چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
داستان شکسته شدنت
دیشب بود. انگار كه همین دیشب بود كه تو... اما نه شاید خیال بود. شاید خیال میكردم كه تو را...
نه. آخر چهگونه ممكن است كه همهاش رویا و خوابی بیش نبوده باشد... آری یقیناً در بیداری و واقعیت من تو را... صدایت را از پشت گوشی تلفن دیده و شنیده بودم. آری... آری، همین دیشب بود كه تو خود را در من جاری كردی... یا شاید من در وجودت خالی گشتم... واقعا نمیدانم كه كدامینش درست است.
به هر حال من تو گشتم و تو من گشتی... [ولی فلاسفه اتحاد دو شئ را محال میدانند؛ پس این ماجرا حرفشان را نقض میكند.]
ولی چرا من ناگهان شكستم؟ یادم نمیآید. شكسته شدم و ریخته شدم بر سنگفرش سكوت و تنهایی خویش.
تو نمیدانی من چهگونه خُرد و ریزریز شدم كه حال باید به شكستهبندی رجوع كنم؟ آری تو را میگویم... خودت را. تویی كه (دانای كل) مینامندت.
ای بابا تو چی كار به ما داری عزیز. وِلمان كن آقا. شما نقشت را بازی كن. من هی میخوام خود را از دید خواننده پنهان كنم كه تو یكهو پای مرا وسط میكشی. [آخر یكی از شگردهای جذب بیشتر خواننده میگویند ـ من نهها. اهل نظر مقصودم است ـ این است كه خواننده از همان ابتدا در میان حوادث داستان انداخته شود و...]
به هر حال تا اینجا را كه آمدهام پس به تو كمك میكنم تا واقعهٔ شكسته شدنت را به یاد بیاوری.
[ـ خوانندهٔ عزیز این خط را نخوان؛ اگر دلت خواست، چون ربطی به داستان ما ندارد.ـ
راستی اگه خواستی بری شكستهبندی خودم یه رفیق دارم كه كارش همین است. مایهتیلهاش هم كم است...]:
تلفن به صدا در آمد. سر را از كتابِ در دستت كه گمانم رمانِ «بر باد رفته ـ مارگارت میچل» بود به درآوردی. در فاصلهای كه باید برای رسیدن به تلفن طی میكردی فكر و ذهنت پیش ـ «اسكارلت» شخصیت اصلی داستان و ذمِّ غرور خودپسندانهاش و «همچنین رت باتلر» شخصیت دوم و جذابِ رمان و احساس خوبی كه نسبت به او داشتی و كارهای مرموزش بود.
اما تا رسیدی و گوشی را برداشتی و صدای او را از آن پشت شنیدی، ذهنت از هرچه بود خالی و تهی؛ و در دم از خاطرههایی كه با او داشتی پر و سرریز شد و شرارههای آتشینِ عشق به ناگاه در تمام وجودت گُر گرفت و چونان دریایی طوفانی به تارهای ظریف احساساتت هجوم آورد و ذرهذرهی هستیات را از خود پر كرد، كه ناخواسته مجبور شدی قطرات دور چشمها را با انگشت برداری و به حرف بیایی و با كمی بغض كه در تهِ صدایت میلنگید بگویی:«سلام عزیز.»
ولی ناگاه... آری... هههه... چه دیدی؟ این صدایِ خواهرِ او بود كه با صدایِ خودِ او اشتباه گرفته بودی و خود را، كیسهٔ احساساتت را، با این صدا چون حبابی باد كرده بودی و تا اوج برده بودی. و وقتی آن صدایِ زنانه را دوباره از پشتِ گوشیِ تلفن شنیدی؛ مخت به كار افتاد و به خود آمدی و این صدایِ زنانه را با صدایِ خواهرش ـ كه بسیار شبیه آن صدایِ «خانهٔدل» برانداز بود ـ تطبیق كردی.
و اینجا بود كه تركیدی، بادت خالی شد و سقوط كردی و شكستی.
به هر حال با همان دل شكسته جواب تلفن را دادی و بعدش به سرعت لباس پوشیدی و از خانه ـ هراسان و آشفته ـ بیرون زدی.
چه شده بود كه این كار را كردی؟ یعنی یادت نمیآید؟ بگویم؟ اما نه. بگذار ابتدا روشن كنم كه آن جملاتی را كه در بالا گفتی اكثرش در خواب و خیال بود. همانها كه گفتی:«همین دیشب بود كه تو خود را در من جاری كردی...» و تا آخر.
بله تا آنجا كه من میدانم یه همچین ژیگولبازیهایی نبوده. بالاخره دانایِ كلی گفتن دیگر. خوب بگذریم.
خود را به بیمارستان فردوسی رساندی و تا خواستی از بخش اطلاعات شمارهٔ اتاق او را بگیری صدایی از پشت شنیدی كه گفت:«سلام احمدآقا.»
این صدای منیژه خواهر او بود كه تا تو را دید به حرف آمد. اما تو در مقابل چه كردی؟ چه جواب دادی؟ حتماً اینهم یادت نمیآید. بسیار خوب. مانند گاوی با آن چشمان درشت و سیاه به چشمانِ خیسِ منیژه زل زدی و گو اینكه آن صدایِ نرم و لطیف را نشنیده باشی به جای سلام و احوالپرسی به واقواق آمدی و گفتی:«نسترن... نسترن من چی شده؟» طوری این حرف را زدی كه واقعاً هركه نداند گمان میكند اسم زنت را به زبان آورده بودی. منیژه هم كه این حرفت را شنید بغضش دوباره تركید و گریه را كه تازه با رسیدن تو ظاهراً تمام كرده بود از سر آغاز كرد.
بعد از كلی دلداری دادن به خواهر او از زبانش درآوردی كه نسترن...
اگر طاقتش را داری بگویم و الا كه بگذارم در وقتی مناسبتر برایت تعریف كنم. داری؟.. مطمئنّاً؟.. بسیارخوب.
از زبان منیژه شنیدی كه:«نسترن طیّ یك عملیات ورزشی مچ پایش پیچ خورده و الآن در سیسییو به سر میبرد.»
و تو هم مانند دیوانهها با فهمیدن ماجرا اولش خندهٔ وقیحانهای كردی و طوری بلندبلند جلوِ چشمانِ آن خواهر داغدیده قهقه زدی كه منیژه از ترس به حدی عقب رفت تا به دیوار سالن برخورد كرد. پرستارها از همه طرف به سویت آمدند تا ساكتت كنند. اما مگر میتوانستند.
باید خودت بودی و میدیدی خودت را چه قیافهٔ مضحكی شده بودی.
و تو در آن دقایقی كه داشتی مانند مجانین از تهِدل میخندیدی و مأموران هم دست و پایت را گرفته بودند و به خارج بیمارستان میبردند، به این فكر میكردی كه:«منه خنگ رو ببین كه عاشقه كی شده بودم. دخترهٔ دستاپاچلفتی به خاطر یه پیچ خوردگی پول داده ببرنش سیسییو تا خدایی نكرده چیزیش نشه. اِی احمد بدبخت... برو یكی رو پیدا كن اندازه و قدّ و قوارهٔ خودت...»
اما هنوز به درِ خروجی نرسیده بودی كه بر روی كپلِ سمتِ راستت سوزشی را احساس كردی و بعدش هم بیهوش شدی و حالا هم كه بیدار شدهای نفهمیدهای كه در اتاقی مانند خلافكارها زندانی هستی و به جای آنكه به فكر این باشی چه كنی تا ثابت شود دیوانه نیستی آمدهای و این حرفهای صد تا یه غاز را به خودت میزند.
به هر حال این وظیفهٔ من بود كه اینها را به یادت بیاورم و الباقی با خودت است. با اجازه.
محمدرضا ابوترابی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست