دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا

غزل عشق


غزل عشق

امشب می خواهم به شهر رویاها سفر کنم و به دل ابری گل ها سری بزنم. امشب می خواهم از خود عبور کنم و گریه را معنای لبخند ببخشم. امشب می خواهم تشنگی ام را با نوشیدن جرعه آبی از چشمه نور …

امشب می خواهم به شهر رویاها سفر کنم و به دل ابری گل ها سری بزنم. امشب می خواهم از خود عبور کنم و گریه را معنای لبخند ببخشم. امشب می خواهم تشنگی ام را با نوشیدن جرعه آبی از چشمه نور بزدایم و تمامی راه ها را که مثل رگ های بدن هستند به تماشا بنشینم. من نسیم دلنواز و روح انگیز عشق را تا آخرین لحظه حیات دردل نگه می دارم. آنچه در چشم انداز ماست سایه های مبهمی است که باید در لابه لای آن خورشید را جست و وجود پاک خداوند را اثبات کرد. من بدون تو آواره ای هستم بی سرانجام. دلم پر از حرف های کهنه و خاک خورده است. خداوندا! شبهای شاعرانه ام را مدیون تو هستم. آیا فرصت می شود آسمان را ستاره به ستاره بخوانم؟ آیا می توانم گفتگوی آبی باران و ناودان را بشنوم؟ دوست دارم هرچه زودتر آسمان را که مثل همه جا پر از حضور تو است در آغوش بگیرم. هیچکس نمی داند چه پروانه هایی درقلبم بی تابی می کنند. امشب همه فرشته ها برای من غزل عشق سروده اند. بیایید مرا به سرزمینی ببرید که پرستوها، با کوچه باغ هایش آشنایی دارند. دلم برای قاصدکی که در معبر خیال پرواز می کند تنگ شده است. هستی و نیستی من تویی. می دانم بهار کنار توست.

خداوندا! صبر و سکوت تو جهان را به غوغای بی پروایی کشانده است. با نام کدام دوست باید سرود و با کدامین عشق باید نوشت؟ پنجره های بسته مرا فریاد می زنند و ثانیه ها، شتابان لحظه هایم را بر باد می دهند. ای چراغ روشنی بخش جاده های خاموشی! ای که شعرم آهنگ تو را دارد. دلم می خواهد همه جا را سبز ببینم و برگ ها را آبی و جاده ها را بنفش و خاطره ها را فیروزه ای.

وجود پرمهر تو شمعدان هایی را که روی طاقچه آرزوهایم گذاشته ام روشن می کند. دلم می خواهد اینبار نه دیواری باشد نه قفسی و نه پرچینی که مرا پشت باغ متوقف کند. می خواهم بهمراه نسیم عاشق بهاری، برایت نغمه سرایی کنم. آسمان برای پاکی ات، گریه های شوق سر داده است. کاش می توانستم با پروبال عشق، بسوی تو پرواز کنم. چه زیباست بارش باران وقتی که تمامی ناپاکی ها را می شوید. ایکاش باران بر دل های پر از کینه نیز می بارید وکدورتها را می شست. خداوندا! می دانم تو نمی خواهی پرکاهی بر رنج های من بیفزایی. امشب سرم سنگین رویای رهایی است؛ رهایی از این خاکدان پست. هنوز هم گل ها بهانه باغبانشان را دارند. با بودنت طلوع خورشید را باور خواهم کرد. من شرم زده کوتاهی درعشق به توام. من برایت می نویسم هرچند قلم بی دلی چون من، درخور ارتفاع مرتبه تو نباشد. خداوندا! می دانم هرگز دستهای پر از نیاز بندگانت را خالی و مأیوس برنمی گردانی. بخاطر وجود بهاری توست که هر روز طلوع خورشید برایم معنا می شود. من کوچه های غربت را فتح می کنم و وام دار محبتت هستم.

بیژن غفاری ساروی از ساری

همکار افتخاری مدرسه