پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

جای خالی شاهکار سارویان در ایران


جای خالی شاهکار سارویان در ایران

بی گمان نسل جدید ما با این خیل عظیم نویسندگان معاصر ممالک مختلف که هر از گاه با آثار تازه ای ناگهان از نقطه ای سر در می آورند و در تاریخ ادبیات جهان جایی برای خود جستجو می کنند, چندان قابل سرزنش نیست

● نگاهی به نمایشنامه ی «آهای کی آنجاست؟» (نوشته ی ویلیام سارویان)

ویلیام سارویان نویسنده ی ارمنی الاصل امریکایی را در ایران عمدتاً با برگردان رمان «کمدی انسانی» و چند نمایشنامه و بعضاً داستان های کوتاه در مطبوعات می شناسیم. هر چند که این ترجمه ها در سال ها پیش انجام گرفته ولیکن اطلاعات ما درباره ی این نویسنده و آثارش – تا جایی که حداقل صاحب این قلم اطلاع دارد- از چند سطر تجاوز نمی کند و چنان چه کنجکاو باشیم تا در این باره بیش تر بدانیم، شاید مبسوط تر، قابل اعتنا تر و دم دست تر از هر منبع و مأخذ موجودی، جدا از مقدمه های بعضاً کوتاه برخی از آثار ترجمه ی شده سارویان، نخست «فرهنگ ادبیات جهان» تألیف دکتر زهرای خانلری، چاپ و نشر انتشارات خوارزمی است که در کمال تعجب و تاسف بخش مربوط به این نویسنده به دو صفحه هم نمی رسد و بعد مقاله ی «امید در نهایت نا امیدی: نگاهی کوتاه به زندگی و آثار ویلیام سارویان» به ترجمه ی احسان ابدی خواه که در سایت ادبی «ماندگار» آمده و در برگیرنده ی اطلاعات نسبتاً بهتر و بیش تری است و فهرست بلند بالایی از اغلب یا شاید تمام آثار سارویان در انتهای آن گنجانده شده است.

اما آن چه که لازم است در این جا بدان اشاره شود اختصاصاً درباره یک نمایشنامه ی سارویان است که ظاهراً جامعه ی ادبی ایران با آن بیگانه است و شگفت آن که دکتر زهرای خانلری در همین کتاب «فرهنگ ادبیات جهان» صرفاً اشاره ای گذرا به آن می کند و می گذرد:«نمایشنامه ی تک پرده ای سارویان در ۱۹۴۹ با عنوان «آهای برو بیرون» Hello Out There درباره ی مجازات و قتل مردی خانه به دوش و آواره، شاهکار او به شمار آمده است.»

حال آن که در فهرست آثار سارویان تاریخ این نمایش سال ۱۹۴۲ میلادی است. مع الوصف، از تاریخ متناقض در دو متن یادشده که بگذریم، چیزی که عجیب می نماید این است که چنان چه این نمایشنامه شاهکار ویلیام سارویان به شمار آمده، چگونه است که در جامعه ی ادبی ایران این چنین ناشناخته مانده است؟ چگونه است که هنوز هیچ اهل فنی وسوسه نشده است تا برگردان در خور توجه ای از آن به دست دهد؟

بی گمان نسل جدید ما با این خیل عظیم نویسندگان معاصر ممالک مختلف که هر از گاه با آثار تازه ای ناگهان از نقطه ای سر در می آورند و در تاریخ ادبیات جهان جایی برای خود جستجو می کنند، چندان قابل سرزنش نیست. این به واقع نسل قدیمی تر و پیشکسوت ماست که از یاد برده است که این نمایشنامه ی ویلیام سارویان با عنوان درست تر «آهای کی آنجاست؟» دقیقاً در تاریخ ۲۷ مهرماه سال ۱۳۴۶ شمسی در رادیو ایران به شکل زیبا، قدرتمند و تحسین برانگیزی کارگردانی، بازی و ضبط شده و حتی در سال های اوایل انقلاب حداقل یک بار از رادیو سراسری پخش گردیده است. نمایشنامه ای که قاعدتاً هنوز هم باید با شماره آرشیو ۳۰۷۳ جایی آن پشت پسله ها در سازمان عریض و طویل صدا و سیما موجود باشد.

بدین ترتیب، معلوم می شود که از این نمایشنامه علی الظاهر یک ترجمه برای اجرا در رادیو صورت گرفته که شاید هرگز به طبع نرسیده است.

اما این قلم اگر امروز در صدد برآمده تا بار دیگر به نمایشنامه ی مذکور اشاره بکند، در مرتبه ی نخست به جهت علاقه و اشتیاق خاصی است که از زمان استماع آن از طریق رادیو، پیدا کرده و پاره ای از فرازهای شگفت انگیز و انکار ناپذیرش را هرگز از یاد نبرده است.

به طور مجمل نمایشنامه ی «آهای کی آنجاست؟» درباره ی مردی قمارباز اما نیک نفس است که گویا در پی خانه به دوشی و آوارگی گذارش از سانفرانسیسکو به جایی موسوم به "پادوکا" یا "پاتوکا" افتاده است و هم در اینجا گرفتار حادثه ای می شود که موضوع این درام تک پرده ای است.

نمایشنامه علی الظاهر از جایی شروع می شود که مرد در زندان خود را باز می یابد. زندانی کوچک که در فاصله ی یک و نیم کیلومتر و نیمی در حومه ی شهر واقع است و هیچ زندانبانی ندارد. تنها یک دختر شانزده هفده ساله در آنجا حضور دارد که کارش فقط این است که وقتی کسی را می اندازند توی زندان برایش ناهار و شام درست کند، زمین را جارو و پارو کند و کارهای سرپایی نگهبان ها و آقای کلانتر و این ها را انجام دهد.

اما اکنون همه به خانه هاشان رفته اند و آن دو در آن جا تنها مانده اند. یکی در آن سو و یکی در این سوی میله های محبس. مرد هر از چند گاه انگار که بخواهد بلند بلند به گونه ای حدیث نفس گویی بپردازد، فریاد می زند:« آهای کی اونجاست؟» اما هیچ کس در آن دور و بر نیست جز دختر:«من اینجام. من پهلوتم.» و از آنجا که هردو به نوعی در زندگی تنها هستند، همصحبتی با هم را خوشایند می شمارند و هر لحظه ای که می گذرد بیش از پیش به خلوت یکدیگر راه می یابند. مرد به وضعیت ویژه اش اشاره می کند:« دست خودم نبود.» تا این که به صراحت به دختر اظهار می دارد:«اما تو و من با همدیگه خیلی خوشبخت می شیم. تو برای من قدمت خوبه. مطمئنم، مطمئنم. تو برای من شانس میاری.»

دختر می پرسد:« چرا همیشه دنبال بخت و شانس می گردی؟»

- من قماربازم. کاردیگه ای بلد نیستم. باید شانس داشته باشم؛ اگه نه کارم ساخته اس. سال هاست که شانس نداشتم. دو سال تمومه که از یک شهر به شهر دیگه ای می رم؛ اما همیشه بد آوردم. من می رم، اما شانس عقبم نمیاد، بدبختی همراهم میاد. برای همینه که تو " پادوکا" به هچل افتادم. این ماجرا فقط یه حادثه ی اتفاقی نبود؛ این بخت بد منه که هر جا می رم دنبالم می دوه. بله. آنقدر رفتم، رفتم، تا این که عاقبت از این جا سر درآوردم. با سر شکسته وزخمی.

....

اندکی بعدتر دختر می پرسد:« اگه من باهات بیام دیگه خوشبخت می شی؟»

مرد همچنان با همان احساس پیشین پاسخ می دهد:«آره، آره، آره. چه قدر وحشتناکه که آدم، تموم شهرها، تموم خیابونا، دنبال یه چیزی که همیشه وجود داشته بگرده! آدم باید یه نفر همیشه همراه خودش داشته باشه. تموم زمستون که هوا سرده، تموم بهار که هوا قشنگ می شه، تموم تابستون که هوا گرمه آدم می تونه آبتنی بکنه، تموم سال ها، بارون، برف، تموم فصل ها، تموم عمر، و قبل از مرگ، قبل از مرگ؛ باید یه کسی همراه آدم باشه. آدم باید یه کسی رو داشته باشه. یه کسی که بشه دوستش داشت. کسی

چیزی که عجیب می‌نماید این است که چنان‌چه این نمایشنامه شاهکار ویلیام سارویان به‌شمار آمده، چگونه است که در جامعه‌ی ادبی ایران این چنین ناشناخته مانده است؟

که آدمو بشناسه. آدمو تا اعماق قلبش بشناسه. کسی که با وجودی که می دونه آدم گناهکاره بازم دوستش داشته باشه. من، من می دونم گناهکارم؛ اما چیکار می تونم بکنم؟ دست خودم که نیس. من محکومم که گناهکار باشم. اما اگه تو همراه من بیای، من اونقدر خوب می شم که تصورش هم نتونی بکنی. من، من دیگه کار خلاف نمی کنم. می دونی، وقتی آدم پول داشته باشه دیگه ممکن نیست کار خلافی بکنه. پول درستکاری میاره. من پولدار می شم. من خیلی پولدار می شم. تو هم زیباترین و خوب ترین دخترهای رو زمین می شی. من و تو با هم بازو به بازو تو خیابونای سانفرانسیسکو قدم می زنیم. من به خودم می بالم. مطئمنم که همه مردم روشون رو بر می گردونن که ما را تماشا بکنن.

-تو این طور خیال می کنی؟

- پس چی؟ وقتی که با سرو وضع حسابی برگردم سانفرانسیسکو، بازو تو بازی تو، تو خیابون قدم می زنم. باور کن کیتی، باور کن! مردم شهر سرشون رو بر می گردونن که ما را تماشا بکنن.

- گفتی کیتی؟

- آره، آره. از این به بعد دیگه اسم تو کیتی یه. من این اسمو برای تو نگه داشته بودم. قبول می کنی؟

- آره قبول می کنم.

- آها ااای، آهای، کی اونجاست؟ آهای، با شما هستم. کی اونجاست؟

و بدین گونه قمارباز و دختر با هم آشنا می شوند و کم کم با وجود میله هایی که حائل بین آن هاست، به هم دل می بندند.

اما مرد گویی دیگر تردید دارد که بتواند از این مخمصه رهایی یابد و تو گویی از پیش – هر چند مبهم – به بخت بسته ی خویش وقوف دارد. عشق او و کیتی همچون " هلندی سرگردان" آلوده ی شرایط اسف بار اجتناب ناپذیری است که پالودن آن شاید هرگز ممکن نباشد.

پس از آن جا که شدیداً به دختر مهر می ورزد، نگران و بیمناک آینده ی اوست. پیشنهاد می کند تا دختر از این جا که به قول همو «جز باد که شب و روز مثل شلاق خودشو به سرو صورت این شهر می کوبه، چیزی وجود نداره» برود به سانفرانسیسکو.

چرا که «جای آدمای خوشبخبت سانفرانسیسکوئه.» حتی اصرار می کند که هشتاد و هفت - هشت دلاری را که با خود دارد به دختر بدهد.« وقتی پول داشته باشی هر کاری دلت خواست می تونی بکنی.» مرد خیرخواهانه و ملتمسانه از دختر می خواهد که با اولین قطار خودش را به سانفرانسیسکو برساند:« برو یه کسی را برای خودت پیدا کن! یه کسی که یه خورده خوب باشه. یه، یه، یه قدری انسان باشه.»دختر اما نمی پذیرد. چرا که تنها خود او را می خواهد. مرد بار دیگر از سانفرانسیسکو می گوید. دختر می خواهد که برایش تعریف کند سانفرانسیسکو چه جور جایی هست.

مرد صدایش را صاف می کند و می گوید:« سانفرانسیسکو... اولاً که سانفرانسیسکو کنار اقیانوسه. بهش میگن اقیانوس کبیر. دور تا دورشو اقیانوس گرفته. هواش مه آلود و خنکه. آن جا تا دلت بخواد کشتی می بینی و پرنده های دریایی. هفت هشت تام کوه داره. بعدش هم خیابون. خیابونای اصلی و فرعی، چپ و راست، بالا و پایین. تا چشم کار می کنه خیابون. هر شب صدای سوت مخصوص مه توی ساحل می پیچه. اما این سوت، خیابونا، مه، هیچ کدوم، هیچ کدوم شون به تو و من ارتباطی نداره. بذار هر چی دلشون بخواد سوت بکشن.

- مردم سانفرانسیسکو با مردم جاهای دیگه فرق دارند؟

- ای، مردم همه جا مثل همند؛ هیچ فرقی با هم ندارن. مردم فقط وقتی کسی رو دوست داشته باشن فرق می کنن؛ این تنها چیزیه که آدمارا از هم متمایز می کنه. می دونی، بیش تر مردم سانفرانسیسکو یه کسی رو دوست دارن، والسلام.

با این همه، همه چیز به آزادی مرد بستگی دارد که در هاله ای از ابهام فرو رفته است. او تاوان خطایی ناکرده را می پردازد که در موقعیتی خاص مرتکب آن شده است.

حقیقت ماجرا این بود که رفته بود توی کافه یک چیزی بخورد. زنیکه هم آن جا بود و آمده بود پیشش بشسته بود. بیش تر میزها خالی بود، اما او صاف آمده بود پیشش نشسته بود. یک نفر سکه ای انداخته بود توی فونوگراف. صفحه ی «گل سرخ» سن آنتونیو بود. خلاصه، زنک شروع کرده بود راجع به این آواز صحبت کردن و گفتن این که: « چه آهنگ قشنگیه» و این جور چیزها. او فکر کرده بود که شاید زنک دارد با پیشخدمت حرف می زند.

اما پیشخدمت جوابش را نداده بود. این بود که او مجبور شده بود جوابش را بدهد. گفته بود:«آره، آره، آواز قشنگیه.» بعد زنک خندیده بود؛ او هم خندیده بود. این طوری شده بود که با هم آشنا شده بودند. او دیگر فکر هیچ چیز را نکرده بود. چون که زنک ظاهراً آزاد بود. با هم از در کافه آمده بودند بیرون. کمی قدم زده بودند. بعد رفته بودند توی خانه ای. تنها چیزی که زنک درباره ی خودش به او گفته بود این بود که:« این خونه مال خودمه.» این تنها چیزی بود که درباره خودش گفته بود. تا این که از او پول خواسته بود، پول؛ و او گفته بود که:« عوضی گرفتی. تو به من نگفتی شوهر داری!» زنک هم گفته بود:« اگه پول بدی، انگار که شوهر ندارم؛ اما اگه ندی، جیغ و داد می کنم؛ فریاد می زنم که بیان بگیرنت.» و او هم که اهل این جور حساب ها نبود، خوش نداشت کسی تهدیدش کند، پول زور به کسی نمی داد. این بود که به زنک گفته بود:« بیخودی به ما پیله نکن! برو دنبال کارت!» اما تا این را گفته بود، زنک به تاخت از در خانه آمده بود بیرون و شروع کرده بود به هوار کشیدن، که ریخته بودند سرش و تا خورده بود زده بودندش. پس آنگاه آورده بودند به زندان انداخته بودندش، با سری شکسته و زخمی.

اکنون در وضعیتی غریب او متهم به تجاوز به ناموس شهر است. ولیکن در اینجا، در این محبس، گویی با فریادهای پی در پی می خواهد که از خود اعاده ی حیثیت کند:« آهای کی اونجاست؟ آهای، با شماها هستم، با تو هستم، دنیا، دنیا، انداختینم تو زندون، ها؟ تجاوز به ناموس دیگران! آهای دنیا، اونا هستن، اونا خودشونن که به تمام چیزهای خوب این دنیا تجاوز می کنن...آهای دنیا .... آهای..... آهای...»

مرد گیر آدم هایی افتاده است که دنیای شان به کلی با دنیای او در تضاد است:«گاهی اوقات از کارهای این دنیا گیج می شوم. هیچ چیز آدمو بیش تر از حماقت مردم نمی ترسونه. آدمایی که احمق نیستن، اقلاً می شه باهاشون حرف زد، بحث کرد، دلیل و برهان آورد، قانعشون کرد؛ اما با احمق ها هیچ کاری نمی شه کرد، هیچ کاری نمی شه کرد، اونا هر تصمیمی بگیرن حتماً باید عملی کنن. احمق ها را می گم، احمق ها؛ هیج جور نمی شه قانعشون کرد.»

البته از پیش پیداست که فرجام این نمایش درام، فرجامی غم انگیز است. ویلیام سارویان آگاهانه و به عمد کاراکتر نمایش خویش را از یک قمارباز وام گرفته است؛ اما قمارباز چیزی نمی برد. و هم چنان که جک لندن می گوید:

« زندگی چیز غریبی است... این میل به زیستن برای چیست؟ این قماری است که هیچ کس نخواهد برد.»

فریدون حیدری مُلک میان