شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

در ستایش همیشه


در ستایش همیشه

نگاهی به داستان مادری که دختر پسرش شد

درستایش همیشه

نگاهی به: داستان مادری که دختر پسرش شد

نوشته قلی خیاط

نشر نگیما

«او (نویسنده) مرد، زندگی کرد و از نو مرد.»

موریس بلانشو

وقتی اولین جمله یک رمان ۲۷۶ صفحه ای را با «ناگهان» آغاز می کنیم به این ایده که در اثر تجربه یا گوشزدهای ساختارگرایانه به نوعی حساسیت روی اولین جمله یک رمان تبدیل شده توجه کرده تلویحاً در می یابیم که این متن هر آن خواننده را با یک «ناگهان» غیرقابل پیش بینی غافلگیر خواهد کرد. «تجربه گذشته خود من به من خوب یاد داده بود که گاهی نصف یک عمر لازم است تا تصمیم بگیریم که از نصف باقی آن صرف نظر کنیم.» ص۱۳۰ ناگهان یک سیاهچاله زمانی است. گره ای در دستور و نگرش خطی به زمان؛ تکثیر اضطراب وقوع در مدام و همیشه.گاهی و البته گاهی آگاهی به این موضوع که یک اثر معین چندین نوع رابطه را به طور همزمان بین واحدهای سازنده خود به کار می گیرد و در نتیجه، به طور همزمان از چندین قاعده پیروی می کند باعث نشود تا به دنبال مولفه های اصلی یا به گونه ای وجه غالب متن نگردیم یا حرف آخر را اول نزنیم و نگوییم که متن با چشم اندازگرایی خود سعی در به مرکز کشیدن شخصیت ها، مفاهیم و کنش ها برای نشان دادن لایه های مختلفی از یک «من»: (آغازگاه حوزه رمانتیک یا روانشناختی)، یک «دیوار»: (پرسه زدن در مرز آلترناتیوها) یا یک «آگاهی= جابه جایی» است: (از مدت های مدید جامعه شناسان جای فیلسوفان و عارفان را گرفته بودند و روانکاوان جای کشیشان و راهبان را. ص ۱۹۰) در قدم بعد چیزی که می توان درباره «داستان مادری که دختر پسرش شد» گفت؛ نمود خیره کننده ای از نوعی گره منطقی یا اگر دقیق تر بگوییم نوعی به هم ریختگی زمانی است (به چالش کشیدن بحث تقدم و تاخر «حکایت تیک و تاک»). «گاه گاهی کلمه مرگ خط زده شده بود و یا این عشق بود که جای خود را به مرگ می داد. گویی نویسنده در انتخاب این دو واژه همیشه در تردید بوده یا این که بی وقفه آنها را با هم دیگر اشتباه می گرفت.» ص۶۲

این جابه جایی که از به هم ریختگی یا محو ایستگاهی برای چشم اندازی در زمان حاصل شده خود موضوعی است که ناخودآگاه حافظه را به سمت مثال ژارژنت از رمان معروف مارسل پروست «در جست وجوی زمان از دست رفته»، پرتاب می کند: «سال ها بعد فهمیدیم که اگر در آن تابستان ما هر روز مارچوبه خورده بودیم، نتیجه اش این بود که خدمتکاری که مسئول پوست کندن آنها بود، به این دلیل که بوی آنها موجب می شده که او دچار حمله های آسم شود، مجبور شود برای رهایی از آن، آنجا را ترک کند.» «چه کسی می داند، حتی شاید همین پدربزرگ سرباز دیگر، روزی بی آن که بداند با یک حرکت ساده مداد، بزرگترین شانس زندگی مرا به من هدیه داده بود: از روی لیست محکومین به مرگ در اتاق های گاز، نام دختر جوان پاریسی ماری _ آنژسولن را خط زده، به او زندگی دوباره داده بود تا او بیست سال بعد مادر من شود.» ص ۲۰ در این فرآیند که گذشته؛ آینده و حال را در یک به هم آمیزی دچار موضع متفاوتی کرده، قطعیت گزارش صرف را که با نمود افعال ماضی «بود» به قطعیت تام و تمام می انجامید مورد تهدید قرار می دهد. «جواب مارس به این پیشنهاد غیرمنتظره ابتدا یک نه مطلق شد، بعد یک نه ساده، بعد یک نه با تردید و بعد... شروع کرد به فکر کردن.» ص ۱۱۲این وضعیت این امکان را ناخودآگاه در خود دارد تا «حال» را از طریق بازخوانی ها و چشم اندازی از مراکز مختلف در «گذشته» مورد دستکاری قرار داده و نوعی وضعیت پیشگویانه را به منطق زمانی متن هدایت کند.

جایی که گذشته امروز است و فردا دیروز. «ما دیگر تاریخ را نمی نویسیم، آن را برنامه ریزی می کنیم، دستکاری می کنیم.» ص۳۷ احتمالاً همین وضعیت در مورد تحلیل زوایای شخصیت محوری رمان از چند منظر نیز قابل طرح است. جایی از لویی آراگون اشاره جالبی درباره انقلاب روسیه خوانده بودم به این مضمون که: اگر تفکر را مقیاس بگیریم این انقلاب در بهترین حالت یک بحران مبهم در حد وزارتخانه ها است و تاکید می کرد که اگر این حرکات انقلاب نام گرفته صرفاً به خاطر سوءاستفاده از زبان است. در این سطح از خوانش می توان اسکیزوفرنی یا تجربه عارفانه را با چرخشی مبهم در حوزه ضمایر (مرکز همذات پنداری و این همانی ها) توضیح داد. «آیا من کمی او می شدم، آیا افکار او واقعاً در افکار من می ریخت؟» ص۲۶۵ در این موقعیت نویسنده (اراده پنهان قدرت برای نمایش چندگانگی) یا خواننده (آینه گردانی بین بیمار و پزشک) تمام بار شخصیت ها، کنش و روایت ها را در یک کاسه شدن سوژه و ابژه در متن خویش حس می کند و به جنونی که دیگر نقاب نیست تن در می دهد.

«هیچ موجود زنده ای به جز انسان صاحب این ایده اسفبار نبوده است که زندگی را باید فکر کرد. ما خواستیم زندگی را فکر کنیم، پس به ناچار مرگ را ابداع کردیم. حیوانات هرگز نمی میرند، دلم می خواست می توانستم تمام ارسطویم را از دست بدهم تا مستی رقص زنبوری را به دست آورم.» ص۱۲۲

در اینجا جنون شاید تنها از آن سو که نشان دهنده لحظاتی است که نقاب ها، بازایستاده از مراطبه و جابه جا شدن؛ در جمودی مرده وار در هم می آمیزند. «خلاصه می کنم، با پدر پیرم از اندوه می مردم، با عموی جوانم در جنگ، با ماری- آنژ در اردوگاه های لهستان. آری می شود تولد قرنی را به چشم ندید و لیکن با غم و درد آن در ته دل و روده و روح و جان خود زیست.» ص۶۵

نویسنده قهرمان خود را که یک پاریسی دورگه است (پدر روس و مادر فرانسوی) را به قلب رخداد های ایدولوژیک قرن واروپا دو قطبی سالهای آلمان شرقی؛ غربی می برد. تا به اتکا به تفاوت های موجود به بررسی و تحلیلی از زوایا و زبان شخصیت هایش می پردازد و با ظرافت خاصی خواننده را در یک موقعیت توریستی، همراه با اطلاعات کاتالوگی به گشت وگذار در زمان و مکان ها و شرکت در جلسات ایدیولوژیک و زیر زمینی می خواند. ولی در این اثنا از داوری و طرح مواضع فردگرایانه که در قالب گزین گویه ها قالب ریزی شده اند نیز غافل نبوده به نوعی تفکر مانوی مستتر در خلال این همهمه اجازه حیاتی مضاعف می دهد. «ایمان من فقط به انسان بود؛ به فرد تنها، به دوست، آشنا، به کسی که جلوی چشمان شما نفس می کشد، درد می کشد، زندگی می کند و میمیرد. ص۱۳۰»

یاوقتی که نیچه وار فریاد می کشد:«وای به حال کسی که خوشبختی کوچکش به پای تاریخ ِبزرگ جهان بسته شده باشد ص۱۳۰»

گزین گویه ها در تمام سطح متن پراکنده اند سیاه چاله هایی که گاه خواننده را مثل یک گودال مهیب در خود می کشند « قانون و اخلاق، همیشه قانون و اخلاق ِ فاتح هاست ۴۸.» وعبور به سطرها و کلمات بعد را حداقل تا لحظاتی به تاخیر می اندازند. «مذهب مرتد دشوارترین مذهب هاست، چرا که اوباید ایمانش را بر روی پوچ بنا سازد.۱۹۰ »

از این گذشته بدون در نظر گرفتن توصیفات گاهن بالزاک وار اثر، لحن کلی به سمت نوعی شاعرانگی محزون که با ترکیب سازی ها(تتابع اضافات) عینی، ذهنی یا گاهن کاملا ذهنی، نثر را به ورطه تصنع و نوعی شعرگونه گی آرمانگرایانه سوق داده است :« من ِ کافر ِ مرتدِ دردمند، یهودای خائن خودم ۲۳۰ » یا « در عمق عمیق شاد پناه گاه ایمن زن ۵۴»

با وجود تمام این حرفها داستان مادری که دختر پسرش شد. داستان داوری ست. شرح دغدغه ها و التهابات کهنسال نویسنده ایست که ازآغشته گی کلمات وارزشی کردن گزارهایش دریغ نکرده به داوری های مختلف در مقابل متن خویش میدان داده است.« رسم و کاردنیا همین است. برای اینکه مادری بتوان یک لحظه از تماشای دویدن و بازی کردن کودکش لذت ببرد، طبیعت باید ده تا از بهترین گلهایش را قربانی کند. زندگی را به این شکل ساخته اند فرزندم نه باید دنبال عدالت گشت ونه زیاد دنبال حقیقت. اولی وجود ندارد و دومی دیده نمی شود.۱۸۶».

فرهاد اکبرزاده

پی نوشت ها

* نیچه / دلوز / دکتر پرویز همایون پور/ نشر قطره



همچنین مشاهده کنید