شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مروری بر رمان «خاله بازی» نوشته «بلقیس سلیمانی»


مروری بر رمان «خاله بازی» نوشته «بلقیس سلیمانی»

«ناهید» و «حمیرا», دو دوست هم دانشگاهی قدیمی, بعد از مدت ها یکدیگر را می یابند «حمیرا» زنی است شوخ و شاداب که دکترای زبان های باستانی دارد و در اینسو «ناهید», اندکی درون گراتر و آرام تر است

● در وقت اضافه

«ناهید» و «حمیرا»،‌ دو دوست هم‌دانشگاهی قدیمی، بعد از مدت‌ها یکدیگر را می‌یابند. «حمیرا» زنی است شوخ و شاداب که دکترای زبان‌های باستانی دارد و در اینسو «ناهید»، اندکی درون‌گراتر و آرام‌تر است. دو زن با اولین دیدار به گذشته‌ها می‌روند و به یاد دوران دانشجویی خاطرات را تجدید می‌کنند. «حمیرا» از «ناهید» می‌پرسد و «ناهید» از «حمیرا». «ناهید» با مردی به نام «مسعود» ازدواج کرده است که او را بهترین مرد دنیا و خود را خوشبخت‌ترین زن جهان می‌داند.

«حمیرا» اما هنوز مجرد است و زمانی که عکس‌ بچه‌های «ناهید» را می‌بیند،‌از آنها می‌پرسد. این عکس‌ها اما عکس‌های بچه‌های «ناهید» نیستند و او نیز واقعیت را کتمان نمی‌کند. «ناهید» پنهان نمی‌کند و «حمیرا» مات و مبهوت می‌شود. واقعیت این است که عکس‌ها متعلق به بچه‌های زن دیگر «مسعود» هستند و «ناهید» با مردی عیال‌وار زندگی می‌کند! رمان که جلوتر می‌رود،‌ فلاش‌بک‌ها، زندگی «ناهید» و «مسعود» را روشن‌تر می‌کنند و کم کم شخصیت هر دو شکل می‌گیرد.

«مسعود» در دوران دانشجویی تعلق خاطری شدید نسبت به «ناهید» داشته است که به ازدواج انجامیده اما مشکل، نازایی «ناهید» است. «مسعود» از این مشکل آگاه بوده و پیش از ازدواج آن‌را معضل نمی‌دانسته، اما پس از آن، عطش فرزند او را به ازدواج مجدد کشانده. «ناهید» نیز در تجدید فراشِ «مسعود» او را یاری می‌کند و سعی می‌کند با زن دوم (سیما)‌مهربان باشد. این مهربانی اما دیری نمی‌پاید. «سیما» زنی عوام است و اینهمه مهر و عطوفت و به تعبیر «مسعود»، «دموکراسی عاطفی» را برنمی‌تابد.

داستان بعد از کش و قوس فراوان و بازگشت‌های گاه و بی‌گاه زمانی نهایتاً به مرگ «سیما» می‌رسد. «سیما» می‌میرد و «مسعود» با دو فرزند می‌ماند و زن پیشین؛ «ناهید». اینجا همه چیز آرام به نظر می‌رسد. همه چیز گویی مهیاست. شرایط بگونه‌ای رقم خورده که زنِ بی‌فرزند، بی‌حقه و ترفند، می‌توان مهر فرزند بچشد و دست تقدیر هم، رقیب را از میان برداشته است. اما «ناهید» به یکباره بار می‌بندد و می‌رود. او دوست ندارد بازگردد. با اینکه همه چیز برای حضورش مهیاست و زمین و زمان دست به دست هم داده‌اند تا بازگردد و شیرینی صدای بچه را در زندگی بشنود،‌ بازنمی‌گردد.

دلایل بازگفته نمی‌شوند و تنها «حمیرا» است که در پایان رمان او را به خود می‌خواند و از سِرِّ نهانش خبر می‌دهد: «...تو کی هستی؟ یه نازای حسود و بخیل، یه روشنفکر بی‌غیرت، یه جادوگر، یه قاتل؟ شک نداشته باش که رفتار تو سیمای بخت‌برگشته رو روانه بیمارستان کرد. او هووی تو بود و توقع داشت توی الاغ، مثل یک هوو باهاش برخورد کنی و تو چه کردی؟ گیجش کردی. اون بی‌چاره با تعریف‌ها و توقعات خودش وارد زندگی تو شده بود. می‌خواست هوو باشه نه دوست،‌ نه خواهر.

