یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
آمریكا
هوبرت را دراز كشیده، روی تختی كه آن را نزدیك اجاق كشیده بود، پیدا كردم. چند قاب كهنه را برای گیرا كردن آتشی كوچك جمع كرده بود. فضای بزرگ و دراندشت، طبعاً با چنان آتشی گرم نمیشد. دور و بر اجاق جزیرهٔكوچكی از حرارت انسانی بود، اما باقیماندهٔ آن فضای بزرگ با همهٔتصویرها، سهپایهها و قفسهها سرد و متروك بود. هوبرت طرحی نیمهكارهروی زانو داشت... اما رویش كار نمیكرد، بلكه با نگاهی رؤیایی به یكی ازلكههای روتختی قهوهییاش چشم دوخته بود. با لبخندی به من خوشامدگفت. طرح را به كناری گذاشت، و اول از همه در چشمهای خاكستری بزرگو مفلوكش گرسنگی و كورسویی از امید خواندم. اما خیلی عذابش ندادم بلكهنان سفید، معطر و تازه را از بستهاش درآوردم...
چشمهایش برق زد. گفت: «تو دیوانهای! یا من دیوانهام... یا تودزدیدهایش... یا خواب میبینم... یا آه.»
حالتی دفاعی به خود گرفت و چشمهایش را مالید: «اینكارها درستنیست!»
گفتم: «خواهش میكنم.» نان را جلوِ بینیاش گرفتم و آن را در دستشفشردم.
«خُب به زودی هدفِ این كارم را با جان و دل میفهمی، آن را احساسمیكنی... من فكر میكنم تو دیوانهای... اما بههر حال، این را من ندزدیدهام...لطفاً تقسیمش كن...»
هوبرت بالاخره به احساسش اعتماد كرد، نان را با جرأت گرفت، انگارمیترسید نیست و نابود شود، بعد هم واقعیتش را دریافت. آه كشید و چاقو رااز كمد درآورد. من توتون را از جیبم بیرون آورده بودم، حالا با چاقوی جیبیشروع كردم به بریدن توتون و گذاشتن آن روی اجاق. فكر میكنم به اینكار«گرمكردن توتون» میگویند. هوبرت ذوقزده نگاهم میكرد، با ولع آن را بوكرد و آخر سر گفت: «خرابكار شدهای، نالوطی!»
بالاخره كنار هم روی تخت دراز كشیدیم و هر كدام با لذت نصفِ نانخودمان را خوردیم، در حالی كه تكههای كوچك را از آن میچیدیم و آن راتوی دهان میگذاشتیم... نان معطر بود، تازه و هنوز هم گرم، سفید وگرانقیمت... نان، بهترین چیزی است كه وجود دارد. وای به حال آدمهایی كهدیگر از زور سیری، نان نمیخورند... وای!... چهقدر خوشحال بودم كههوبرت ظاهراً فراموش كرده بود از من بپرسد نان را از كجا آوردهام... خدایا،نكند به صرافت بیفتد این را بداند! با اطمینان میداند كه یك هنرمند چهگونهمیتواند باشد! اما هوبرت در سكوت و با احساس خوشبختی نان را خورد؛آه چه خوشبخت است كسی كه هنوز اندكی نان دارد!...
«میدانی، به این فكر میكردم كه چهقدر كالری در دانشگاههای آمریكابرای یك نابغه در نظر میگیرند و آن را آزمایش میكنند... مثلاً برای رامبراند.علم جدید بالاخره از همهچیز سر درمیآورد. تو چه فكر میكنی؟»
«شاید آدم به این فكر بیفتد كه یك نابغه به نحوی ناهنجار زندگی میكند.یا این كه خیلی میبلعد و یا همیشه گرسنگی میكشد... و اینكه كار هنریاش ـبهاصطلاح ما ـ به میزان دریافت كالری غذایش بستگی دارد...»
«اما یك نابغه هم بالاخره آستانهٔ گرسنگی دارد... آدم به نظر من هشتروزمیتواند گرسنگی و سرما بكشد، در یك زیرزمین بنشیند و سونِتشگفتانگیزی دربارهٔ آن بنویسد.. اما اگر آدم تمام زندگیاش را تویزیرزمینی بگذراند، تمام چشمههای سونتسراییاش خشك میشود... تماممیشود، زیرا بعد از آن چنین كسی دیگر رمق ندارد سونت خودش را باخودكار روی تكه كاغذ كثیفی بنویسد...»
«اما من فكر میكنم، كه چنین كسی سونتهای قشنگ زیادی نوشته دارد،سونتهایی كه آنجا هستند هرگز جهان را تجربه نخواهند كرد، اگر مشهور وشناخته میبودند سونتهایی نامیرا میشدند...»
نانمان تمام شده بود... من از روی تخت دست دراز كردم و توتونهایداغشده را از روی اجاق برداشتم، چپاندم توی پیپهایمان و هوبرت به منتكهای از طرحش را با عنوان فیدیبوس آورد... آن را در اجاق سوزاندم و حالاسیگار میكشیدیم، غروب آرامآرام به آلونكمان میآمد... مثل مه توی آنمیخزید و همهچیز را در بر میگرفت...
هوبرت گفت: «به آمریكا چیزی خواهم نوشت، و سعی خواهم كردبپرسم چهقدر كالری در روز مورد نیاز رامبراند بوده است.»
ناآرام به من نگاه كرد. «من هم احساس كمبود كالری میكنم، برای همینمثل قدیم نمیتوانم كار كنم... و تازگی توی روزنامه خواندم، در آمریكاآزمایش كردهاند كه آدم با این مقدار كالری كه ما مصرف میكنیم، دیگرنمیتواند با نشاط كار كند... آن هم دو سال. شاید این تحقیق چنین میگوید كهمن هم دیگر نمیتوانم نقاشی كنم...»
یكهو مثل یك آدم وحشی از تختخواب پرید، از كنارم رد شد، دوید بهطرف چهارپایه و مثل دیوانهها شروع كرد به كار... فوری یك طرح كشید...جعبهٔ آبرنگها را برداشت و بعد شروع كرد؛ با خطهای تند و بیپروا...گاهی به عقب میآمد تا تابلو را ببیند... تصویر كوچكی كشید، كه نتوانستمتشخیصش بدهم، چون غروب تیرهتر و تیرهتر میشد... اما یكهو به طرفمبرگشت و با هیجان پرسید: «لعنتی، نان را از كجا آوردی...؟»
بالاخره میتوانستم رنگها را تشخیص بدهم.
با شرمندگی گفتم: «آن را با خودنویسم تاخت زدم. با یك سربازآمریكایی... همینجا.»
و جاخودنویس سفید را از جیبم درآوردم و گفتم: «برای هركدامشان یكسیگار!»
فوراً دوتایی پیپهای بدبویمان را كنار گذاشتیم و با ولع پُكی عمیق بهسیگار عجیبمان زدیم ـ سیگارهای آمریكایی!
هوبرت چابك به كارش ادامه داد...
حالا دیگر دوستم لامپ را روشن كرده بود. در حالی كه میخندید گفت:«بهترین چیز آمریكا... بهترترین چیز آمریكا، هنوز كه هنوز است،سیگارهایش هستند...»
هاینریش بُل
برگردان: علی عبداللهی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست