چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
بزنید تا من برگردم
یکی از نظامیان عصر قاجار و پهلوی که مردی ظالم و ستمگر بود، جانمحمدخان سرتیپ است که ملکالشعرای بهار در کتاب خود «تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران» درباره ستمگریهای او به مردم مطالب بسیار نوشته است. در یکی از داستانهای بهار درباره جانمحمدخان سرتیپ میخوانیم:
«درباره جناب سرتیپ روایات فراوانی موجود است. از جمله، روزی یک تن نظامی تیرهبخت مورد خشم سرتیپ قرار میگیرد. سرتیپ امر میکند او را ببندند و چوب بزنند. در این حین او را پای تلفن میخواهند. وی به مباشر ضرب که صفرعلیخان نامی بود میگوید: «بزنید تا من برگردم». و خود میرود و از پای تلفن او را به تلگرافخانه برای مخابرة حضوری یا نقطهای میخواهند و او به عجله به تلگرافخانه میرود. از تلگرافخانه پس از یکی دو ساعت، مقارن ظهر بازگشته، به خانه میرود و ناهار میخورد و میخواهد استراحت کند. تلفن میکنند، میرود پای تلفن، میپرسد: چه خبر است؟
صفرعلیخان میگوید: حسبالامر نظامی را شلاق میزنند. چه امر میفرمایید؟ باز هم بزنند یا نزنند؟
سرتیپ میپرسد: کدام نظامی؟
صفرعلیخان میگوید: قربان، همان نظامی که صبح فرمودید شلاق بزنند تا من بیایم. چون تشریف نیاوردید هنوز شلاق میزنند.
سرتیپ میپرسد؟ حالا نظامی در چه حال است؟
صفرعلیخان جواب میدهد: قربان، او مدتی است مرده است؛ ما به جسدش شلاق میزنیم.
سرتیپ گفت: بس است، پدرسوختهها!»(۱)
● صدراعظم و شاکی
«اعتمادالدوله صدراعظم آغامحمدخان قاجار در مدت قدرت خود تقریباً تمام ایالات و ولایات ایران را بین کسان خود تقسیم کرده بود. روزی شخصی به شکایت نزد او آمد و اظهار کرد: حاکم شیراز از اقوام شماست با من بدرفتاری میکند.
و آنگاه دلایل خود را ذکر نمود. اعتمادالدوله قانع شده، جواب داد: تو را به اصفهان میفرستم.
آن شخص گفت: اصفهان هم در اختیار پسر برادر شماست.
اعتمادالدوله گفت: پس برو بروجرد.
مرد گفت: آنجا هم یکی از اقوام شما حکومت میکند.
صدراعظم چند شهر دیگر را نام برد و آن شخص با ذکر نام حاکم، همان ایراد را تکرار کرد. سرانجام اعتمادالدوله متغیر شده، گفت: به جهنم برو.
مخاطب جواب داد: آنجا هم مرحوم پدرتان هست.»(۲)
● مجازاتهای مختارالسلطنه
«مختارالسلطنه یکی از حکام سرسخت و خشن دوره قاجار بود و تا مدتها خیابان مختاری و چهارراه مختاری در انتهای خیابان امیریه به نام او نامگذاری شده و باقی بود. مختارالسلطنه برای کلیه ارزاق تهران نرخبندی کرده بود. روزی مردی که کاسة کوچکی ماست در دست داشت وارد دارالحکومه شد و از میرزا عباس نامی که نسبت به او اجحاف کرده و ماست ترش و گرانتر از نرخ مقرر به او داده بود، شکایت کرد. مختارالسلطنه مقداری از آن ماست چشید و چون آن را متعفن و ترشیده یافت، سخت غضبناک شد و دستور داد میرزاعباس را فوراً به دارالحکومه بیاورند. مأموران با شنیدن این فرمان بیرون رفته و بقالی را که به نام میرزاعباس میشناختند به دارالحکومه آوردند. اما این بیچاره هیچ گناهی نداشت و فقط از نظر اسم و شغل با آن میرزاعباس که از او شکایت شده بود، وحدت داشت.
میرزاعباس را در حالیکه از وحشت و اضطراب میلرزید و بیخبر از همه چیز بود به درالحکومه آوردند. به محض آنکه آمدن وی را به مختارالسلطنه اطلاع دادند آتش غضب او زبانه کشید و حکم کرد فوراً او را به سبزهمیدان ببرند و در آنجا مقدار زیادی ماست به او اماله کنند.
میرزاعباس بیچاره شروع به التماس کرد، ولی مأموران حتی اجازة حرف زدن به او نمیدادند. بیچاره را جلوی چشم هزاران نفر و با زور شلاق به خاک کشیدند و مقدار زیادی ماست به او اماله کردند.
وقتی گزارش امر را به عرض حاکم وحشی و بیرحم تهران مختارالسلطنه رساندند، خندید. وی انتظار داشت که مرد شاکی که با گردن کج در گوشهای ایستاده بود از دارالحکومه بیرون برود؛ اما او از جایش تکان نمیخورد. مختارالسلطنه پرسید: «دیگر چه میخواهی؟ بقالی که از او شکایت کردی به مجازات رسید. دیگر چه میخواهی؟»
آن شخص گفت: من از این میرزاعباس شکایت نداشتم. کسی که این ماست بدبو و ترش را به قیمت گران به من فروخت میرزاعباس دیگری است.
مختارالسلطنه با خونسردی به زبان آذربایجانی گفت: فرقی نهوار! یا بو میرزاعباس یا او میرزاعباس! (فرقی نداره! چه این میرزاعباس، چه آن میرزاعباس!»(۳)
● از مکافات عمل غافل مشو
در عصر حکومت قاجار عده زیادی بیگناه به اتهام بابی بودن دستگیر و مجازات میشدند. این بیگناهان اغلب کسانی بودند که به ظلم و ستم شاه و درباریان اعتراض و مردم را به قیام علیه آن حکومت جبار دعوت میکردند. بسیاری از مردم هم گیر فراشان و مأموران حکومت میافتادند و چون حاضر نمیشدند به آنان رشوه دهند، مأموران به آنها تهمت بابی بودن میزدند. یکی از نویسندگان قدیمی سالهای پیش، از خاطرات جوانی خویش مطلبی را نقل میکند. او میگوید که در جوانی هنگام سفر به کرمان در قهوهخانهای توقف میکند و در آنجا پیرمرد بیماری را در سرداب میبیند:
او در انبار قهوهخانه در گوشهای افتاده بود. قهوهچی از باب ترحم، هر چند گاه یک بار به زیرزمین میرفت؛ مقداری نان و کوزه آبی جلوی او میگذاشت و از انبار میآمد، آنچنان که گویی حیوانی را غذا میدهد. زخمهایی هولناک تمام سر و صورت و بدن مرد بیمار را فراگرفته و او را از صورت یک انسان خارج کرده بود. وضع او به قدری نفرتانگیز و در عین حال ترحمآور بود که واقعاً مثل «مرگ برای او عروسی است» در مورد وی مصداق کامل پیدا میکرد. هیچکس او را نمیشناخت و از گذشتهاش خبر نداشت. چند ماه بود که در آن بیغوله افتاده بود و جان میکند.
من از روی کنجکاوی به نزد وی رفتم و از او خواستم سرگذشت خود را برایم بگوید. او با چشمان بینور خود به من نگریست و آنگاه با صدایی که گویی از اعماق چاهی بیرون میآمد و انسان را به لرزه درمیآورد گفت: جوان بودم که نزد عمویم که یکی از فراشان شاهی بود، شاگرد فراش شدم. حسبالمعمول میبایستی مدتی بدون حقوق کار کنم تا پس از آشنایی به رموز کار، مواجب برایم معین کنند. در همان ماههای اولیه محیط فاسد آنچنان مرا برای اخذ رشوه حریص کرد که حدی نداشت؛ ولی کسی هنوز برایم تره خرد نمیکرد.
یک روز ماه رمضان، نزدیک افطار از یکی از کوچههای محله سنگلج میگذشتم. پیرمردی را دیدم که کاسهای کوچک محتوی مقدار کمی روغن در یک دستش بود و در زیر بغل دیگرش چند عدد هیمة خشک گرفته و به سوی خانه خود میرفت.
