چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

کنار خاک خیس


کنار خاک خیس

به یاد همه زن های تنها در دنیا

توی عمرم به اندازه این ده روز گریه نکردم، به اندازه این ده روز از خودم و زندگی سیر نشدم، به اندازه این ده روز گرفته و کلافه نبودم، می‌دانی چرا؟ به خاطر این که توی این ده روز بود که فهمیدم باز از قاسم رو دست خوردم! نمی‌دانم برای تو گریه می‌کنم یا برای خودم؟! یا به خاطر رو دستی که از قاسم خوردم گریه می‌کنم؟! این حال و روز همه از رنگ صورتم می‌فهمند، توی این ده روز چند بار زنم از من پرسید:

- «حاجی کجایی؟ بدجوری رفتی تو لاک خودت! چند بار که صدات زدم ولی انگاری که راه گوشات گرفته! یه بند داری یا چشم و ابرو با خودت حرف می‌زنی، هان؟!»

از پسر گرفته تا عروس و دختر و داماد، همه افتادند به جونم که:

- «اگه قلبت اذیتت می‌کنه، ببریمت خارج!»

- فقط تو می‌دانی که من این درد رو تا آخر عمرم باید توی دلم نگهش دارم، نمی‌دانی چقدر سخته آدم قادر نباشه دردش رو به زبون بیاره، چقدر سخته آدم به اندازه یه دور تسبیح، کس و کار دور و برش رو گرفته باشند، بعد تنهایی ته دلش رو بی‌صدا مثل خورده بخوره! می‌دانی الان که کنار تو روی این خاک خیس نمدار نشستم بند دلم قرص قرص، می‌دانی چه وقت ترس و وحشت و تنهایی ریخت توی جونم و بند قلبم رو پاره کرد؟ روزی بود که آمدم در خانه قدیمی، در نیمه‌باز بود و پرده پشت در توی باد پاییز می‌چرخید و لوله می‌شد. یادته؟ وقتی گفتم؛ "یا الله" پرده رو کنار زدم، دیدم کنار حوض نشستی، پر چادر رو دور گردنت گره زده بودی و داشتی ظرف می‌شستی، وقتی صدای من رو شنیدی، دست از ظرف شستن برداشتی، چند بار پلک زدی و چند بار کف دستی رو کشیدی لبه حوض و شیر آب رو گرفتی و بلند شدی، پرسیدی:

- «حاجی تویی؟ سلام، مگه ساعت چنده؟!»

این حرف رو زدی و جلدی از کنار کاسه و بشقاب کنده شدی، این بار کف دستت رو گرفتی جلو و پا به پا کردی، داشتی می‌رفتی طرف دیوار که بازوت رو گرفتم، کشیدمت توی اتاق. تو یادته چند وقت از آن روز گذشته؟ آره؟ یا نه؟! ولی من خوب یادمه. درست دو سال پیش بود، می‌دانی از کجا؟! به خاطر این که دو تابستان که از خاکشیر یخمال‌های تو خبری نیست! یادته؟ تا دو سال پیش وقتی ظهرها تو ذل گرما از راه می‌رسیدم، سلام می‌کردی و پاکت میوه و دستمال نون تافتون رو از دستم می‌گرفتی و کاسه بلور خاکشیر شسته و خنک رو می‌دادی دستم. می‌گفتی:

- «حاجی خسته نباشی! بگیر این رو بکش! بزار زهر گرما از توی تنت کنده و گرما زده نشی.» یادت آمد؟ وقتی نشستی کنار دیوار اتاق با حرص بهت گفتم:

- «قاسم کجاست؟ پس چرا این پسره هیچ وقت خونه نیست؟! نکنه بازم مثل همیشه رفته سر کوچه، نه؟!» رفتم طرف میز سماور، آب پارچ رو خالی کردم توی سماور، کاری که همیشه عصرا تو می‌کردی، چقدر تیز و تند، وقتی دیدم جواب حرفم رو ندادی فهمیدم که بازم مثل همیشه به خاطر قاسم از دستم دلگیر شدی! همین که فتیله سماور آبی شد، برگشتم کنارت، درست روبروت روی فرش نشستم، به چشمات نگاه کردم، خیره شده بود به گوشه دیوار اتاق، وقتی دیدم رگ‌های قرمز خونی توی سفیدی چشمات می‌لرزند، قلبم گرفت و تنم لرزید! می‌دانی یاد چی افتادم؟ یاد اولین روزی که آمدی در دکان مس فروشی، وقتی صدات نشست توی گوشم، گفتی:

- «سلام علیکم حاج آقا!»

یادمه. نمی‌دانم تو هم یادته؟ یا نه؟! سر و نصف تنم توی دیگ مس هیأت گم شده بود، فکر کنم یکی دو هفته‌ای بیشتر به عاشورا نداشتیم، باید دیگ‌های خورشت و برنج رو سفید می‌کردم، همین طور که داشتم جواب سلامت رو می‌دادم، تیکه پنبه رو انداختم ته دیگ مس و پیش بند سیاه رو از دور گردنم باز کردم، نگاهت که کردم دیدم قاسم روی شانه‌ات خواب بود و پاهاش روی سینه‌ات افتاده بود. تارهای سیاه موهات از گرمی هوا خیس عرق شده بود و چسبیده بود کنار صورتت، گفتم:

- «بفرمایید آبجی، فرمایشی بود؟!»

انگاری توی دلت گر گرفت و پوست صورتت گل انداخت، چشم‌های سیاه درشتت رو چند بار از روی ناچاری باز و بسته کردی و ابروهای مشکی پهنت رو توی هم کشیدی، کیسه چرمی که چند بار سرش گره خورده بود رو از زیر چادرت بیرون آوردی، گفتی:

- «خواستم بپرسم شما مس کهنه می‌خرید؟!»

وقتی دیدم هر دو تا دستت بنده، کیسه رو از دستت گرفتم، جلدی چهارپایه چوبی رو از پشت در برداشتم و گذاشتم کنارت، گفتم:

- «بشینید!»

یادت آمد؟ بی‌اینکه چیزی از من بپرسی، نشستی روی چهارپایه، نفسی تازه کردی، آرنج دستت رو چند بار خم و راست کردی، مثل اینکه خواب رفته بود، داشتی موهای خیس کنار صورتت رو می‌بردی زیر روسری که زیر چادرت سر کرده بودی، که سر کیسه رو باز کردم و گفتم:

- «والله کارم که این نیست، مس قر شده کهنه رو بخرم! ولی تا ببینم چی هستند!»

یادته؟ توی کیسه رو که نگاه کردم، یه لگن حمام بود و یه جفت کفگیر و ملاقه، یه دو سه تایی هم کاسه آبگوشت خوری. وقتی صدای سر رفتن آب سماور رو شنیدم، نگاهم رو از تو صورتت برداشتم، رفتم پای سماور، من که حالیم نبود باید چند پیمانه چای خشک بریزم توی قوری، آخه اینها همش کار تو بود. یادته؟ من فقط به پشتی تکیه می‌زدم، سینی چای رو با قندان می‌گذاشتی کنار دستم و می‌گفتی:

- «حاجی کم چرت بزن! چایی سرد می‌شه!»

وقتی که می‌دیدی پلک‌هام بدجوری به هم چسبیدن حرصت می‌گرفت و از روی مزاح پوست سر شانه‌ام رو با انگشت می‌پیچیدی و صدای خنده‌ام رو درمی‌آوردی. باز از روی سماور به صورتت نگاه کردم، هنوز نگاهت رو از گوشه دیوار برنداشته بودی، با سینی چای و قندان برگشتم کنارت، سینی رو گذاشتم زمین، با کف دست آرام زدم روی پاهات که سفت با دست بغل کرده بودی، گفتم:

- «آخر نفهمیدم طاهره، حق با منه؟! یا حق با تو؟! بابا جون پس چرا از حرف حساب ناراحت می‌شی، هان؟ چرا باید قاسم تو رو با این حال و روز توی این حیاط تنها بذاره و بره سر این کوچه و آن کوچه دنبال اللی و تللی؟ قاسم دو ساله که از وقت سربازیش گذشته! برای چی معاف شد؟ بخاطر اینکه کفیل مادرش باشه! مگه اینطور نیست؟! از اینها هم که بگذریم اگر خدایی نکرده وسط حیاط خوردی زمین و سرت خورد به در و دیوار، چه خاکی به سرم بریزم؟! آخه عزیزم، قربونت برم، من برای خودت می‌گم ...!»

یادته؟ سربرگرداندی، داشتی با کف دست دنبال من می‌گشتی که اینبار من با دست شانه‌هات رو مالیدم، اشک کنار صورتت رو با دست پاک کردی و گفتی:

- «حاجی، قاسم جوونه! حاجی قاسم تنهاست! حاجی این رو که خودت می‌دونی! دست و پای پسر جوون رو نمی‌شه بست تو خونه! میشه؟!»

وقتی لیوان چایی رو دادم دستت، دیدم بغض کردی و دستات داشتند می‌لرزیدند. وقتی خیلی از حرفات حرصم گرفت، سرت داد زدم و گفتم:

- «طاهره، طاهره خانم! اینقدر از این پسره بیخودی پشتیبانی کن تا یه روز وقتی همه چیز و گذاشت کف دستت، بعد به حرف من می‌رسی!»

می‌دانی یاد چی افتادم؟ وقتی روی چهار پایه چوبی نشسته بودی نگاهی به مس‌های کهنه انداختم و گذاشتمشان کف ترازو و گفتم:

- «پول اینها که چیزی نمی‌شه آبجی؟!»

صدات بغض‌دار شد و نشست توی گوشم، مجبور شدم توی صورتت رو نگاه کنم، همینطور که داشتی خیسی صورتت رو با گوشه چادر پاک می‌کردی، گفتی:

- «دستم خیلی تنگه، بخاطر قاسم می‌فروشم، طفلکی بچه‌ام، چهل روزه که تبش قطع نمی‌شه، خیلی بردمش مریض‌خونه‌های دولتی، ولی انگار نه انگار، می‌خوام یه نسخه ببرمش دکتر شخصی، می‌گن تب روده گرفته!»

تنم لرزید، انگاری یک نفر قلبم رو چنگ زد، یادم نیست چقدر بود، یه چند تایی اسکناس ده تومانی و پنج تومانی و دو تومانی رو روی هم گذاشتم و گرفتم جلوت و گفتم:

- «کارت به این مس کهنه‌ها نباشه، حواست به بچه باشه.»

یادمه که داشتی خودت رو جمع و جور می‌کردی که پرسیدم:

- «کجا می‌شینید؟»

از روی چهارپایه بلند شدی، چادر رو حسابی کشیدی توی صورتت، داشتی پول رو از دستم می‌گرفتی که گفتی:

- «گود عربها، از هر کس نشونی خونه ننه آقا رو بگیری، می‌شناسنش.»

یادت آمد؟ انگاری به حرف‌های من رسیده بودی! می‌دانی چرا؟ بخاطر اینکه سری تکان دادی و آهی کشیدی و دست روی دست زدی، بغضت ترکید، به خودت گفتی:

- «قند؟! نه! باید با توت بخوری، قند برای تو حکم سم رو داره.»

ساکت شدی، انگاری که جواب حرفم رو قورت داده باشی، یکی دو تا توت خشک از کف دستم برداشتی و گفتی:

- «حالا دیگه چه فرقی می‌کنه؟ منکه دیگه جایی رو نمی‌تونم ببینم! یادش بخیر حاجی، یه موقع‌ها هر شب برام شیرینی کشمیشی می‌خریدی و قطاب، یادت هست؟»

همین که خنده نشست روی لبهات، یاد روزی افتادم که برای بار دوم آمدی در مس فروشی، دو مرتبه چهارپایه رو برات گذاشتم، اول خجالت می‌کشیدم، ولی کم‌کم آمدم جلو، دست قاسم رو گرفتم، این دفعه قاسم خواب نبود، بیدار بود، گفتم:

- «حال بچه‌ات چطوره؟»

چادرت رو کشیدی توی صورتت و گفتی:

- «خدا به شما عمر بده.»

فکر کنم خواستی سراغ مس کهنه‌ها رو از من بگیری که گفتم:

- «بی‌اجازه شما رفتم گود عربها و از در و همسایه همه چیز رو پرسیدم، حالام می‌خوام اگه اجازه بدید یه چیزی از شما بپرسم؛ دوست داری یه سقفی بالای سرت درست کنم و یه لقمه نون بیارم برای خودت و بچه‌ات؟ عصر به عصر هم یه سری بهتون می‌زنم؟!»

از حرفی که بهت زده بودم پشیمان شدم، چرا که بی‌صدا زدی زیر گریه. وقتی آب دماغ و چشمت رو با گوشه چادر خشک می‌کردی، گفتی:

- «این بچه رو می‌بینی؟ یه روز با همین حرف‌های یه نامرد، روی دستم موند، نه کاغذی ازش داشتم و نه نوشته‌ای! نه مدرکی! الان نزدیک یه سالش که هنوز شناسنامه نداره! ...»

وقتی راضیت کردم یادته؟ یک راست بردمت کافه قنادی محمدی نبش سیروس، اول رفتی سر وقت شیرینی کشمشی و قطاب! آنجا بود که فهمیدم شیرینی کشمشی و قطاب رو دوست داری. قاسم توی بغلت جا خوش کرده بود، یادته؟ با جعبه شیرینی یک راست رفتیم سر وقت آقا. همین که آقا خطبه حلالیت رو خواند، وقتی که تو از زیر چادر گفتی؛ " بله " ته دلم قرص شد و کاغذ دست نوشته رو از آقا گرفتم و دادم دستت، پیش خودم فکر کردم شاید با این یه تیکه کاغذ ته دل تو هم مثل ته دل من قرص می‌شه. یادته؟ وقتی در جعبه شیرینی رو باز کردم و یه شیرینی گرد کشمشی رو دادم دستت، وقتی خندیدی، راحت به صورتت نگاه کردم، قاسم نشسته بود روی پاهات، داشت با پستونکی که به گردنش آویزان بود بازی می‌کرد، نصف شیرینی رو دادی به قاسم، وقتی قاسم به صورتت خندید یادمه، گفتی:

- «الهی قربونت بره مادر، الهی مادر دور سرت بگرده ...»

چایی توی استکان هنوز به نصف نرسیده بود که گذاشتی زمین و ابرو توی هم کشیدی، پرسیدم:

- «پس چرا تمومش نکردی؟!»

گفتی:

- «مزه نمی‌ده!»

گفتم:

- «تو که دین و ایمونت چایی؟! بگو با توت خشک دوست نداری خانم!»

کمر استکان چایی خودم رو با دست گرفتم و یک حبه قند درشت گذاشتم گوشه لبم، یکی دو قلپ سرکشیدم، دیدم هم سرد بود و هم بی‌مزه، قند رو از گوشه لبم انداختم توی استکان، گفتم:

- «راست می‌گی اصلاً مزه نمی‌ده!»

یکی دو بار نرم زدم روی پاهات و گفتم:

- «بی‌مزه‌گی چایی نه بخاطر توت خشکه نه بخاطر سرد شدنش! اون موقع‌ها که چایی می‌خوردیم و مزه می‌داد و خستگی و کوفتگی از توی تنم کنده می‌شد، تمامش بخاطر این بود که تو درست می‌کردی! من رو چه به چایی درست کردن! مگه نه؟!»

سینی استکان و نعلبکی رو بردم گذاشتم کنار سماور، وقتی صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی رو شنیدی گفتی:

- «حاجی خدا عمرت بده، پیچ سماور رو بکش پایین تا وقتی قاسم بچه‌ام از بیرون برگشت، چایی داغ بخوره.»

از دست حرف‌های تو و کارای قاسم به تنگ آمده بودم، یه عالمه حرف بخاطر قاسم روی تک زبانم جمع شده بود، می‌خواستم یکی یکی بذارم کف دستت ولی بعد پشیمان شدم و یکی یکی حرف‌هام رو قورت دادم. وقتی به ساعت روی طاقچه نگاه کردم، چقدر تند تند، تیک تیک می‌کرد، وقتی پرده پنجره رو کشیدم عقب، تاریکی از پشت شیشه ریخت توی اتاق، از صدای گیره‌های پرده شل شدی و دست پاچه گفتی:

- «حاجی! حاجی داری می‌ری؟!»

کت و شلوارم رو پوشیدم، آمدم کنارت چمباتمه زدم، یه نخ سیگار دود کردم، با یه نفس کش‌دار دودش رو ریختم توی سینه، گفتم:

- «این مستأجر طبقه بالام که هیچ وقت خدا خونه نیست! همیشه دیدم درش قفله ....»

توی جواب حرفم چیزی نگفتی، نگاهی به دور و بر اتاق انداختم و نگاهی به صورت پریشان و گل انداخته تو. نه دل ماندن داشتم و نه پای رفتن، توی دلم آن خانه مثل سیر و سرکه می‌جوشید، می‌دانی چرا؟ آخه زنم یه چند وقتی بود که یه بند دنبال بهانه بود تا شاید سر از پریشانی و بدخلقی من در بیاره، می‌دانی آن شب چه حالی داشتم؟ درست حال اولین روزی که مجبور شدیم با هم بریم خانه تو، توی گود عرب‌ها، یادته؟ وقتی نزدیک غروب شد، پرده پنجره اتاق رو عقب زدم، از من پرسیدی:

- «چیزی شده؟! برای چی داری بیرون رو نگاه می‌کنی؟!»

مانده بودم سر دو راهی معطل، گریه قاسم توی اتاق پیچیده بود. تو داشتی قاسم رو کهنه می‌کردی، چاره‌ای نداشتم، مجبور بودم، تو را با قاسم توی اتاق تنها می‌گذاشتم و می‌رفتم، یادته؟ به تو گفتم:

- «دیره، وقتی من رفتم صندوق چوبی رو بکش پشت در اتاق، به چفت در قفل بزن! حواست جمع باشه! تا فردا بعد از ظهر ....»

نمی‌دانم طاهره چی می‌شد، پا قدم تو خوب بود یا نه خدا به این طفل معصوم رحم کرد! آن شب وقتی که دیگ‌های سفید شده برنج و خورشت رو انداختم روی چرخ دستی و می‌بردم طرف هیأت، تو دلم امشب بخاطر تنهایی تو و قاسم عینهو سیر و سرکه می‌جوشید، وقتی رسیدم جلوی در هیأت، هنوز دیگ‌های مسی رو زمین نگذاشته بودم که صورتم رو چسباندم به تکیه سیاه پوش شده هیأت، بغضی توی گلوم ترکید، تمام صورتم از اشک خیس شد، گفتم:

- «ای آقا! ای سالار شهیدان! خودت می‌دونی که من از تو چی می‌خوام! یه سر پناه برای این زن و بچه تا وقتی شب‌ها نیستم خیالم ....»

باور می‌کنی طاهره!؟ دو روز بعد یعنی روز عاشورا، وقتی که داشتم با کفگیر توی سینی‌ها برنج می‌کشیدم، حاج سیدعلی صاحب هیأت به من گفت:

- «یه چهار اتاقه شصت متری ورشه‌ای سراغ دارم، دنبال مشتری می‌گردند، زیر مذنه می‌فروشن.»

نفهمیدم طاهره، یک دفعه تنم لرزید، تمام صورتم خیس عرق شد، توی دلم گفتم:

- «قربون کرمت برم آقا! راست می‌گن تو کشتی نجاتی، حسین جان! یعنی در عرض دو روز، نکنه آقا دست مزد سفید کردن دیگ‌های برنج و خورشتت رو با من حساب کردی، آره؟!»

یادته! وقتی خانه رو خریدم و جابجا شدی، چقدر خوشحال بودی؟! به من گفتی:

- «حاجی! خدا عمرت بده، بچه‌ام قاسم دیگه برای خودش راحت توی حیاط می‌چرخه و بازی می‌کنه.»

یادته! خندیدم و بازوهات رو گرفتم توی دستم و گفتم:

- «طبقه پایین برای خودت و قاسم، که راحت باشید، طبقه بالا رو می‌خوام بدم اجاره، پول کرایه رو می‌گیری برای خرج زندگیت!»

ته سیگار رو کف جا سیگاری فشار دادم و با حرص بهت گفتم:

- «باز این یکی از کارای قاسم؟ چند بار به این پسره سفارش کردم حواست باشه به بنگاهی بگو یه زن و مرد پیر می‌خوایم که بیشتر خونه باشند، تا یه وقتی مثل الان که آقا رفتن سر کوچه و خیابون دنبال کار خودش، تو توی این خونه تنها نباشی، هان؟!»

انگاری که باز دلت از حرف‌های من گرفته بود، داشتی سرت رو می‌گذاشتی روی متکا که در اتاق باز شد و قاسم سراسیمه توی چارچوب در پیداش شد، وقتی من رو دید جا خورد، راستش منم جا خوردم، آخه یکی دو ماهی می‌شد که جلوی من آفتابی نشده بود، ولی اینطور به نظر می‌آمد که ده سال ندیده بودمش، بزرگ شده بود، خیلی بزرگ، وقتی گفت:

- «سلام حاجی!»

هول شدی و هراسان سر از متکا برداشتی، از ترس اینکه بین من و قاسم بگو و مگو پیش نیاد، گفتی

- «قاسم، پسرم! خیر ببینی، برو یه چند تا نون بگیر واسه شام.»

وقتی قاسم گفت:

- «پول ندارم!»

دستی به این طرف و آن طرف دیوار کشیدی و گفتی:

- «پول نداری؟ پس پول کرایه رو چی کار کردی؟! همین پریشب بود که کرایه اتاق بالا رو گرفتی!»

خودتم می‌فهمیدی که داری از قاسم رو دست می‌خوری، ولی به روی خودت نمی‌آوردی و پیش من هم دم نمی‌زدی! آنقدر روی کارای این پسره سرپوش گذاشتی و ریختی توی دلت که خودت رو زمین گیر کردی و من رو هم بیچاره. همان شب بود که فهمیدم چشم و دل قاسم یه جایی گیر کرده که تو توی آنجا جایی نداری! یادته وقتی که به من گفتی:

- «حاجی! می‌دونی، قاسم خاطر خواه یه دختر چشم آبی توی ورامین شده، می‌خواد بره دوماد سرخونه بشه!»

انگاری یکی چنگ انداخت توی سینم و قلبم رو کشید بیرون، بهت بگم چرا؟ آخه من دلم می‌خواست خودم قاسم رو داماد کنم، دلم می‌خواست قاسم دست زنش رو بگیره بیاره توی این خونه پیش تو، همه این کارها بخاطر تو بود، ولی وقتی خبر دادی که قاسم به پدر زن و ماد زنش گفته پدر نداره و مادرش تنها زندگی می‌کنه، شصتم از همه چیز خبردار شد، ولی باز بخاطر تو خودم رو کشیدم کنار، یادته؟! ولی توی دلم بخودی گفتم؛ "عجله نکن، صبر داشته باش، ببین این پسره می‌خواد برای مادرش چکار کنه؟!" زمانی که دیدم قاسم رفته دنبال کار خودش و شیش ماه شیش ماه از تو خبری نمی‌گیره با خودم گفتم؛ "تف بهت بیاد روزگار! تف!" خیلی پیش خودم فکر کردم، دست آخر یک طوری گیرش آوردم، یادته؟! آمد و نشست لبه پنجره، داشت با دسته کلیدش بازی می‌کرد، جلوی خود تو بود که با قاسم قرار گذاشتیم من این خونه رو بفروشم و پولش رو بدم دست قاسم، در عوض قاسم یه جایی رو بخره که تو هم کنار زن و بچه قاسم زندگی کنی، یادت آمد؟! مگه قاسم قبول نکرد؟! چند بار به خدا و پیغمبر قسم خورد؟ چند بار جلوی تو به من گفت:

- «حاجی خیالت راحت باشه! دیگه من مرد شدم، مرده و قولش!»

خدا وکیلی بگو اینطور بود یا نبود؟! وقتی جلوی تو از قاسم قول گرفتم، ته دلم آرام گرفت و خیالات از توی سرم ریخت بیرون. با خودم فکر کردم شاید بخاطر فامیل‌های زن قاسم نتونم مثل همیشه بیام به تو یه سری بزنم ولی در عوض خیالم راحته که تنها نیستی و با پسرت زندگی می‌کنی! گوشات به خنده و گریه بچه‌های قاسم عادت می‌کنند، کمتر دلتنگ می‌شی. این آخر سری‌ها که تمام فکرم پیش تو بود، زنم مثل قدیم‌ها‌، آن وقت‌هایی که دنبال یه سر پناه برای تو بودم، هر شب از من می‌پرسید:

- «حاجی کجایی؟! حاجی خودت توی اتاقی ولی هوش و حواست یه جای دیگه است!»

بنده خدا زنم، حق داشت، آخه داشتم عینهو مرغ سرکنده خودم پر پر می‌زدم، وقتی که کار فروش خانه تمام شد، اثاث خانه رو ریختم پشت وانتی که قاسم خودش پشت فرمانش نشسته بود، یادته؟! دستت رو گرفتم و کمکت کردم نشستی کنار قاسم، یک پاکت توت خشک دادم دستت و گفتم:

- «ببین بابا، اصلاً قند نخور! تو اهل جایی هستی، با توت بخور! قند برای تو سم!»

قاسم به من نگاه کرد و خندید! انگاری که داشت با دمش گردو می‌شکست، یادته؟! سرم رو آوردم نزدیک صورتت، در گوشت گفتم:

- «یه موقع فکر نکنی چیزی شده؟! درست مثل روز اولی که آمدی در مس فروشی هواتو دارم، یادته یا نه؟!»

ولی تو باز بغض کردی و جواب حرفم رو نداد، انگاری که تو پسرت رو بهتر از من می‌شناختی، تو طول این دو سالی که رفتی ورامین، هر روز غروب بی‌قراری و ناآرامی می‌ریخت توی جونم. دلم بدجوری هوای تو رو می‌کرد، هر بار به شماره تلفنی که قاسم به من داده بود زنگ می‌زدم، از پشت گوشی می‌خندید و می‌گفت:

- «حالش خیلی خوبه و سرش با بچه‌های من گرمه، خیالت راحت راحت باشه حاجی!»

تا اینکه ده روز پیش قاسم با موتور آمد در دکان، خبرم کرد که حالت بهم خورده و بیمارستان خوابیدی! از هول نفهمیدم چطوری پریدم ترک موتور. هر چه فکر بد بود یک جا ریخت توی جونم، بغض کردم، پشت موتور به خودم دلداری دادم، گفتم؛ "فکرای بد نکن! حتماً باز طاهره هوش چند تا شیرینی کشمشی و یکی دو تا قطاب کرده و قندش زده بالا و حالش بد شده."

وقتی قاسم گفت:

- «حاجی بیا پایین!»

هول شدم و هراسان گفتم:

- «اینجا که مریض‌خونه نیست؟! وسط جاده قم و بهشت زهراست!!»

قاسم نیش خندی زد و توی جوابم گفت:

- «تو نمی‌دانی حاجی اینجا مریض‌خونه پیرزن‌هاست؟! حالا برو بالا توی دفتر، دکتر باهات کار داره!!»

وقتی سراغت رو از دکتر گرفتم، با خونسردی گفت:

«دو ساله که پسرش آورده انداختش اینجا! نه حالی و نه احوالی! حالام که مرده پسرش می‌خواد پول دفن و کفنش رو کهریزک بده!! ولی ما قبول نکردیم، کهریزک مرده‌هایی رو از روی زمین برمی‌داره که صاحب نداشته باشند!!»

نمی‌دانی چه حالی به من گذشت! سر جام خشک شدم! وقتی برگشتم توی حیاط کهریزک دیدم نه از قاسم خبری است نه از موتورش! دستم خالی بو، برگشتم در دکان، یه کم پول جفت و جور کردم، تنهایی با آمبولانس آوردمت اینجا! نمی‌دانی حالا به حرف‌های من رسیدی یا نه؟! ولی اصلاً خودت رو ناراحت نکن، درسته که من باز از قاسم رو دست خوردم و تو هم برای همیشه قاسم رو گم کردی، ولی در عوض من تو رو دو مرتبه پیدات کردم! نگران هیچ چیز نباش، الان می‌رم سر راه یه سنگ مرمر سفید برات می‌خرم و سفارش می‌کنم تا اسمت رو با خط درشت روی سنگ کنده‌کاری کنند، حتماً ازم می‌پرسی چرا؟! نه؟! می‌دونی طاهره، تمام ترسم از اینه که دو مرتبه گمت کنم! آخه می‌خوام مثل قدیما هر روز عصر بیام کنار این خاک خیس بشینم، اگه هوا گرم بود، خاکشیر یخمال بخوریم، اگر سرد بود، چایی داغ بخوریم، با هم حرف بزنیم و درد دل کنیم ....

زهرا پور قربان



همچنین مشاهده کنید