و میخواست سر بکشد که جوانی خوشسیما از کنار میز او رد میشد و لیوان خودکشی به زمین میافتاد و میشکست! جوان، نویسنده را به سفری میبرد. او را با زندگی آشتی میداد و در اوج آتشی و لذت زندگی به او میگفت حالا وقتشه. جوان عزرائیل بوده و نویسنده میمرد. از همان موقع این نقش را برای جمشید مشایخی مینوشت.
فیلمبرداری خانهای روی آب که تمام شد، تدوین شد و اکران شد. یک بوس کوچولو هم شکل عوض کرد. عزرائیل به زنی زیبا تبدیل شد. سعدی به قصه وارد شد. ناصرالدین و جناب سروان و آقا کمال و جواد جوجه هم آمدند. طرح اولیه را در گوشهای از ذهنم داشتم و با خودم فکر میکردم نقش کوچکی را بازی خواهم کرد. وقتی طرح نهائی را برایم تعریف کرد جای خودم را پیدا نکردم. یکبار که از من پرسید چه نقشی را دوست دارم بازی کنم، بعد از کمی جستوجو گفتم: آقا کمال! چون متفاوت بود و در ضمن نقشی بود که مطمئن بودم دیده میشود.
هرگز فکر نمیکردم بهمن فرمانآرا بخواهد نقش سعدی را به من بدهد، چون قاعدهٔ سینما بر این است که جوان را جوان بازی کند و پیر را پیر. در تئاتر به راحتی میتوان اختلاف سنی را با شگردهای نمایشی اجراء کرد. تماشگر هم به آن شگردهای عریان عادت دارد. قراردادهای پنهانی میان تماشاگر و بازیگر، مسئله را از کودکی حل کرده. یادتان بیاید زمانیکه کودک بودید، بهراحتی نقش مادر یا پدرتان را بازی کردهاید. حتی مادربزرگ و پدربزرگتان را بازی کردهاید. با نشانهٔ کوچکی مثل چادرنماز یا کلاه مسئله حل میشد. نشانهها در تئاتر معجزه میکنند. اما همین نشانهها در سینما بهراحتی تئاتر عمل نمیکنند. قراردادهای سینمائی، میان تماشاگر و بازیگر طور دیگری تعریف شدهاند. قرار است در سینما همه چیز به طبیعت نزدیک باشد، حداقل ظاهر همه چیز باید طبیعی باشد. در سینما اتفاق افتاده که بازیگری نقشی را بازی کند و یکی دو سکانس هم پیری همان نقش را بازی کند. مثل مریل استریپ در فیلم پلهای مدیسن کانتی. یا با کمی چشمپوشی بازیگری چند سالی از خودش پیرتر را بازی کند. مثل جک نیکلسون در فیلم دربارهٔ اشمیت. ولی اختلاف سنی بیست سال را قاعدهٔ معمول سینما برنمیتابد. مگر آشوبگر باشید. یا حداقل محافظهکار نباشید. مثل مارلون براندو که در فیلم پدرخوانده بیست سال از خودش پیرتر را بازی کرد، و در سکانسهای آخر باز هم پیرتر شد. و ماکس فون سیدو در جنگیر خیلی پیرتر از خودش را بازی کرد.
فرمانآرا گفت نقش آقا کمال را برای بازیگر دیگری نوشته است. من ماندم بیکمال. پرسیدم پس نقش من کدام است؟ گفت سعدی! پرسیدم مطمئنید؟ گفت بله. من که دربهدر بهدنبال نقشی میگردم که تا بهحال بازی نکرده باشم و خطر کردن را دوست دارم ـ حداقل در دنیای نمایش ـ چه بهتر از این میخواستم؟ فرمانآرا هم داشت خطر میکرد. اگر نقش سعدی از آب و گل در نمیآمد، یک بوس کوچولو بر باد میرفت. اینها را گفتم و از جوابی که شنیدم دلگرمی پیدا کردم. گفت میدانم چه میکنم.
تا به حال چندبار نزدیک بوده بمیرم. سه بار مطمئن بودم که مردهام، و بعد که دیدم هنوز زنده هستم، تعجب کردم. روزگار جوانی زیاد خطر میکردم فکر میکردم خطر کردن شجاعت است. حالا میدانم که شجاعت نوعی حماقت است، چون آگاهی ترس میآورم. اما اگر حماقت نباشد، مرزهای آگاهی گسترش پیدا نمیکنند. من به خاطر گسترش مرزهای آگاهی خطر نمیکنم، یا خطر نکردهام. حماقت که دوراندیشی نمیشناسد. اما همیشه میخواستم و دوست داشتم راههای نرفته را بروم. کارهای نکرده را ببینم. سالهاست که در زندگی روزمره کمتر خطر میکنم. به شهروندی تقریباً سربهراه تبدیل شدهام. اما در دنیای نمایش پشت چراغ قرمز ترمز نمیکنم، شبیه دکتر جکیل و مستمر هاید شدهام.
پیشنهاد فرمانآرا عالی بود. با سر در آن شیرجه زدم. اول از خطر استقبال میکنم و بعد که در موقعیت خطر قرار گرفتم، چه کنم چه کنم شروع میشود. لذت خطر کردن هم در همین است. مثل داستانهای سندباد و ادیسه میماند. باید با حماقت و درایت از دام پریان و غولها گذشت. توفانها را رد کرد و بهجای اول برگشت. ولی با یک خستگی لذتبخش!
باور کنید در تمام مدت بازی در یک بوس کوچولو ترس تنهایم نگذاشت. ماهها بعد، وقتی داشتم در بلندیهای خوزستان یکی از سکانسهای زاگرس را بازی میکردم، فرمانآرا تلفن زد. پس از احوالپرسی همیشگی خبر داد تدوین فیلم تمام شده است. پرسیدم چطور شد؟ گفت خوب شده، هفتاد درصد از چیزیکه میخواستم بشود، شده. گفتم این عالیست... اما من چطور شدم؟ قابل باور هستم؟ گفت: آره، چطور مگه؟ همانیست که قرار بوده. و من مثل یک بچهٔ پنجساله از خوشحالی جیغ زدم. دوستانم پرسیدند چه شده؟ و من ماجرا را تعریف کردم. من ۵۵ سالهام ولی مثل یک بچهٔ پنجساله خوشحال شده بودم... یکی دو ماه بعد در جشن دامادی نیما فرمانآرا از طاها شجاعنوری شنیدم که بازیام را باور کرده. او در زیرنویس کردن فیلم کمک میکرد،.. چند تا از جملههای سعدی هم ورد زبانش شده بود. نظر او برایم مهم بود.
فیلمبرداری چندبار عقب افتاد... و من در تمام این مدت به سعدی فکر میکردم و نقشه میکشیدم. شش ماه عقب افتاد بهخاطر اسم فیلم. تا اینکه فهمیده شد این بوس کوچولو از طرف عزرائیل است! و محرک نیست. وقتی برای تست گریم قدمگاه زیر دست مهرداد میرکیانی نشستم، او گفت فکر کرده موهای سرم را خالی کند. گفتم اینکار را بگذار برای فیلم یک بوس کوچولو. برای آن فیلم موهایم را خالی کن. گفت من که قرار نیست سر آن فیلم باشم. گفتم انشاءالله خواهی بود. مدتی قبل به فرمانآرا پیشنهاد کرده بودم مهرداد را برای گریم بیاورد؛ و فرمانآرا جواب داده بود: گریموری را که بازیگر معرفی میکند نباید آورد! و من گفته بودم: این حکم میتواند درست باشد به شرطی که بازیگر بخواهد خوشگل یا خوشگلتر شود. اما در مورد من درست نیست، چون میخواهم پیر شوم!
بالاخره دست سرنوشت مهرداد میرکیانی را به یک بوس کوچولو آورد. و آن گریم جادوئی شکل گرفت. طبق شرط فرمانآرا، مهرداد فقط طراح نبود. اجراء را هم خودش انجام داد. فرمانآرا از این سنت غلط گریم در ایران دلخور است. حق هم دارد. کسی میآید روی صورت بازیگر طراحی میکند و میرود. بعد کسانی را میفرستد که همان طرح را در طول فیلمبرداری اجراء کنند. فرستادگان شاگردان او هستند و بالطبع کمتجربه. در نتیجه گریم بازیگر دچار کم و کاست میشود. و اگر خود بازیگر مواظب نباشد و کارگردان مواظب نباشد، گریم از دست میرود. مثلاً در فیلم قدمگاه این اتفاق برای من افتاد. من از طراحی اولیهٔ مهرداد راضی بودم، اما از اجراء گریم در طول فیلمبرداری راضی نبودم. این تقصیر مجری نیست. او پسر خوبیست، اما خوبی فقط شرط لازم است. شرط کافی نیست. تجربه هم لازم است.
تست گریم من برای نقش سعدی ۲۵ روز طول کشید. سه روز و هر روز حدود پنج شش ساعت طول کشید تا موهایم خالی شد. بارها تست شدم و هر بار چیزی کم بود. من و مهرداد خسته نشدیم. تا اینکه پاداشمان را گرفتیم. پاداشمان حاصل درخشانی بود که دیدید. کافیست گریمور یا بازیگر یا کارگردان خسته شوند. قاعدتاً نتیجهٔ مطلوب بهدست نمیآید. شاید روزی جزئیات این کوشش ۲۵ روزه را نوشتم.
فیلمبرداری از جنگلهای دو هزار شروع شد. اولین صحنه سختترین صحنهٔ بازی من بود. صحنهٔ مرگ شبلی و اولین تظاهرات بیماری آلزایمر در سعدی و روبهرو شدن او با مرگ شبلی. من قرار بود پیر شوم. این پیر شدن را در ذهن فهمیده بودم و معماری کرده بودم. اما دوست داشتم از صحنههای سادهتری شروع کنم تا نقش در بدنم و جلوی دوربین جا بیفتد. دوست داشتم راه رفتن و نشستنم را تمرین کنم. اما ناگهان با صحنهای روبهرو شدم که باید میدویدم! باید فریاد میکشیدم، باید میترسیدم، باید دستپاچه میشدم! باید تا مرگ میرفتم. باید کمک میآوردم! با ذهنم مشکل نداشتم. با بدنم مشکل داشتم. فکر میکردم بدن من به تمرینهای بیشتری احتیاج دارد. اما آنروزها باید بازی میکردم. یکبار دیگر شیرجه زدن در خطر. بازی کردم. فقط مطمئن بودم چشمهای فرمانآرا مواظب من هستند. و میدانستم چشم راست محمود کلاری از پشت ویزور مرا میپاید.
و بعد رفتیم کردستان برای صحنهٔ مرگ سعدی. سکانس بعد هم مشکل بود. اما دیگر عادت کرده بودم. بعد از گذشتن از خوان اول در فضا قرار گرفته بودم. و بعد رفتیم شیراز برای صحنهٔ پاسارگارد و بعد هم اصفهان برای صحنهٔ نقش جهان و آن گریهٔ نیچهای برای اسب درشکه، و بعد تهران. وقتی به شمال رسیدیم، باران میبارید. مثل سیل. اما از روز شروع فیلمبرداری هوا آفتابی شد، تا روزی که احتیاج داشتیم، اما بلافاصله که سکانس کلانتری ـ پلیس بین راه ـ تمام شد، درست بعد از اینکه هدیه تهرانی مرا سوار کرد و به همراه پیام دهکردی به سمت قبرستان فرستاد، آسمان پر از ابر شد و بارید، به شدت میبارید و تا سه روز میبارید. ما به سمت کردستان میرفتیم. آنجا هوا آفتابی بود اما آنقدر سرد بود که ما را بیطاقت میکرد. آنقدر سرد بود که خانم خوروش نمیتوانست دیالوگ بگوید. آنقدر سرد بود که حرکات من کند شده بود. البته این سرما به من کمک میکرد. دو تا بخاری گازی و چند تا پتو برای دائر کردن یک کرسی صحرائی آوردند. خانم خوروش میرفت زیر کرسی. وقتی اعلام آمادگی میکرد، میآمد جلوی دوربین و بازی میکرد و بلافاصله به کرسی صحرائی پناه میبرد. نور ساعت چهار میرفت. در نتیجه نمیتوانستیم یک ساعت را برای ناهار بگذاریم. پس تا انتهای نور کار میکردیم و بعد غذا میخوردیم. یکروز ساعت دو از فرط گرسنگی تکه نانی پیدا کردم و یک ظرف ماست. رفت گوشهای، پشت یک ماشین که بخورم، پیام دهکردی هم آمد. دوتائی مشغول شدیم که روستائیان ما را دیدند، دلشان به حال ما سوخت. پرسیدند: اینها به شما غذا هم نمیدهند؟ معتقد بودند کار ما خیلی سخت است. سختتر از کار خودشان! میگفتند در این هوای سرد، از صبح زود میآئید بدون غذا و تازه یکی هم هی میگوید اونجا نایست اونجا بایست. یکی میگه دست به لباست نزن. دست به صورتت نزن. این چه زندگیه که شما دارید؟!
رضا کیانیان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست