چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

خیز دگر بار خیز, خیز که شد رستخیز


خیز دگر بار خیز, خیز که شد رستخیز

تئاتر هنری است که هر شب می میرد تا فردا دوباره زاده شود مثل و مانندة انسان که به مرگ پایان نمی پذیرد و باز برانگیخته می شود و همان گونه که مبدائی داشت, معادی دارد

«الدّنیا دارُ مَمَر ٍلا دارُ مَقَرٍّ ـ و الناسُ فیها رَجُلانِ ـ رَجُل باغَ نفسَهُ فَأوبَقها، وَ رَجُلٌ ابتاعَ نَفَسهُ فَأعتَقَها.»

دنیا سرای گذشتن است نه سرای ماندن، و مردم در آن دو دسته‌اند: دسته‌ای خود را در آن (به خواهش‌های نفس) بفروشد پس خویش را (به کیفر آن‌ها) هلاک گرداند، و دسته‌ای خود را (به طاعت و بندگی) بخرد پس خود را (از عذاب رستخیز) برهاند.

«مولای عدالت علی (علیه‌السلام)»

«باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من

باز ببرید بند اشتر کین‌دار من

بار دگر شیر عشق پنجه خونین گُشاد

تشنه خون گشت باز این دل سگسار من

باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است

آن که سودی نکرد دانش بسیار من»

«مولانا»

تئاتر هنری است که هر شب می‌میرد تا فردا دوباره زاده شود. مثل و مانندة انسان! که به مرگ پایان نمی‌پذیرد و باز برانگیخته می‌شود و همان‌ گونه که مبدائی داشت، معادی دارد. تئاتر هنری جمعی است و تنها در جمع نام هنر دارد. باز مانندة انسان، که در تنهایی نمی‌تواند دوام آورد و نیازمند جمع است و روح جمعی در او زنده و پویا است.

آدمی در جمع می‌شکوفد، می‌بالد، اوج می‌گیرد و دیگران را دوست می‌دارد و در این مهرورزی آدمیتش سنجیده می‌‌شود. هنر تئاتر، هنر ایثار است. هنری که خاص آدمی است. هنرمند تئاتر ایثارگری است که خود را فدا می‌کند تا جمع بماند. او همه سختی‌ها، تمام تعب‌ها، انواع تهمت‌ها و بی‌مهری‌ها را تاب می‌آورد تا به دیگران عشق و مهرورزی را بیاموزد. این روح دیونیزوسی هنرمند تئاتر است، که همه تلاشش آگاهی بخشیدن دیگران است. او مثل و مانندة «پرومته» است و چون روح دیونیزوسی دارد و جسارت پرومته‌ای پس باید پذیرای «رنج» باشد. پرومته به جرم ربودن آتش از آسمان، و بخشیدن آن به انسان، محکوم و زندانی «تنهایی» است.

او همدم کرکس جگرخوار و گرفتار وحشیان سکا و غریب کوهستان‌های سرد و سنگی قفقاز می‌شود. پرومتة مهربانِ عاشق، که چشمان آبی و زلال همه رودهای پاک جهان بر تنهایی‌اش می‌گریند. پرومتة تنها و برادر «اطلس» که بار سنگین زمین را بر دوشش گذاشته‌اند و او تا جاوید در زیر فشار آن باید صبر کند، چون او هم دارای روح دیونیزوسی است و این تنهایی به همین دو ختم نمی‌شود! «تمیس»، مادر خوب پرومته، و «ایو» که مغضوب «زئوس» کینه‌توز است و محکوم که تا ابد روی زمین تنها و آواره بگردد و تنها هموست که پرومته را در تنهایی عظیم و سنگینش تسلیت می‌دهد؛ یادآور غربت و تنهایی تئاتر و هنرمند تئاتری است! هنرمندی که نه «اطلسِ» همپا دارد، نه مهر «تمیس» تیماردار اوست و نه تسلیت «ایو» او را تسلی می‌بخشد! و نه می‌تواند شبیه دیگران شود و آرام بماند، چون او را آفریده‌اند که «رنج» ببرد و این رنج مقدس به او آرامش می‌بخشد. چون روح جمعی آدمی در او حلول کرده است و دارای «درد مشترک» بشری است.

«در نظر یونگ، واضع نظریة ناخودآگاهی جمعی (نفس مشترک)، لایه‌های کهن روان در نفسمان بر جای مانده‌اند “بسان بستر کهن رودخانه‌ای که در آن، آب هنوز روان است. " به اعتقاد وی “هیچ ‌چیز هرگز از دست نرفته است. " یونگ شخصیت اسطوره‌ای را گاه پسیکولوژم١ تعریف می‌کند و گاه "‌ساختار روانی مثالی که به غایت کهنی متعلق به مراتبی از وجدان که هنوز به درستی از اقلیم بهیمی جدا نشده است.‌‌“ این شخصیت اسطوره‌ای، منحصراً و اساساً نمودار یک تن و یک فرد نیست، بلکه تجسم و مظهر جمع و کلّیتی٢ است (به قول کارل کرینی٣، اسطوره‌نگار پیرو یونگ: فراشخصی٤ است) و بنابراین تکرارپذیر است و می‌تواند به اقتضای زمان و مکان به کرّات ظهور کند، البته هر بار با دگرگونی‌هایی چند.»٥

این روح باید در همه انسان‌ها جاری و ساری باشد. هنرمند تئاتر در تئاتر تلاش می‌کند که این روح خفته را در آدمیان بیدار کند.

اما به این بهانه نباید او را دچار رنج مضاعف کرد. هر که، در هر مقام و جایگاه این رنج را بر او تحمیل کند مخالف آگاهی است. اما هنرمند هم نمی‌تواند به بهانه رنج مضاعف و انواع سدها از مسئولیت راستین خود شانه خالی کند و تن به روزمرگی بسپارد. اگر او اسیر این مهلکه شود، به نابودی خود همت گمارده است. او نمی‌تواند «اپی‌مته» باشد. او یا پرومته است یا اطلس و در هر دو صورت روحی دیونیزوسی دارد که این روح همنشین روح آپولونی اوست که همراهی‌اش می‌کند تا آتشِ نور و آگاهی را به آدمی هدیه دهد. او نباید اجازه دهد که به اسم هنر و به نام هنرمند اندیشه والایش را ناتوان سازند. در دنیای معاصر دیگر کسی با اندیشه مخالفت نمی‌کند، که اگر چنین کند هنوز به روش گلادیاتورها عمل نموده است. بلکه تلاش می‌کند با همان اسلحه آن را ناتوان سازد.

«همان‌طور که مردمان بزرگی برای اشاعة اندیشه‌ای بزرگ کمر همت می‌بندند، عدة دیگری هم می‌آیند که آن را، ناتوان سازند، بدنام کنند و شکست دهند. ـ منظور من کسانی نیستند که به مخالفت برمی‌خیزند. نه ـ زیرا چنین کسانی به این اندیشه خدمت می‌کنند و با دشمنی خود آن را نیرومندتر می‌سازند ـ بلکه از آن نسل بدبختی صحبت می‌کنم که به گمان خودشان در خدمت آن اندیشه‌اند و حال آنکه آن اندیشه به آنان ختم می‌شود. و چون معمولاً بشریت هر اندیشه‌ای را بی‌رحمانه به مصرف می‌رساند و تمام می‌کند و باید نیز چنین کند ـ باید از اینان متشکر بود که اندیشه قبلی را از همه قدرتی که در آن است خالی می‌سازند، آن را که صورت "حقیقت“ به خود گرفته بود دوباره به صورت‌ "اندیشه‌“ درمی‌آورند و عصاره‌ای برای آن باقی نمی‌گذارند، و کسانی را که در جست‌وجوی اندیشه‌های تازه‌اند به جلو می‌رانند ـ و این اندیشه‌ها به نوبه خود برای مدتی مانند واقعیت جلوه می‌کنند.»٦

امروزه هنر تئاتر ما در بخشی از اندامواره خود، در پی ناتوان‌سازی اندیشه است. برای ماندن و حضور در صحنه تن به هر خفتی می‌دهد و آن رنج مقدس را از یاد برده است. با چنین تفکری ما بر سر شاخی که نشسته‌ایم و آن را می‌بریم، روبه‌روییم که سرنوشتی جز سقوط ندارد. در ساحت اول این هنرمند است که باید هشیار باشد و تن به «سهل‌پسندی» ندهد.

و در ساحت دیگر متولیان و مدیران امور هستند که باید به فکر فردای پاسخ‌گویی در بارگاه عدل الهی و تاریخ بشریت باشند. روح جمعی انسانی در همه آدمی به ودیعت نهاده شده است. همه ما باید به یاد داشته باشیم که اگر مخاطب ما سهل‌اندیش شد، دشمن نیز از همین حربه استفاده می‌کند و بنیان فرهنگ ما را ویران می‌سازد. بی‌تردید مخاطب به سرگرمی نیاز دارد. اما این نیاز نباید به تعطیل تعقل او منجر شود. هنرمندان و مدیران هر دو در برابر مخاطب مسئول‌اند. مخاطبی که با «احساس و تعقل» در مواجهه با اثر قرار می‌گیرد، بی‌تردید چالشی فعال خواهد داشت و به مخاطبی با مشارکت فعال در اثر بدل خواهد شد و اگر همو را بدل به مخاطب منفعل سازیم، گران‌بهاترین سرمایه را از دست داده‌ایم. هنرمند در مواجهه با مخاطب سرشار عشق و ایمان است و او در حین عشق ورزیدن و نثار کردن خود، در عین نفوذ در شخص دیگر است و در همین مشارکت است که «خود» را می‌یابد، کشف می‌کند و همین طور که خود را کشف می‌کند، مخاطب را هم کشف می‌کند.

شناسایی کامل فقط به وسیله «عمل» عشق به وجود می‌آید و این عمل از حدود فکر و کلام تجاوز می‌کند؛ این همان غوطه‌ور شدن دلیرانه در تجربه وصل است. ما می‌دانیم که هنر تئاتر، تنها هنری است که بدون مخاطب نام هنر را نمی‌توان به او داد.

تئاتر که هنری جمعی است، اوج تجربه «وصل» را ظاهر می‌سازد. در این یگانگی هنرمند و مخاطب باید به «کشف» برسند. اگر لذت کشف از هر کدام این دو طیف دریغ شود، هنر شکل نگرفته است. اگر هنرمند به تکرار برسد و یا مخاطب فقط به فکر سرگرمی باشد، رسالت تئاتر، که تولید اندیشه است، هدر می‌شود. برای رسیدن به این تجربه ناب نیازمند برنامه مدوّن و اندیشمندانه هستیم. اگر اندیشه‌ورزان را از دایره تئاتر به در کنیم و با شبه‌اندیشه‌ورزان بخواهیم به تجربه وصل دست یابیم عمل بیهوده‌ای را انجام داده‌ایم. هنرمندان اصیل دوستان مدیران هستند و مدیر خوب می‌داند که دوست خوب او را به هدف می‌رساند. دوست اندیشه‌ورز بهتر از دوست‌‌نمای فاقد اندیشه است. مولای عدالت علی‌ابن ابی‌طالب (علیه‌السلام) می‌فرماید: «همنشین احمق مباش. زیرا (بر اثر بی‌خردی خود) کارش را در نظر تو زینت داده می‌آراید، و دوست دارد تو مانند او باشی. (حماقتش را پیروی نمایی.)»

برخورد مدیر و هنرمند هم باید برخوردی فعال که منجر به کشف می‌شود باشد. اما اغلب ما این کشف را دوست نمی‌داریم و دقیقاً همین‌ جاست که شبه‌اندیشه‌ورزان با تعریف و تمجید از ما و آنچه ما را خوش می‌آید و عدم ارائة ضعف و کاستی‌هایمان ما را به بی‌راه می‌برند. اگر مخاطب در مقابل تئاتر به کشف می‌رسد، مدیر در برابر هنرمند اندیشه‌ورز به این حقیقت دست خواهد یافت. هنرمندی که از مردم خویش بریده و درد آنان را ادراک نمی‌کند و در گوشه‌ای می‌نشیند و افکار و تصوراتی را که متولیان دوست دارند نشخوار می‌کند، بی‌تردید نمی‌تواند اثری خوب بیافریند. چراکه یک اثر خوب آمیزه‌ای از زندگی است و لذا باید حاصل شناخت زندگی باشد.

هنرمندی که از مردم و کار آن‌ها سخن می‌گوید باید با مردم محشور باشد؛ آن هم مردم واقعی که در جامعه زندگی می‌کنند، نه مردمی که ساخته و پرداخته خیال و ذهن است. او هر اندازه که با آن‌ها آمیزش و جوشش داشته باشد به همان میزان آن‌ها را بهتر خواهد شناخت و احساسات و دردها و آمال و آرزوهایشان را دقیق‌تر و مناسب‌تر منعکس خواهد ساخت. متولیان اگر به توّهمِ واقعیت ‌خواهان واقعیت باشند در خانه عنکبوت سکنی گزیده‌اند که همانا سست‌ترین خانه‌ها است. و هنرمندی که حقیقت را در مسلخ مصلحت قربان می‌کند هم به خویشتن خویش، هم به مردم، هم به هنر و هم به متولیان و مهم‌تر و بالاتر از این‌ها به خالقش خیانت کرده است.

ما نباید از یاد ببریم که عشیره بشری رنج‌ها کشیده و سختی‌ها تحمل کرده تا این هنر مقدس به این مقام برسد. پس افقی گسترده تا معاد را بنگریم و آن گاه دست به تصمیم‌گیری و عمل بزنیم که در بارگاه حضرت احدیت کمترین عمل ما را محاسبه خواهند کرد. خوش‌آیند پسنجی و بیشتر ماندن بر مسند و صحنه به عقوبت ابدی حضرت حق نمی‌ارزد. پس بیاییم و به ابدیت بیندیشیم و به شدن و سربلند بودن و پرورش مردمانی اندیشه‌ورز و تفکر و تعقل در مأموریتی که به آدم محول شده است. ما مأمور به انجام وظیفه‌ایم، اما مسئول حصول نتیجه نیستیم!

«خرقه و دستار چیست؟ این نه ز دون‌همتی است

جان و جهان جرعه‌ای‌ست از شه خمّار من

داد سخن داد می، سوسن آزاد می

لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من»

«مولانا»

پی‌نوشت:

۱. Psychologeme

۲. Personnification collective

۳. Kereni Karl

۴. Trans Personuel

٥. جلال ستاری، پژوهشی در اسطورة گیل گمش و افسانة اسکندر، چاپ اول، نشر مرکز، تهران، ١٣٨٠، ص٢٠.

٦. آندره ژید، اندرزها به نویسنده‌ای جوان، ترجمه رضا سیدحسینی، چاپ اول، انتشارات متین، تهران، ١٣٤٧، ص٩٠.

٧. گلچین غزلیات شمس از دیوان کبیر، محمد سلحشور، انتشارات آتلیه هنر، چاپ سوم، تهران، ١٣٨٠.



همچنین مشاهده کنید