تو این رو نمی‌فهمیدی. تو اون زن بدبخت عامی‌رو بازی دادی، نه تنها اون رو که شوهر ابله‌ات رو هم بازی دادی. وادارش کردی زن بگیره تا تو بتونی بزرگ‌منشی، صبوری و آزادمنشی خودت رو به رخ اون و خلق خدا بکشی. تو موفق شدی، اما به بهای جان یک آدمیزاد. سیما مرد، تو اون رو ذره ذره با متانت یک زن تحصیل‌کرده نجیب کشتی.

دست مریزاد! تو یک قاتل حرفه‌ای هستی! خودت رو پنهان کن، سکوت کن، بازی رو ادامه بده، هنوز زیر نگاه خلقی... گذشته‌ات جیغ می‌کشد،‌ فریاد می‌زند، فریادهای کرکننده، اجازه نمی‌دهد به حال و آینده فکر بکنی. مدام خودش را به رخ می‌کشد، مدام از تو باج‌خواهی می‌کند، تو برده گذشته‌ات هستی، یک برده رام و آرام. تو در بند گذشته مانده‌ای.

توان رو در رو شدن با آینده را نداری. می‌ترسی، بله از آینده می‌ترسی، بچسب به همان گذشته عیبناک و پر از رنج. تو مثل خیلی از آدم‌ها فقط در یک زمان زندگی می‌کنی و دو زمان دیگر را از زندگی‌ است حذف کرده‌ای و این راحت‌ترین کاری است که می‌توانی انجام بدهی. نمی‌‌دانم گذشته پاهایت را گرفته یا تو پاهای گذشته را گرفته‌ای؟ شاید هر دو همدیگر را در آغوش گرفته‌اید و ریسک جدا شدن از هم را نمی‌توانید بپذیرید. زیرا گذشته با تو زنده است و تو با گذشته....» اما این تمام ماجرا نیست.

«حمیرا» سعی می‌کند نیت اصلی «ناهید» را نشانش دهد و دست‌ آخر قصد و تصمیم نهایی خود را در آخرین جمله رمان (هرچند مبهم) نشان می‌دهد. جمله‌ای که بهتر است نقل نکنیم تا لذت خواندن رمان از دست نرود!

● بازی آخرِ بانو

«بلقیس سلیمانی»، با انتشار تازه‌ترین رمانش، سه اثر داستانی دارد که هر سه نشان از بینشی آگاهانه دارند؛ «بازی آخر بانو»، «بازی عروس و داماد» و «خاله‌بازی». هر سه مخاطب‌محورند و خوش‌خوان. او می‌نویسد که بخوانند و ساده‌نویسی او به همین علت ساده است. گرچه باید اذعان داشت با این رویکرد هرگز داستان را فدای عامه نکرده و به سمت عامه‌نویسی صرف نلغزیده است. او نسبت به کار خود آگاه است و در این روش، از موفقیتی نسبی نیز برخوردار بوده، چراکه آثارش در این سال‌ها با استقبال مواجه شده‌اند و کمتر کسی است که داستان‌هایش را نیمه‌ رها کند.

▪ «خاله‌بازی» یک رمان واقعگراست و با این مشخصه به نظر می‌رسد کمتر می‌تواند محل گفتمان انتقادی باشد. چراکه داستان واقع‌گرا در اولین برخورد انتقادی ما را با چیزی بیرون از داستان مواجه می‌کند. بعنوان مثال اگر بخواهم به شخصیت‌پردازی در این رمان ایراد بگیرم و بگویم «ناهید» ذهنیت زنانه ندارد (فقط بعنوان مثال) تنها پشتوانه و دلیل من برای این انتقاد، واقعیت بیرونی است. اگر بخواهم بگویم ذهنیت «مسعود» خیلی خوب بوده باز هم با رجوع به واقعیت بیرونی به این نتیجه رسیده‌ام. این یکی از کاستی‌های رمان واقع‌گرا در مواجه با عمل انتقادی یا بالعکس، یکی از کاستی‌های عمل انتقادی در مواجه با رمان واقع‌گراست. با توجه به این قضیه و نیز اینکه «خاله‌بازی» نوعی انتقاد اجتماعی هم هست، اولین سوال کلی این است که چطور رمانی که کمتر می‌تواند موضوع انتقاد قرار بگیرد، دست به انتقاد اجتماعی می‌زند؟ یا به تعبیر دیگر چطور چیزی که کمتر به انتقاد تن می‌دهد می‌تواند منتقد باشد؟ شما بعنوان نویسنده رمان و همچنین به عنوان یک منتقد این پارادوکس را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

من کمی‌با مفهوم واقعیت (به این معنا که شما به کار می‌برید) مشکل دارم. اگر قضیه را تاریخی ببینیم، چندان نمی‌توانم با حرف‌های شما موافق باشم، مگراینکه ما تعریف خاصی از واقعیت و نقد ارائه کنیم. همه ما می‌دانیم «دیکنز»، نویسنده‌ای واقع‌گرا و به شدت منتقد جامعه صنعتی شده دوران خودش بود. او یکی از بزرگ‌ترین منتقدان جامعه صنعتی انگلستان بود. شدت انتقادهایش به حدی بود که تأثیر شدیدی هم در وضعیت کاری در جامعه گذاشت. اما من واقعیت را به این نحو نمی‌بینم. هر پدیده‌ای که وارد داستان می‌شود باید بتواند واقعیت خاص خودش را در جهان داستانی بسازد، به این معنا جهان داستانی یک جهان خودبسنده و کامل است.

اگر واقعاً شخصیت «ناهید» در چهارچوب جهان داستانی‌ای که من ساختم نتواند زنده و فعال باشد پس جهان داستانی من خوب ساخته نشده. البته برخی جهان داستانی را متناظر جهان واقعی می‌دانند که در این صورت می‌توانند این دو جهان را در قیاس با یکدیگر بسنجند. من واقعیت را مجموعه‌ای از پدیده‌ها با ماهیت ثابت نمی‌دانم. واقعیت یک امر سیال است و مدام از زوایای گوناگون تغییر می‌کند.

مثلا ما پدیده‌ای به اسم فقر را در نظر بگیریم. این پدیده از چشم‌اندازهای مختلف تعاریف مختلفی به خود می‌گیرد. فقر برای یک داستان‌نویس همان نیست که برای یک جامعه‌شناس یا یک مسئول بهداشت عمومی‌هست. واقعیت فقر برای هر کس واقعیت یکه و یگانه آن شخص است. از طرفی من اصولا نویسنده‌ای واقع‌گرا هستم.

نویسنده محبوب من هم کسی مثل «احمد محمود» است که او هم نویسنده‌ای واقع‌گراست. واقع‌گرایی امروزه بعد از یک دوره عقب‌نشینی،‌ دوباره به صحنه آمده و مورد استقبال قرار گرفته. علتش را به درستی نمی‌دانم، شاید علت آن همان نگاه انتقادی قابل درک باشد.... راستش را بخواهید هنوز هم متوجه نکته اساسی سوال شما نشده‌ام. آیا منظور شما این است که این نوع رمان خیلی نمی‌تواند ماندگار باشد؟ آیا معنایش این است که چون ما واقعیت را مبنای کار خود قرار می‌دهیم پس ابزاری جز واقعیت بیرونی برای سنجش اثر نداریم. لطفاً سوال را بیشتر بشکافید.

▪ برای روشن‌تر کردن سوالم از یک زاویه دیگر وارد می‌شوم. مهم‌ترین دغدغه شما پرداختن به مفهوم «بازی» است که حتی در عنوان تمام آثار شما هم حضور دارد؛ «بازی آخر بانو»، «بازی عروس و داماد» و «خاله‌بازی». برای پرداختن به مفهوم «بازی» نباید بازی خورد یا اگر هم قرار است بازی بخوریم، باید نشان دهیم که از این بازی خوردن آگاهی داریم. این آگاهی در رمان اول شما دیده می‌شود ولی در «خاله‌بازی» اینطور نیست. وقتی نقش زبان را پررنگ می‌کنید و روند آفرینش داستان را نشان می‌دهید، این اطلاع را به مخاطب می‌دهید که فهمیده‌اید که وارد یک بازی شده‌اید و تمام آنچه به عنوان واقعیت ارائه می‌دهید یک فریب بیهوده است. اما در «خاله‌بازی» خودتان بازی خورده‌اید. زبان محو شده و واقع‌گرایی، شما را با خود برده است و همانطور که گفتم خودتان بازی خورده‌اید. برای همین نتوانسته‌اید مثل رمان اول‌تان به مفهوم «بازی» بپردازید.

چیزی که می‌گویید یک سطح از بازی‌ست. من اتفاقاً در این اثر سطح دیگری از بازی را نشان می‌دهم. اسم آن یعنی «خاله‌بازی» نیز متناظر به همین سطح و تعریف از بازی است. در «خاله‌بازی» معمولاً جای آدمهای بازی عوض می‌شود، کسی که نقش مادر را بر عهده داشته در دور بعدی بازی ممکن است نقش پدر را بر عهده بگیرد، بازی با همان ساز و کارش ادامه دارد جز اینکه آدم‌ها نقش‌هایشان را با هم عوض کرده‌اند. در «خاله‌بازی» زن‌ها همه در بازی «زنانگی» بازی می‌کنند و گاه جای هم قرار می‌گیرند. «حمیرا» در نهایت جای «ناهید» قرار می‌گیرد و ساختارها همچنان پابرجا هستند.

▪ مثل x و y عمل می‌کند...

بله، من این مفهوم را مد نظرم داشتم. حالا چقدر از پس آن برآمده‌ام، نمی‌دانم.

▪ روشن است و حتی تمهیدات ساختاری هم دارید. وقتی «ناهید» و «مسعود» پشت سر هم روایت می‌کنند، نگاه ما به متن ناخودآگاه بصورت یک زمین بازی درمی‌آید که دو نفر دارند توپ را دائم به زمین هم می‌اندازند. همین استفاده از دو راوی پشت سر هم، به راحتی این مفهوم را جا می‌اندازد. ضمن اینکه همانطور که اشاره کردید جمله آخر «حمیرا» هم یک بار دیگر مفهوم کلی‌ای را که در نظر داشتید نشان می‌دهد؛ هر چند دوست داشتید که به نوعی قطعیت هم ندهید و داستان را باز بگذارید.

واقعا همین بود و برای من همان مسئله «خاله‌بازی» مطرح بود. ضمن اینکه یک بارِ طنز و شوخی هم در قضیه بود، خیلی دوست نداشتم نگاه تلخ و تراژیکی به قضیه داشته باشم.

▪ البته باز هم بر سر حرف اول هستم که اگر نقش زبان را پررنگ‌تر کرده بودید (مثل رمان اول‌تان) مفهومی‌ هم که از «بازی» می‌خواستید ارائه کنید عمیق‌تر می‌شد و این مسئله، فقدان بزرگ رمان شماست.

شاید... شاید این اتفاق نیفتاده باشد یا شاید بهتر باشد بگویم، بازی‌های تکنیکی و البته فرمی‌در پررنگ کردن چیزی که شما می‌گویید موثر باشد اما من قصد نداشتم آنطور که در «بازی آخر بانو» با مفهوم «بازی» رفتار کرده‌ام،‌ در این اثر نیز همان شیوه را به کار ببرم.

▪ از مفهوم «بازی» که بگذریم، چند جای رمان سراغ حال و هوای کولی‌ها رفته‌اید و وارد فضای شگفتی شده‌اید که به نظر می‌رسد از روایت اصلی دور شده‌اید؟ این تکه‌ها انگار چیزی کاملا گسسته از رمان هستند. اینطور نیست؟

یکی از مهم‌ترین مسائلی که مد نظر داشتم نشان دادن مسئله زنانگی در یک گستره تاریخی و فرهنگی وسیع بود. به خاطر همین کتاب را با فلسفه آفرینش زن و مرد در مانویت شروع کردم و شما دیدید در آخر کتاب که به اسطوره‌‌های یونانی نیز اشاره کردم. در وسط‌های کتاب آنجا که به عشایر و کولی‌ها اشاره می‌کنم، باز هم موضوع «زنانگی» مطرح است.

«ناهید»، معضل زنانگی دارد، به همین دلیل همه جا و در همه خاطره‌ها و تداعی‌هایش این معضل خودش را نشان می‌دهد. شما وقتی با مسئله‌ای درگیر هستید این درگیری در نگاه شما نسبت به تمامی‌پدیده‌ها تأثیر می‌گذارد. ناهید در وجود قاطر تا قصه‌های مادربزرگش مشکل خودش را می‌بیند. و حتی در باورهای عامیانه مدام در پی فهم معضل خودش است مممکن است در این زمینه کمی‌هم افراط کرده باشم، نمی‌دانم، اما قصدم این بود که انسجام اثر با ردیابی این معضل در جهان حفظ شود.

▪ درست است. هر جا هست، سراغ همان فقدان می‌رود. من (در اول بحث) مقایسه بین رفتارهای شخصیت‌های داستان و رفتارهای شخصیت‌های واقعی را یکی از معضلات در راه انتقاد از رمان واقع‌گرا دانستم. شاید اینجا کمی‌می‌خواهم از حرف خودم عدول کنم و از دریچه همین معضل، روی یکی از نکات مثبت رمان‌تان انگشت بگذارم. این نکته، ذهنیت قابل قبول «مسعود» به عنوان یک مرد است که شما، بعنوان یک نویسنده زن، در پرداخت آن موفق بوده‌اید.

یکی دیگر از منتقدان هم همین حرف شما را زده بود. خب اگر واقعا چنین اتفاقی افتاده، من خوشحالم. من زنها را بهتر می‌شناسم. طبیعی هم هست که بهتر بشناسم. فقط یک چیزی را در ساختن مردهای داستان مد نظر داشتم و آن این بود که «مردستیزی» وارد این جور نگاه نکنم و «مسعود» و دکتر «زینلی» و دیگر مردها را آنطور پرداخت کنم که در چهارچوب‌های طبیعی، فرهنگی و اجتماعی‌شان قابلیت بازشناسی‌شان را داشته باشیم. من می‌خواستم، وجوه انسانی شخصیت‌‌ها را با همه ضعف‌ها و قدرت‌هایشان نشان بدهم.

▪ بله، اگر لحظه‌ای از دیدگاه رایج مردستیز وارد می‌شدید، کار خراب شده بود و کنار آمدن و به تعبیری دور ایستادن شما (بعنوان یک نویسنده زن) از رفتارها و ذهنیت مسعود (به عنوان یک مرد) یکی از نکات بسیار مثبت این رمان است. آخرین حرف من در مورد پایان رمان است. چند صفحه پایانی احساس کردم با یک فشرده‌سازی طرف هستم؛ به این معنی که قصد داشته‌اید نتیجه‌گیری کنید و در چند صفحه پایانی چند قصه کوتاه آورده‌اید تا حرف کلی رمان را در آنها به‌صورت خلاصه بزنید.

امیدوارم این اتفاق نیفتاده باشد. ضمن اینکه شما می‌دانید که رمان‌نویس بر لبه تیغ حرکت می‌کند، کوچک‌ترین لغزشی می‌تواند اثر را به سمت خاصی بکشاند. گاه کار به سمت یک اثر عامه‌پسند می‌لغزد و گاهی وارد یک فضای روشنفکری می‌شود. من نمی‌خواستم کارم به هیچ یک از این ورطه‌ها بیفتد. ضمن اینکه شخصیت‌های داستانی من شخصیت‌های تحصیلکرده بودند. من این دغدغه را هم داشتم که باز هم نگاه تاریخی-فرهنگی به زن داشته باشم.

فکر می‌کردم یک زن تحصیلکرده ماجراجوی روشنفکر دکترای زبان‌های باستانی چطور به آن معضل نگاه می‌کند، ضمن اینکه من یک طنزی هم وارد این قضایا کردم و حتی خیلی ملموس‌ سعی کردم داستان‌هایی که تعریف می‌کنم، بار مفهومی‌شان چندان پررنگ نباشد. سعی کردم خوشایندشان بکنم. اگر چنین اتفاقی که شما می‌گویید، افتاده باشد، در این صورت اشکال کار از من بوده، اما من به این دلیل از داستان بهره بردم که آن گسست روایی اتفاق نیفتد و زبان و لحن همچنان روایی باشد. من سعی کردم که وارد عرصه سخن فلسفی و مفهوم‌سازی نشوم.

● حیاط خلوت

«بیست سال پیش تلاش برای انقلاب و تغییر جامعه اقدامی سیاسی به شمار می‌رفت، در حالی که امروزه سیاست یعنی دو تن که محفل دوستانه دارند می‌توانند جهان را از نو خلق کنند» این نقل قول حنیف قریشی نویسنده پاکستانی‌تبار هرگز نمی‌توانست جایی بهتر از نوشتار انتقادی اسلاوی ژیژک برای خود دست و پا کند. جایی که روانکاوی و سیاست، مسیحیت و مارکسیسم طوری به هم گره خورده‌اند که لهجه‌ای یک سان بیابند در دهانی اسلونیایی. واقعا گاهی تعریف دقیق یک مفهوم کار دشواریست.

مثلا همین که می‌خواهیم بدانیم روشنفکر مورد اشاره در رمان ۲۴۰ صفحه‌ای “ خاله بازی”بلقیس سلیمانی که پژواک قابل توجهی نیز در متن یافته از چه قماشی‌ست با ان مواجه می‌شویم. چیزی که شاید باید به آن پرداخت همنشینی این معجون عجیب و غریب در سایه توجه به گره کوریست که به دست نویسنده در دل رمان جا خوش کرده است گره‌ای که همچون ترکیبی از ناسیونالیسم با دمکراسی مزدوج شده و با چاشنی اسطوره و عرفان تزیین شده است.

یک زن تحصلیکرده شروع به روایت می‌کند از چیز‌هایی که نوشته و اندیشه‌هایی که در مورد اساطیر و جنسیت دارد گفته، و در همین اثنا پای یک هم دانشگاهی قدیمی را به قصه باز می‌کند.حمیرا یعنی همان دوست قدیمی دوران تحصیل وظیفه دارد تا راوی را به پاسخگویی وادارد و همچون وجدان معذب او را با این سوال اساسی مواجه کندکه: چرا اجازه داده همسرش زن دیگری اختیار کند و چطور او با این وضعیت کنار آمده است؟

این سوال را شاید بتوان هسته مرکزی یا طرح اصلی کار به شمار آورد که تمام قسمت‌های دیگر به نوعی در خدمت منطق بخشی به آن‌اند. باید قبول کرد که طرح قابل گسترشی است و چون و چرا کردن در مورد دلایل موافقت زن نیاز به رخنه در اعماق دور تاریخ و جغرافیایی او خواهد داشت البته نباید از یاد برد که نقش او به عنوان یک روشنفکر نیز به این ماجرا به صورت مضاعف ضمیمه شده و ابعاد بیشتری بخشیده است. فرم کار به گونه‌ای است که زن و شوهر هر یک از زاویه دید خود شروع به توصیف و تشریح وضعیت و روایت خود می‌کنند و گویی خواننده به گونه‌ای در مرکز این گفت‌وگو واقع شده و ناچار به نوعی قضاوت در مورد آن است.

هر چند که می‌توان نقش حمیرا را نیز به عنوان یک منتقد درونی یا طرفدار، چیزی لغزنده شاید بین دو حالت وکیل مدافع و دادستان در دل همان بخش‌های مربوط به زن (ناهید) در نظر گرفت. “ناهید” زن تحصیلکرده‌ای که همسرش “مسعود” او را ستاره صدا می‌زند نازا و عقیم است «برای همه ناهید هستم و برای مسعود ستاره.۲۰» (کنایه‌ای به روند نام گذاری و هویت‌یابی در نظام پدر سالارانه که می‌تواند مالکیت خصوصی و مداخله را همزمان پیش می‌کشد.).

ناهیدنمونه قابل بحثی از یک وضعیت اینجایی خاص است. او نماینده گروهی از تحصیلکرده‌گانی‌ست که با توجه به بافت اجتماعی و تغییر و امکانات به وجود آمده بعد از انقلاب موفق به ورود به دانشگاه شده و در سایه تلاش و پذیرش وضعیتهای در چهار چوب توانستند خط فرضی را از جهان به شدت غرق در اسطوره و اوهام روستایی تا دنیای به روز نظریات سیاسی فلسفی پایتخت و از آنجا تا مصادر تصمیم‌گیری ترسیم کنند.«فاطمه خانم فنجان چای سرد شده را داخل سینی می‌گذارد و می‌گوید: شما‌ها استخوان‌های پیرمرد (منظورش مصدق است) را توی گور می‌لرزونین.خوب شد دکتر (منظورش دکتر شریعتی است) مرد َو این روز‌ها را ندید.۲۰۶».

نمونه‌ای که در این سالها در برخی از آثار همواره به اشکال مختلف رفت و‌ آمد کرده و به قول مسعود “جامعه باز و دشمنانش “کارل پوپر و تمام نقد ونظرهای پیرامون آن را از بر‌اند و ترجیح می‌دهند وقتی با یک گروه شبه سیاسی به کوه می‌روند از کتیرا بگویند و به قوطی حلبی‌ها سنگ بپرانند. ستاره می‌گوید: «من به دمکراسی عاطفی اعتقاد دارم. مدتهاست که دنبال یک ترکیب برای وصف حالت و باور‌های سیما می‌گردم.

دیشب به ترکیب حسادت توتالیتر فکر می‌کردم.اگر ستاره یک دمکرات تمام عیار در مبارزات عاطفی است، سیما یک توتالیتر تمام عیار است.۳۷» و اما مسعود مردی است که وقتی می‌خواهیم از ذهنیتش بدانیم با مفاهیم بزرگ و دهان پرکنی مثل عدالت و آزادی برخورد می‌کنیم و وقتی با داستان‌های مربوط به او به گذشته‌اش باز می‌گردیم به مرگ پدر و دعوا برسر تقسیم خانه پدری‌اش می‌رسیم.و بعد گیر افتادن در یک افسانه شخصی و عشق به ناهید و آگاهی یافتن از مشکل او توسط دوست دکترش.

«او مرد عدالت بود. تئوری‌های شکست خورده‌اش در عرصه اجتماع را در میدانگاه زندگی شخصی‌اش پیاده می‌کرد و حالا این میدان گاه در هم ریخته بود و او شاید من که همه این سالها نه از پی غریزه و زندگی که از پی مفاهیم دویده بودیم، حالا در این بن بست مرگ و زندگی نمی‌دانستیم چگونه با هم برخورد کنیم. ۱۹۱» دست خواننده برای یافتن و بر قراری تقابل‌های بنیادین در نقش‌ها و الگو‌ها باز است و می‌تواند برخورد نظریات و نام‌های مختلف را در بطن روایت و کشمکش‌ها ببیند و درست در همین منطقه،یعنی درست در تجزیه ناپذیر‌ترین عناصر، در مرزهای تفاوت‌های جنسی‌ست که کنش سیاسی متن در به چالش کشیدن برخی مفاهیم مسط بروز و ظهور می‌یابد.

چیزی شاید از جنس همان ارتباط بنیادین که در نقل قول نجیب محفوظ بدان اشاره شده بود.چیزی از جنس تقابل‌هایی مثل زن روشنفکر عقیم در مقابل زن عامی مولد. نظام تولید و جامعه مصرفی.

جزییات در بخش‌های مختلف بسته به جنس راوی به خوبی مورد توجه قرار گرفته و گاهی بدون نام راوی که بر راس صفحات حک شده نیز می‌توان از برخورد او با جهان، جنسیت او را تشخیص داد.

وسواس‌های ناهید نسبت به آلوده شدن آپارتمانش آن هم توسط حمیرا دوست قدیمی‌اش به خوبی نشانگر پرداخت دقیق به این جرییات و دغدغه‌هاست و از جمله همین موارد قابل تحسین می‌توان به پایان بندی رمان نیز اشاره کرد پایان بندی که نه تنها قطعیت یک کنش محتوم را به همراه نداشت بلکه بیشتر از هر چیز کنش محتمل را به امکانات و اطلاعاتی ارجاع می‌داد که به دقت در سطح رمان پراکنده و توزیع شده بودند.



همچنین مشاهده کنید