قیافة پیرمرد به قدری ساده و مظلوم به نظرم رسید که فکر کردم خواهم توانست به بهانهای از او مبلغی رشوه دریافت کنم. جلو رفتم و گفتم: عمو، در این محل دزدی شده و باید هر کس را که مظنون هستیم جلب کنیم و به فراشخانه ببریم. زود باش با من بیا! پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: فرزند، به من مظنون شدهای؟ گفتم: بلی، بیا برویم. او دیگر چیزی نگفت و با من به راه افتاد. من انتظار داشتم که به عجز و لابه بیفتد و با پرداخت مبلغی رشوه از من تقاضای کمک کند؛ ولی او بدون آنکه حرفی بزند با من راه افتاد. گفتم: اگر دو ریال بدهی آزادت میکنم. گفت: من نه پول دارم و نه کاری کردهام. مبلغ را به ده شاهی رسانیدم. اثر نکرد. دیدم بیفایده است، ولی رویم نمیشد او را همینطور ول کنم. میخواستم خواهش کند تا آزادش کنم، ولی هیچ حرفی نزد. بالاخره به فراشخانه رسیدیم و وارد حیاط شدیم. خودم هم دچار ترس شده بودم که اگر پرسیدند او چه کار کرده چه بگویم. ناگهان دیدم جنب و جوش غیرعادی به چشم میخورد. چشمم به ناصرالدین شاه افتاد که از طرف مقابل میآمد و عدهای فراش نیز اطرافش بودند. معلوم شد برای سرکشی آمده است. مثل بید میلرزیدم. شاه جلوی من رسید و نگاهی به من و پیرمرد کرد و گفت: پسر، این مرد چه کار کرده است؟ در حالیکه زبانم گرفته بود گفتم: قربان، بابی است. شاه همانطور که میرفت گفت: طنابش بیندازید! طنابش بیندازید! هنوز حرف شاه تمام نشده بود که دو سه نفر از فراشها جلو دویدند و طنابی به گردن پیرمرد انداختند و او را روی زمین کشیدند و به طرف چاهی که وسط حیات فراشخانه بود بردند و او را که دیگر خفه شده بود، به درون چاه انداختند و در چاه را گذاشتند و پی کار خود رفتند. هیچکس به من حرفی نزد و سئوالی نکرد. ظرف چند دقیقه حیات خلوت شد و جز من کسی باقی نماند و دیدم کاسه روغن ریخته و چوبها و هیمههای او دور و بر چاه افتاده است. حالی به من دست داد که گفتنی نیست. پس از مدتی بیمار شدم و از آن موقع تا حال که سی سال میگذرد آوارة کوه و بیابانم. چند سال است که این زخمها تمام بدن مرا پر کرده و شب و روز آرزوی مرگ میکنم، اما از مرگ خبری نیست.
حرفهای آن مرد تمام شد و شروع کرد به گریستن و من مبهوت و حیران از نزد او رفتم. آری، این یکی از نتایج تهمت است؛ به خصوص که با اغراض شخصی توأم باشد.»(۴)
● خان اناانزلنا، تو هم اناانزلنا؟
غرور و خودخواهی و ظلم و ستمی که خوانین و مالکان بزرگ ایران بر کشاورزان و روستاییان روا داشتند در همه عصرها و تاریخ این سرزمین شگفتآور است. اما این ظلم و ستم در اواخر دورة قاجار دو صد چندان شد. دکتر رضوانی درباره غرور و خودخواهی خانها قبل از انقلاب مشروطیت مینویسد:
«در آن روزها مردم به طبقات مختلفی از قبیل خان، میرزا، بیگ، ملا، سید و رعیت تقسیم میشدند. عرف و عادت، به مرور زمان هر طبقهای را میان طبقات مختلف ممتازتر از همه طبقه اعیان یا خانها بودند که خودشان یا پدرشان یا جدشان به یکی از م قامات دولتی و دیوانی رسیده بودند. خانها از هر حیث خود را از رعیت برکنار میگرفتند و طبقات غیرممتازه را در حریم قدرت خود راه نمیدادند. رعایا حق نداشتند به آنان تشبه جویند و از آنان در یکی از شئون زندگی تقلید کنند و در این امر چنان پافشاری داشتند که گاهی داستانهای مضحکی روی میداد: در شهرستان بیرجند وطن نگارنده دهی است به نام «خوسف». در آن روزها معمول یکی از خوانین خوسف آن بوده که در نماز به جای سوره قل هوالله، سوره قدر [یعنی انا انزلنا] را تلاوت میکرده. روزی یک فرد عادی، فارغ از قید خانی و غافل از عادت خان، پهلوی خان به نماز ایستاده و پس از قرائت حمد، انا انزلنا را تلاوت میکرد. خان چنان عصبانی شد که او را به باد دشنام و کتک گرفت و گفت: پدر سوخته...، خان انا انزلنا، تو هم انا انزلناه؟ تو همان قل هوالله آباء و اجدادی خود را بخوان.»(۵)
پینویسها:
۱- ملکالشعرای بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ج ۲، انتشارات امیرکبیر، تهران – ۱۳۶۳، ص ۲۴۳.
۲- خواندنیها، سال ۲۴، شماره ۶.
۳- همان، ۱۶ دی ۱۳۴۰، به نقل از مجله ترقی.
۴- همان، شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۴۲، ص ۲۳.
۵- دکتر محمداسماعیل رضوانی، انقلاب مشروطیت ایران، انتشارات ابن سینا، تهران – ۱۳۵۲.
به نقل از: هزار و یک حکایت تاریخی
محمود حکیمی، انتشارات قلم، ج ۲
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست