شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

و این منم زنی تنها


و این منم زنی تنها

خواهر نیمایوشیج در آسایشگاه سالمندان کهریزک سعیده امین بهجت الزمان, همان ثریا خواهر کوچک و دردانه نیما یوشیج, تنها و غریب در آسایشگاه کهریزک, در آستانه فصلی سرد قراردارد

خواهر نیمایوشیج در آسایشگاه سالمندان کهریزک (سعیده امین) بهجت الزمان، همان ثریا خواهر کوچک و دردانه نیما یوشیج، تنها و غریب در آسایشگاه کهریزک، در آستانه فصلی سرد قراردارد. او هنوز هم... «فریاد می زنم یک دست، بی صدا»، نیما دوستانی داشت که از دیدگاه خواهر کوچکتر اصلا در خور و شایسته نیما نبودند.

«می دانی... نیما آدم شناس خوبی نبود» «دنیای من و نیما از هم فاصله داشت.» این را پیرزن چروکیده و ریزنقشی می گوید که به قول خودش دو سال است در میان دیوارهای بدون نقش و نگار آسایشگاه سالمندان کهریزک اسیر شده است. روسری را به رسم زنان شالیکار دور سرش بسته و با دستهای گره کرده در پشت کمر خمیده اش هر روز راهروهای آسایشگاه را گز می کند.

بهجت الزمان اسفندیاری ۸۸ ساله خواهر کوچک علی اسفندیاری ملقب به «نیمایوشیج» پدر شعر نوی ایران، با تمام افتخار خانوادگیش در جایی روزهای زمستانی عمرش را سپری می کند که زنان گمنام آنجا رها شده اند.

پنجره را کمی باز می کند تا کمی هوای تازه بیاید. سپید موی نحیفی لمیده بر تخت فنری سر از زیر لحاف بیرون آورده و فریاد می زند: «پنجره را ببند سرده هوا.» چشمهایش خیس شده. «آدم اینجا دلش، آدم می خواهد» و «ای بسا آن ترک و چینی همزبانی بایدش» او حتی نمی تواند ساده ترین حرفها را به سه هم اتاقی فرتوتش بفهماند.

«باید سکوت کرد.» وقتی جوان بود ثریا صدایش می کردند. دو سال قبل توسط یک مرد غریبه نه از تبار اسفندیاری ها، به جایی سپرده شد که آنجا را در قامت شان انسانی خود نمی بیند. بهجت در دوره کودکی و نوجوانی به همراه خواهرانش، توران و شمسی و برادرانش رضا و علی در روستای یوش تنها سالهای بودن در کنار هم را تجربه کرد. بعدها هر کدام به گوشه ای از دنیا کشیده شدند. او فرزند مردی انقلابی بود که سالها علیه قزاق ها مبارزه می کرد. برای کسی که مبارزه را از پدر به میراث برده است، سالها انزوای برادر شهیرش چندان درخشان نبود.

«آی یکتای پدر! پهلوانی کز تو مانده اینگونه پسر گوشه گیری که بشد خانه ات ویرانه نشد اما پسرت عاجز بیگانه نشد از راه بدر به فریب دانه!» بانوی مرد وشی هر دم به محاسنی می نازید که او را از زنان خانه نشین هم جنسش جدا می کرد. «از وقتی ریش درآوردم مثل مردها! صورتم را اصلاح نکردم» روزی به شوخی به او گفته اند که فرزند شب جمعه است و فرشتگانی که سخت مشغول شمردن اعمال او بوده اند به اشتباه مارک دختر به او زده اند.

از این کنایه، شیرین می خندد. بهجت الزمان پس از جدا شدن از شوهرش با تنها فرزندش طغرل (افشار) زندگی می کرد. اما مدتی بعد «رفت دریا و دیگر...» به نقطه ای دوردست خیره می شود. «دیگر نیامد»و سرنوشت مادر به تنهایی گره خورد. وقتی کوچک بود پدرش ابراهیم و برادرش «رضا» به همراه میرزاکوچک خان در رشت علیه قزاق های روس مبارزه می کردند اما برادر بزرگتر «نیما» در هیچ ماجرایی شرکت نداشت... روزها هم یا در جنگل و یا در کنار حیوانات خانگی با خودش خلوت می کرد و شب ها چشم به در می دوخت تا پدر بیاید، خانه.

«من مسلح مردی دیدم سبلت آویخته، بر دست عصا نقش بر لب هر دم که می آمد تن خسته سوی ما» مادر، زن خانه بود و فقط خانه داری می کرد و توران و شمسی نیز به انتظار «شوهر» خانه داری را از مادر می آموختند، اما بهجت روحیه مردانه تری داشت و به قول خودش اصلا با خواهرانش دم خور نبود. در زندگی کشاورزی آنها هر کس برای خود بود و به راه خود می رفت.

خود نیما می گفت: جهان تا گردشی دارد رود هرکس به راه خود وقتی جوان بود ثریا صدایش می کردند. دو سال قبل توسط یک مرد غریبه نه از تبار اسفندیاری ها، به جایی سپرده شد که آنجا را در قامت شان انسانی خود نمی بیند. «یکی عقب شعر رفت و دیگری عقب مبارزه، زورگویی در خانه ما معمول نبود و هرکس آزاد بود راه خودش را انتخاب کند.» بهجت با افتخار، آزادمنشی خانواده خود را می ستاید. «نیما از همان کودکی، بیشتر مایه های فکری خود را از پدر گرفته بود.

تفنگ داشت و گاهی به شکار می رفت. نسبت به اداره امور کشاورزی خانه بی اهمیت و نسبت به مسائل مالی بی توجه بود.» نیما دوستانی داشت که از دیدگاه خواهر کوچکتر اصلا در خور و شایسته نیما نبودند. «می دانی... نیما آدم شناس خوبی نبود.» به اصرار پدر، نیما در مدرسه فرانسوی ها در تهران ثبت نام کرد. «چند سال بعد آرام تر شده بود و به انزوای بیشتری رفت. با مردم قاطی نمی شد و از حکومت دیکتاتور وقت رنج می برد.» بهجت الزمان به خطوطی که هر دم بر روی کاغذ نقش می بست خیره شد، می گوید که در حکومت دیکتاتوری حتی اعضای یک خانواده نیز به یکدیگر اعتماد ندارند.

«خیلی ها دوام نیاوردند و رفتند اما نیما ماند.» پدر که مرد، عظمت خانواده نیز فروپاشید. زمین و اراضی بین خانواده تقسیم شد «نیما هر چه در چنته داشت، فروخت و خرج کرد». مانده اسم از عمارت پدرم تن بی جانش، چون مرا پیکر پدر که رفت نیما هم آرام تر شد. دیگر از آن مزاج آتشین خبری نبود، «فقط شعر می گفت»؛ آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب می سپارد جان یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید و گاهی هم آرام صدا می زد: فریاد من گرفته از گلو اگر فریاد من رساست از برای نجات خود شماست فریاد می زنم یک دست بی صداست «در تهران خانه ای داشتیم که دائم به آنجا رفت و آمد می کردیم» و حالا برای بهجت از تمام آن دارایی، فقط یک تختخواب، از اتاق های آسایشگاه کهریزک، مانده است. «خواهرانم بی سروصدا و بدون جشن به خانه شوهر رفتند» نیما عالیه را گرفت و پس از مدتی «هر دو از ما جدا شدند» می گوید عالیه را دوست داشت و «با هم خیلی صمیمی بودند». نیما پسری داشت که پس از مرگ پدر دیوان شعرش را جمع آوری کرد.

پسری بی خبر از عمه پیر خود. می خواهیم از زندگی نیما از کودکی اش بیشتر بدانیم. «هر شخصی را باید از آثارش شناخت.» باز هم می پرسیم که در مورد نیما چه فکر می کند «نیما مرکز ثقل فکر من نبود و من در مورد او کنجکاوی نمی کردم» خواهر کوچکتر را عصبانی کرده ایم. انگار از نیما دل خوشی ندارد یا اینکه چرا باید ما اینقدر از نیما بگوییم.

«زندگی من پیچیده تر از نیما است. از من بپرسید که چگونه با روحیه حقیقت جو در یک محیط فاسد استبدادی در ایران ماندگار شدم.» خودش می گوید عرفان ایران باعث شد که در اینجا بماند. «من در شعرهای نیما عرفان پیدا نکردم» اگرچه حتی شعرهای برادر نیز نتوانسته ۲۰ سال فاصله سنی، را پر کند. اما خواهر، دیوان برادر را ورق می زند و جمله به جمله آن را برایمان می خواند. «آیا کسان که زنده ولی زندگانشان از بهر زندگی راهی نداده اند وین زندگان به دیده آنان چه مرده اند در خلوت شبان مشوش بازماندگان دیگرشان هست زندگی.» میل به انزوای برادر، خواهر را با دنیای برادرانه بیگانه کرده بود. وقتی حرف می زند، انگار یک انقلابی است، بهجت تمام زندگی را در مبارزه با استبداد خلاصه می کند، زندگی ظاهرا آرام برادر را خالی از فراز و نشیب و تلاطم زندگی می داند.

می گوید «هیچگاه با نیما درد دل نکردم.» و... بیشتر از این نمی خواهد از نیما بگوید، می خواهد از خود بگوید. «میراث من از پدر تفکر و تعقل بود. زندگی من برخلاف برادرم بسیار پیچیده بود.» این زن عمری درد و رنج کشیده و سرانجام اگرچه در میان دیوارهای سرد آسایشگاه اسیر است اما می ایستد و با مشت فریاد می زند: «تا زمان حیات ساواک، مرگ بر ساواک، مرگ برساواک.» باز هم می خواهد بگوید، اما سکوت می کند و به نقطه ای خیره می شود. «ماندم تنها



همچنین مشاهده کنید