سه شنبه, ۱۸ دی, ۱۴۰۳ / 7 January, 2025
مجله ویستا

تقدیر!


تقدیر!

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست.
مرد مزرعه‌دار تازه از شهر رسیده و زنش با خوشحالی بسته‌ای را که شوهرش با خود آورده بود باز می‌کرد.
موش با خود گفت: کاش …

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست.

مرد مزرعه‌دار تازه از شهر رسیده و زنش با خوشحالی بسته‌ای را که شوهرش با خود آورده بود باز می‌کرد.

موش با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد؛ اما همین که بسته را باز کردند، از ترس، تمامی بدنش به لرزه افتاد. صاحب مزرعه یک تله‌موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید، می‌گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورده‌اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است!

مرغ با شنیدن این خبر، بال‌هایش را تکان داد و گفت: «آقای موش، برایت متاسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله‌موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.»

میش وقتی خبر تله موش را شنید، گفت: «آقای موش من فقط می‌توانم دعا کنم که توی تله نیفتی. گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام گاوی توی تله موش بیفتد!»

نیمه‌های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه‌دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد آنچه در تله‌موش تقلا می‌کند، موش نیست، بلکه یک مار خطرناکی است که دُم به تله داده است. همین که زن به تله‌موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد، اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»

مرد مزرعه‌دار که زنش را خیلی دوست داشت، فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن‌ها رفت و آمد می‌کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه‌دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد

روزها می‌گذشت و حال زن مزرعه‌دار هر روز بدتر می‌شد. تا این که یک روز صبح، درحالی که از درد به خود می‌پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابر این، مرد مزرعه‌دار مجبور شد‌ از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌گشت و به حیوان‌های زبان بسته‌ای فکر می‌کرد که کاری به کار تله‌موش نداشتند!