پنجشنبه, ۲۸ تیر, ۱۴۰۳ / 18 July, 2024
مجله ویستا

تسلیم شده


تسلیم شده

هوا بسیار سرد است و من بعد از ظهر برای کمی قدم زدن به پارک نزدیک خانه رفتم در راهم کودکی را دیدم که در کنار پیاده رو روی زمین سرد نشسته بود. دستانش از سرما سرخ شده بود و چشمانش خیره …

هوا بسیار سرد است و من بعد از ظهر برای کمی قدم زدن به پارک نزدیک خانه رفتم در راهم کودکی را دیدم که در کنار پیاده رو روی زمین سرد نشسته بود. دستانش از سرما سرخ شده بود و چشمانش خیره به رهگذران انگار که منتظره کسی بود.نه لباس گرمی داشت نه کسی بود که به او یاری دهد انگار از دار دنیافقط یک ترازوی شکسته داشت . به راه خود ادامه دادم کم کم هوا داشت خیلی سرد می شد دستانم را در جیب هایم گذاشتم و در پارک قدم میزدم.

مدام چهره ی آن طفل در پیش چشمانم نمایان می شد دلم می خواست به آن کمک کنم ،اما چگونه من که با خود چیزی همراه ندارم با خود تصمیم گرفتم بعد از قدم زدنم به آن جا بروم و دستکشم و کلاه و پالتو گرمم را به او هدیه دهم این کار را کردم وقتی به کنارش رفتم روی زمین دراز کشیده بود.دلم نیامد که بیدارش کنم کلاه را بر سرش کردم،پالتو را رویش انداختم و قبل از این که دستکش را دستش کنم. دستش را در دستانم گرفتم و بوسه زدم ناخودآگاه انگشتانم روی نبضش رفت نبضش نمی زد سرم را روی سینه اش گذاشتم آه. . . خدایا آن هم نمی زد.بغض گلویم را می فشرد.چرا که او بی آنکه اثری از خود به جای گذارد،آرام وآهسته در کنار پیاده رو قبل از رسیدنم خود را به سرمای زمستان تسلیم کرده بود.

هانیه رحیمی