سه شنبه, ۱۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 4 March, 2025
مجله ویستا

لاکردار, اگر بدونی هنوز چه قدر دوستت دارم


لاکردار, اگر بدونی هنوز چه قدر دوستت دارم

یک گفت وگوی پر از خاطره با هامون سینمای ایران, که حالا حتی خواندن مقدمه اش هم بغضم را می ترکاند

چه خبر بی‌مزه‌ای... امروز صبح خیلی‌ها با تلفن و اس‌ام‌اس خبر رساندند که حمید هامون مرده است. به همه‌شان جواب دادم که اشتباه می‌کنید، شاید تا ته قصه را ندیدید، مگر علی عابدینی با تور ماهیگیری هامون را از دریا برنگرداند؟ و این جادی سینما بود که حتی می‌توانست عزیز عزیزان‌مان را از دل دریای توقانی برگرداند. واقعیت اما انگار این‌قدر دست‌و‌دل‌باز و سخاوتمند نیست. این‌بار خسرو خوبان به دریا زد و برنگشت. به قول خودش در فیلم «پریم در جواب دلیل مرگ برادرش گفت:«روحش اون‌قدر بزرگ شده بود که جسمش توانایی نگهداری‌اش رو نداشت». خسروشکیبایی هم قطعاً همین‌طور بود.در طول این سال‌ها سه بار فرصتی نصیبم شد تا با بازیگر بزرگ سرزمینم هم‌کلام شوم و گفت‌وگو کنم. هر سه شیرین و جذاب و دل‌پذیر، جوری که حتی یادآوری‌اش هم حالم را دگرگون می‌کند... هر چه هست، هنوز هم تصور می‌کنیم علی عابدینی خسرو شکیبایی را از دریا برگردانده و بهترین شخصیت تاریخ سینمای ایران جایی گوشه و کنار این شهر بزرگ حضور دارد. اگر هم نیست، در فیلم‌ها و نقش‌هایی که بازی کرد، ماندگار شد و جاودانگی رازش را با او در میان گذاشت.

این گفت‌وگو به مناسبت برگزیده‌شدن شکیبای فقید در نقش حمید هامون به عنوان بهترین شخصیت تاریخ سینمای ایران انجام شد. حس و حال گفت‌وگو و شیوه نقل خاطره‌های شکیبایی خاطرات عزیزم هستند و خواهند بود، گرچه حالا حتی با خواندن مقدمه‌اش هم بغضم می‌ترکد...

این گفت‌وگویی است برای همه آن‌ها که حمید هامون یک روزی در زندگی شان سرک کشید، و ماندگار شد. همه آن‌هایی که جمله‌های هامون ورد زبانشان شد و حرکات و اداهایش را تمرین کردند، آن‌ها که جلسه‌های هامون‌خوانی داشتند و همه دیالوگ‌های فیلم را از حفظ بودند و برایشان افت داشت جمله‌ای را اشتباه نقل کنند، چون صدای فریاد بقیه درمی امد؛ یکی هامون می شد یکی دبیری، آن‌وقت یک دور که تمام شد دوباره از اول؛ حالا اون‌جا رو بریم که مهشید می‌گه تو رو دیگه دوست ندارم ...( یادش به خیر).

این گفت‌وگویی است به حرمت همه آن دوستی هایی که هامون باعثش بود، همه آن عشق‌هایی که با دیالوگ‌های فیلم پیش رفت، و با دیالوگ‌های آن هم تمام شد، درحالی که مانده بودیم که چرا خراب شد؟ از کی؟ از کجا شروع شد؟ همه آن روزهایی که سعی کردیم تکه‌های زندگیمان را کنار هم بگذاریم. اخر خودمان که می دانستیم لااقل نود درصدش از فرط عشق بود: پروردمت به ناز تا بنشینمت به پای/ آخر چرا به خاک سیه می نشانیم...

این گفت وگو به عشق کسانی انجام شده که می توانند با چشم بسته تمام فیلم را با جزئیاتش مرور کنند، مثل خود حمید که می شمرد: یک دو سه چهار... دور بزن؛ پنج شش هفت هشت... دور بزن. برای نسلی که غریبه ترینشان کافیست یک ضرب‌المثل هامونی بپراند تا صمیمی شود و بتواند به آسانی مخ طرفش را بزند، البته اگر او هم این‌کاره باشد. برای آن‌هایی که کافیست در اولین دیدارشان به هم بگویند «چه طوری جانور» تا بشوند دوست های ده ساله، و کتاب که به هم می دهند این جمله را چاشنی‌اش کنند که «اگه می‌خوای بسوزی این رو بخون»؛ بعد گردنشان را یک وری کردند و خواندند «مرا تو بی سببی نیستی، براستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل... »

اما این همه ماجرا نیست. این گفت وگو درعین‌حال تصویر فوق‌العاده‌ای از داریوش مهرجویی هم هست که بعضی شگردهایش را از زبان بازیگرش می شنویم. چیزهایی که شاید باید از خود مهرجویی می پرسیدیم، اما در کارنامه‌اش آن قدر شخصیت‌های متنوع دارد که به هر کدام دوسه جمله بیش تر نمی رسد. این بود که این گفت وگو طولانی شد و اگر وقت و جای بیش تری داشتیم هنوز هم می شد ادامه‌اش داد. آدم دلدادگی و حافظه عجیب خسرو شکیبایی و مهربانی و لطفش را که می بیند، می گوید حالا حالاها می شود ادامه داد و پرسید؛ درباره همه چیزهای وسواس‌گونه و جزئیاتی که اگر هامون‌باز نباشی، از شنیدنش خنده‌ات می‌گیرد.

در آخرین روزهای آماده شدن این مجموعه با شکیبایی تماس گرفتم برای انجام این گفت وگو و توضیح دادم که وقت زیادی نداریم و باید درباره هامون با شما حرف بزنیم و کلک این پرونده را بکنیم. خیلی طول نکشید که شکیبایی، با آن صدایی که خود خود حمید هامون بود،جواب داد: پس یعنی قراره ما بیایم که کلکمون رو بکنین! حالا کجا باید بیایم؟!

▪ گفت وگو با یک بازیگر درباره نکات مختلف و جزئیات نقشی که پانزده سال از اجرایش گذشته، چندان کار متعارفی نیست. ویژگی های خاص نقش حمید هامون، جایگاه فیلم در تاریخ سینمای ایران و همین‌طور برگزیده شدنش به‌عنوان بهترین شخصیت تاریخ سینمای ایران توجیه مناسبی برای این کار است. اول از همین‌جا شروع کنیم تا ببینیم چه‌قدر می شود به این ریزه‌کاری‌ها نزدیک شد و درباره‌شان حرف زد.

ـ اول اجازه بدهید که یک سلام اساسی به خوانندگان مجله عرض کنم و مراتبی عرض کنم که تشکیل شده از ادب و ارادت من نسبت به مردم مملکتم و سپس همه کسانی که به هر شکلی درگیر کار نمایش هستند. در مورد حرف شما دلم می خواهد متواضعانه بگویم که نقش بعد از پانزده سال هنوز تر و تازگی خودش را دارد و اتفاق این‌چنینی دیگر حداقل برای من در این سینما نیفتاده است. چیزی که گفتنش در همین ابتدای صحبت لازم است، اشاره به نقش گروه و عوامل تولید خوب در موفقیت این نقش و شخصیت است. هامون یکی از ثمرات انتخاب‌های درست و خوب عوامل فنی و همه کسانی است که سر این کار بودند و کمک کردند تا اندیشه و ایده‌های کارگردان فیلم درست تصویر شود. اجازه بدهید با یک خاطره جالب شروع کنیم؛ آبدارچی گروه تولید هامون کار خودش را خیلی حرفه‌ای و درست انجام می داد و خلاصه این‌کاره بود. یک روز قرار شد در صحنه‌ای که من وارد اداره می شوم، همین آبدارچی گروه برایم چایی بیاورد.

صحنه را گرفتیم، اما بعد معلوم شد نماها خراب شده و باید صحنه را دوباره فیلمبرداری کنیم. این‌جا بود که این آبدارچی مرا کشید کنار و با لهجه ترکی شیرینی گفت می دانید من این‌جا باید به جای سلام چه بگویم؟ باید بگویم شب جمعه این هفته عروسی من است و خوشحال می شوم اگر تشریف بیاورید. بعد شما می‌گویید ا، می خوای ازدواج کنی؟ان‌شاالله خوشبخت بشی. بعد وقتی از در رفتم بیرون باید برگردی و بگویی تو هم بدبخت شدی رفت. من راستش یه‌جورایی فیوز پرانده بودم و فکر می کردم چه‌طور یک آبدارچی که کارش اصلا چیز دیگری است، این‌طور روح فیلم و شخصیت‌ها را تشخیص داده است. ظهر آن روز مشغول خوردن چلوکباب سنتی سینما بودیم که مهرجویی گفت چرا غذا نمی‌خوری؟ ماجرا را که برایش تعریف کردم ، خیلی خونسرد گفت غذات رو بخور؛ تیم‌ورک یعنی همین!

▪ در رابطه با همین موضوع باید گفت که انتخاب درست بازیگرهای مقابل و بده بستان این‌ها برای به بار نشستن آن ریتم پینگ پنگی دیالوگ ‌ها خیلی در جذابیت و ضرباهنگ نهایی تک تک صحنه‌ها و کلیت فیلم موثر بوده است. در این باره هم کمی از فضای پشت‌صحنه و بازیگرهای دیگر فیلم بگویید.

ـ باز هم باید از یک خاطره شروع کنم؛ سال ۱۳۵۲ یا ۵۳ آقای انتظامی بزرگ نمایش بازرس گوگول را کارگردانی می‌کردند و اغلب بازیگرهای بزرگ تئاتر آن دوره در این کار بازی داشتند. من هم در آن نمایش رل خیلی کوچکی داشتم و با این که نقش کوتاهی بود، همیشه صبح‌ها قبل از رفتن به اداره تمرینش می کردم و همین باعث می شد دیر سر کار برسم. این تاخیرها خیلی به آقای انتظامی برخورد، تا این‌که یک روز من را کنار کشید و گفت اگر این روال را ادامه بدهی کار را ازت می گیرم و نمی گذارم جاهای دیگر و حتی در سینما به تو نقش بدهند.

خیلی ترسیدم و سرم پایین بود، چون فهمیدم این آدم از من رو برگردانده است. سال‌ها بعد موقع هامون هرکس به من می رسید می‌گفت می‌خواهی با انتظامی کار کنی؟ دخلت آمده، مگر او به کسی اجازه کارکردن می دهد؟ اصلا از این حرف‌ها نترسیدم، چون می دانستم انتظامی با من این کار را نمی‌کند و در کار بسیار آدم شریفی است. اصلا خود ایشان یادم داده بود که اگر نقش تو در بیاید، کار من هم دیده می شود.

▪ اتفاقا صحنه‌های دونفره شما و انتظامی از جذاب‌ترین بخش‌های فیلم است.

ـ البته همین ابتدا درباره هامون باید بگویم که بخش عمده‌ای از توفیق بازیگران این فیلم به حضور کارگردانی مثل داریوش مهرجویی برمی‌گردد. مثلا فرض کنید در همان صحنه دونفره در آن آپارتمان خالی، ما فیلمنامه‌ای داشتیم که شامل سه خط توضیح و دیالوگ‌های کلی بود. در تمرین و بده بستان‌های بازیگر و کارگردان چیزهایی به این صحنه اضافه می شد و اصوات و آواهایی وارد کار می شد که اگر کارگردانی اجازه مطرح شدنش را ندهد، کار بی ربطی می شود.

رابطه عالی بین ما دو بازیگر و کارگردان کمک می‌کرد تا اتفاق‌هایی که بهش فکر کرده بودم یا در لحظه به ذهنم می رسید امکان اجرا پیدا کند. این را می‌خواهم برای همه آن دوستانی بگویم که در ارتباط درست بین من و انتظامی تردید کردند و گفتند ایشان به تو اجازه جلوه‌کردن نمی دهد. در صحنه‌ دادگاه فیلم پلانی هست که حتما به یادش دارید و من دارم فریاد می زنم که...

▪ ... این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه. من طلاق نمی دم.

ـ درست همین‌جا یکی از کارمندهای دادگستری می‌اید جلوی من را بگیرد. موقعی که این فرد می خواست بیاید جلو، انتظامی دستش را کشید و مانعش شد تا من بتوانم کارم را کامل تر اجرا کنم. این نما توی فیلم هم هست، آن‌هم در شرایطی که شخصیت دبیری آمده تا نفس هامون را بگیرد. بعد هم بدون این که اصلا بداند من می بینم یا می فهمم، بیرون اتاق با خشم و گلایه می گفت چرا آدم‌های پشت‌صحنه نمی گذارند بازیگر درست کارش را انجام بدهد. این از آن لحظه‌هایی است که دیدگاه آدم را ترمیم می کند و اتو می کشد.

▪ می‌خواهم فلاش بکی بزنیم به اجرای آن نمایش خانم هایده حائری که باعث شد مهرجویی شما را ببیند و برای این نقش انتخاب شوید. گویا دئر آن نقش گریم متفاوتی هم داشته‌اید و صورتتان سفید بوده. در این مورد چیزی خاطرتان هست؟

ـ این اجرا در واقع یک تئاتر خیابانی بود که در فضای ناشناخته طبقه بالای تئاتر شهر و در شرایط خاصی آن را روی صحنه بردیم. نمایش با فاصله‌گذاری‌های برشتی کار می شد و ارتباطش با تماشاگر خیلی صمیمی بود. تا آن‌جا که من در صحنه‌ای از این نمایش یکی را از بین تماشاگران دعوت می کردم که روی صحنه بیاید و مرا گریم کند. یادم می‌اید یک بار هم جسارت کردم و نصرت کریمی را از میان جمعیت صدا کردم تا این کار را انجام دهند. فردا شب دوباره ایشان آمدند و وقتی رسیدیم به همان صحنه، با دست اشاره کردند که من را صدا نکنی‌ها! گرچه خودم هم این جسارت را برای بار دوم تکرار نمی‌کردم. خلاصه یک شب آقای مهرجویی و همسرشان آمدند برای تماشای این نمایش و حتی هنوز دقیق یادم مانده که کجا نشسته بودند. کار که تمام شد مهرجویی آمد پشت صحنه و مرا بغل کرد و بوسید...

▪ یادتان هست آن‌موقع به مهرجویی چه جمله‌ای گفتید؟

ـ شاید با کمک شما یادم بیاید!

▪ انگار گفته بودید که آقا، ما رو فراموش کردین.

ـ آها آها. آخرمهرجویی را از قبل می شناختم و یک دوره جشن هنر شیراز هم با هم بودیم و خلاصه سلام و علیک اساسی داشتیم. مهرجویی گفت نمی دانستم کار بازیگری هم می کنی. بهش گفتم انگار ما رو یادتون رفته، یا یک همچین چیزی.

▪ به سینمای مهرجویی علاقه داشتید و کارهایش را پی‌گیری می کردید؟

ـ از زمان الماس۳۳ . آن موقع دوبله کار می‌کردم و وقتی این فیلم را دیدم، با آن‌که ظاهرا جزو همان اکشن‌های مرسوم بود، گفتم این آدم فیلمساز متفاوتی است و با بقیه فرق دارد. بعد که گاو اکران شد، با دیدنش اتفاق هایی در من افتاد. همه بزرگان تئاتر آن روزها اولین کار سینمایی شان گاو بود و با این‌که همه استاد فن بودند، خودشان را سپرده بودند دست فیلمساز جوانی که تازه از فرنگ آمده است. این را بارها گفته‌ام، اما دوست دارم تکرار و تاکید کنم که در یک مصاحبه‌ای جمله‌ای از مهرجویی خواندم که خیلی درست بود؛ گفته بود برای این که وارد سینما بشوم، چند سال فلسفه خواندم تا اول معنایش را بفهمم، چون تکنیکش را ظرف چند ماه می شود یاد گرفت. آدم‌هایی از این دست هستند که معنا و عمق به سینما می اورند. هنوز هم هر بار مهرجویی برای احوال پرسی به من تلفن می کند، توی دلم می گویم « آخ جون، مدرسه!»

▪ هامون فیلمنامه نامتعارفی دارد که تا آن روز هنوز در سینمای ایران تجربه نشده بود؛ چه به لحاظ موضوع و شخصیت پردازی، و چه از نظر شیوه روایت و فلاش بک‌های متعدد و اجرای الگوی جریان سیال ذهن در سینمای کم‌تجربه پس از انقلاب. وقتی اولین بار فیلمنامه هامون را خواندید به چه فکری افتادید و احساس اولیه تان چه بود؟

ـ بعد از ماجرای آن شب مهرجویی مرا دعوت کرد خانه‌اش ، از من چندتاعکس گرفت و فیلمنامه را داد که بخوانم. البته هنوز فیلمنامه کاملی وجود نداشت و دیالوگ نویسی هم نشده بود؛ در این حد که مثلا هامون می رود فلان جا و درباره این موضوف با فلانی حزف می زند. آن موقع جسته‌گریخته شنیده بودم که این فیلمنامه را مهرجویی به خیلی‌ها نشان داده و کسی جرات نکرده تهیه‌کنندگی اش را برعهده بگیرد.

▪ اخر سر هم خود مهرجویی با وام و سرمایه شخصی فیلم را ساخت، چون انگار کسی قدرت ریسک روی این موضوع و این همه فلاش بک و پیچیدگی را نداشت.

ـ این باور که فیلم مطلقا تهیه‌کننده ندارد و کسی حاضر به سرمایه‌گذاری روی آن نیست مرا خیلی ترسانده بود. این درست همان فیلمنامه‌ای بود که همیشه دلم می خواست با مهرجویی کار کنم، منتها فکر می کردم چه چیزی کم دارد یا ندارد که همه از این کار می ترسند و پشتش را نمی بینند. من پشتش را می دیدم، آن هم صرفا به این دلیل که کارگردانش مهرجویی بود. نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد، اما مطمئن بودم که لایه‌های زیرین فیلم خیلی مستعد عمیق شدن است. این ابهام از سرنوشت کار در موقع فیلمبرداری هم ادامه داشت و ما تا پایان تدوین درست نمی دانستیم قرار است چه اتفاقی بیفتد.

▪ این تداخل زمانی و تعدد و تودرتویی فلاش بک ها، حفظ راکورد بازیگری را خیلی دشوار می‌کند و بازیگر در هر صحنه باید حسش را مطابق زمان قصه تغییر بدهد. شیوه برخورد مهرجویی با این مساله و توصیف هایش از هر سکانسی که قرار بود گرفته شود، چه طور بود و چه می کرد که بازیگرش را به زمان موردنظر این صحنه ببرد؛ این‌که الان قبل از شروع آن تشویش‌هاست یا در اوج آن، یا نوع رابطه هامون با مهشید یا دبیری در چه مرحله‌ای است و الی آخر.

ـ این قضیه هم برمی گردد به همان انتخاب ‌های درست عوامل. خانم پروانه پرتو، منشی صحنه فیلم، به خوبی وظیفه حفظ و یادآوری تداوم صحنه‌ها را انجام می داد و حواسش به همه جا بود. من معمولا وقتی گرم نقش می شدم، وسایلم را یکی یکی دور و بر لوکیشن جا می گذاشتم؛ دفترچه یک‌جا، قلم یک‌جا، ساعت این طرف، عینک آن‌طرف! خانم پرتو موقع پایان کار می امد و می‌گفت دفترچه آن جا افتاده، ساعت روی میز است، خودکار را گذاشته اید این‌جا و خلاصه این جور کارها را هم برعهده می گرفت. به همین دلیل خیالم از بابت این موضوع راحت بود. از خود مهرجویی یاد گرفته بودیم که موقع کار فقط به آن فکر کنیم، نه چیز دیگر...

▪ کار برا کار، نه برای غایت و نهایتش. مثل همین بیل زدنا، آتیش روشن کردنا...

ـ این فلسفه « کار برای کار» را مهرجویی خیلی خوب می تواند منتقل کند؛ این که مثلا موقع کار نباید در فکر جایزه و افتخار باشی، چون اگر درست جلو بروی، جایزه خودش دنبال سرت می آید. همه عوامل هامون کار خودشان را درست انجام می دادند، از جمله منشی صحنه که باید این تداوم را حفظ می‌کرد. آن‌هم در شرایطی که هرگز پیش نیامد که مهرجویی به کسی حتی تذکری به تندی بدهد و همه چیز مثل آب سیال و روان جلو می رفت.

▪ مهرجویی معمولا عوامل فنی خیلی خوب و مناسبی برای کارهایش انتخاب می کند.

ـ چیزی که همیشه از فیلم هامون به‌همراه دارم، حضور تورج منصوری است. هربار که از سر کار برمی گشتیم، توی راه به من می‌گفت که مثلا امروز فلان وجه از شخصیت هامون جلوی دوربین درآمد و دیده شد. یک فیلمبردار خوب بزرگ ترین کمک برای به بار نشستن زحمت بازیگر است. نور درست و انتخاب پس زمینه و زاویه مناسب می تواند کاری کند که بازی بازیگر به جلوه‌ بیاید و دیده شود.او هم به خوبی می دانست که نمایش درست کار من جلوی دوربین، جلوه‌ خوبی از کار خودش به نمایش می‌گذارد؛ این قضیه را همه گروه تولید هامون به خوبی فهمیده بودیم.

▪ بخشی از راز ماندگاری و محبوبیت فوق العاده هامون در این جمله معروف آنونس فیلم هست:« همه ما روزی حمید هامون بوده‌ایم.» یک جور تجربه و همذات‌پنداری در طیف وسیع و متنوعی از آدم‌های نسل های مختلف که بالاخره در دوره‌هایی از زندگی به دغدغه‌های این چنینی دچار شده‌اند و حالا دارند تقلاها و اضطراب‌های آن موقعیت را روی پرده به دقیق ترین شکلی دوباره از سر می گذرانند. خودتان آن موقع چه‌قدر در گرفتاری‌ها و دغدغه‌های حمید هامون شریک بودید و از تجربه‌های شخصی و حوادث واقعی زندگی برای درآمدن این نقش کمک گرفتید؟ کجاهایش شما را به یاد زندگی خودتان می انداخت؟

ـ بعد از نمایش هامون اغلب کسانی که به من می رسیدند، ضمن یک لبخند خوب و نگاهی مهربان و دوست داشتنی می‌گفتند آقا شما نقش من را بازی کرده‌اید واصلا فیلم براساس زندگی من ساخته شده است. تا مدت‌ها به کسانی برمی‌خوردم که مثلا می گفتند هامون را ده بار دیده‌اند...

▪ البته خیلی رقم بالایی نیست. احتمالا هامون باز نبوده‌اند!

ـ به هر حال آدم‌های مختلفی از تعداد دفعات دیدن فیلم حرف می زدند و من هم حرفشان را باور می‌کردم تا این‌که یک روز که در فرودگاه مهر آباد داشتیم یک سکانس ابلیس را می‌گرفتیم، آقای جوانی آمد جلو و گفت آقای شکیبایی، می دانید من تا به حال هفتاد بار هامون را دیده‌ام؟!

▪ این یکی انگار این‌کاره بوده.

ـ بهش گفتم هیچ جور نمی توانم باور کنم کسی هفتاد بار فیلمی را دیده باشد. بعد توضیح داد که مهمان دار هواپیماست و می‌گفت این فیلم را در طول پرواز نشان می دهند. او هم همیشه کارها را به گردن بقیه همکارانش می انداخته و می نشسته از اول تا آخر فیلم را می دیده.

▪ چه شغل خوبی؛ خدا نصیبمان کند.

ـ و جالب بود که می گفت هنوز هم می توانم در دیدارهای مجدد تکه‌هایی پیدا کنم که شبیه‌ آن را در زندگی خودم دیده‌ام و تجربه‌اش را دارم. اما در مورد خودم؛ قبل از هامون چندتا فیلم دیگر هم کار کرده بودم و با تمام ارادتی که به همه کارگردان ها دارم و این که همه می دانند ذاتا آدم قدرنشناسی نیستم، همیشه موقع آن کارها در مقابل هر ایده و نظر و پیشنهاد تازه‌ای درباره نقشم از کارگردان‌ها« نه» می شنیدم. حق هم داشتند، چون خودشان و گروه را برای اجرای یک چیز مشخص آماده کرده بودند. فونداسیون شخصیت مهرجویی آن قدر قوی و محکم بود که از هر زاویه‌ای می‌خواستی به کار نگاه کنی، آزادت می‌گذاشت. این‌جوری بود که هر چه می گفتم، جواب می داد ا آره، از این زاویه هم می شود نگاه کرد.

▪ اگر بشود وارد این جزئیات و شگردهای مهرجویی شویم، خیلی چیزها می شود فهمید و یاد گرفت. اگر مثال هایی از روزهای فیلمبرداری یادتان مانده، شنیدنشان خیلی جذاب است.

ـ به طور کلی موقع تمرین ایده‌ها و نظرهای مختلفی ردوبدل می کردیم و این تمرین‌ها ادامه پیدا می کرد و کم و زیاد می شد تا وقتی مهرجویی تشخیص می داد میوه اش رسیده و الان وقت پختگی اجراست، وگرنه کار سر می رود. قبل از شروع فیلمبرداری صحنه می پرسید کدام ورسیون تمرین‌ها را بیش تر دوست داری اجرا کنی؟ می‌گفتم سومی. جواب می داد سومی خیلی خوب بود، ولی در تمرین دوم خود خودت بودی. در تمرین سوم من کمی دخل و تصرف کردم که ممکن است ادایی بشود؛ همان دومی را اجرا کن. خیلی چیزها این جوری در لحظه شکل می گرفت و داریوش با چشم تیز می قاپیدشان.

▪ می شود چندتا از این ها را مثال بزنید؟

ـ « به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زده خودمون رو». این مثلا یکی از این لحظه هایی بود که همان‌جا خلق شد.

▪ نمی دانم این کنجکاوی های جزئی چه‌قدر شخصی است، اما مطمئن ام که نقش ماندگار را همین توجه به ریزترین نکته‌ها و حرکت ها و صداها می سازد. دوست دارم حالا که به این جا رسیدیم، در مورد چندتا از این ها حرف بزنیم. حتما خیلی های دیگر هم هستند که در این کنجکاوی ها شریکند. موافقید؟

ـ حتما، اما قبلش این را بگویم که مهرجویی آن‌قدر درکارش قدرتمند و محکم است که اصلا ناراحت نمی شود اگر بشنود بازیگرش مثلا مدعی شده که فلان دیالوگ یا حرکت را خودش پیشنهاد داده. این ویژگی داریوش واقعا استثنایی است.

▪ اصلا خودش هم در گفت وگوها درباره این موضوع به عنوان یک شیوه کار حرف می زند. چند تا از این ریزه‌کاری‌های شخصیت‌پردازی را مثال می زنم، شما بگویید در فیلمنامه بود یا سرصحنه بهش رسیدید. آن‌جا که هامون جلوی دادگستری در منطقه توفق ممنوع پارک می کند و از داشبورد ماشین قبض جریمه در می اورد و می گذارد زیر برف پاک کن که یعنی قبلا جریمه شده.

ـ این صحنه دقیقا در فیلمنامه بود.

▪ موقع دعوا با مهشید دستتان را با پرده آشپزخانه پاک می کنید یا کیسه کاور لباس مهشید را برای ریختن اشغال انتخاب می‌کنید.

ـ این‌ها هم عینا طبق میزانسن و دستور صحنه بود و مهرجویی رویش تاکید داشت.

▪ صحنه‌ای که دارید تارزدن ناشیانه مهشید را گوش می کنید و بعد با کمک مبل تکه کوچکی اجرا می کنید.

ـ ( عینا همان صحنه را اجرا می کند) این در لحظه خلق شد و دستورالعمل مشخصی نداشت.

▪ شمردن پله‌ها موقع بالا آمدن ایده خودتان بود یا فیلمنامه؟ چون بعد در صحنه اقدام به قتل مهشید از آن استفاده مناسبی شده است.

ـ آها، این یکی داستان خیلی زیبایی دارد. برای این صحنه به سختی توانستیم ساختمان نیمه کاره ای مشرف به آپارتمان مهشید پیدا کنیم تا صحنه تیراندازی را از آن‌جا بگیریم. وسایل صحنه را با زحمت زیاد از پله‌های نیمه کاره ساختمان بالا بردند و آماده فیلمبرداری شدیم. شرایط ساختمان جوری بود که امکان تکرار برداشت را نداشتیم. کل صحنه هم یک دیالوگ بیش‌تر نداشت...

نیما حسنی‌نسب


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.