سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

صداها


صداها

داوود غفارزادگان نویسنده, به سال ۱۳۳۸ در اردبیل به دنیا آمد غفارزادگان كار داستان نویسی را در نخستین سال های بعد از انقلاب ۵۷ آغاز كرده و برای دو رده مخاطب یعنی نوجوانان و بزرگسالان داستان های فراوانی نوشت

● درباره داوود غفارزادگان

داوود غفارزادگان نویسنده، به سال ۱۳۳۸ در اردبیل به دنیا آمد. غفارزادگان كار داستان نویسی را در نخستین سال های بعد از انقلاب ۵۷ آغاز كرده و برای دو رده مخاطب یعنی نوجوانان و بزرگسالان داستان های فراوانی نوشت. او در كنار داستان نویسی در مجلات و دفاتر ادبی هنری گوناگونی نیز مسئولیت هایی را داشته است.

غفارزادگان جوایز چندی را از آن خود كرده كه از میان آنها می توان به «جایزه بیست سال ادبیات داستانی»، «نشان طلایی از جشنواره بزرگ برگزیدگان ادبیات كودك و نوجوان»، «جایزه انجمن نویسندگان كودك و نوجوان به عنوان یكی از بهترین داستان نویسان دو دهه بعد از انقلاب» و... اشاره كرد. در حوزه ادبیات بزرگسال، دو كتاب «ما سه نفر هستیم» و «دختران دلریز» اهمیت فراوانی در كارنامه كاری او دارند. از دیگر آثار داوود غفارزادگان می شود به «شب های بمباران»، «زمستان در راه»، «كبوترها در قفس به دنیا می آیند»، «قصه رنگ ها»، «سنگ اندازان غار كبود» و... اشاره كرد. غفارزادگان در حوزه ادبیات بزرگسال دو گرایش مهم ساختاری دارد: نخست قصه هایی كه او با فضای رئالیستی و با معیار قراردادن مفاهیم و باورهای زمانه خود نوشته است و دوم آثاری كه سمت و سوی استعاری تر و ذهنی تر دارند.

تركیب این دو مولفه در مجموعه داستان «دختران دلریز» ۱۳۸۲ باعث شده تا غفارزادگان در هیئت یك نویسنده تجربی تر با دغدغه هایی برآمده از تنهایی، كودكانه ها، فضاهای بومی و حركت های داستان شهری و... قرار گیرد. یكی از مهم ترین مولفه های داستان نویسی داوود غفارزادگان به كاربرد چندسویه زبان در داستان های او بازمی گردد كه باعث شده تا غفارزادگان در حال تغییر مداوم لحن ها، ریتم ها و شكل به كارگیری روایی زبان باشد. غفارزادگان ۴۸ساله و مقیم شهر تهران است.

ماجرا برمی گردد به سال ها پیش. آن وقت ها من نه ساله بودم و پدر احتمالا پنجاه سالی داشت. وسط هفته رفته بودیم كوه. پدر با اینكه به قول خودش «پهلوان بازنشسته» بود، اما هنوز هیكل ورزشكاری داشت. كنار هم كه راه می رفتیم مثل فیل و فنجان به نظر می رسیدیم. من لاغر و ریزه بودم و پدرم به یقین با نگاه به من، ناامیدیش افزوده تر می گشت.در عالم بچگی احساس می كردم پدرم از چیزی رنج می برد، اما در آن سن و سال معنی حركات و حرف هایش را نمی فهمیدم. چهل سال از هم فاصله سنی داشتیم و من بعدها پدر را شناختم و حرف هایی در موردش از این و آن شنیدم.

آن روزها كسی نمی دانست چرا پدرم یك دفعه در اوج، كشتی را كنار گذاشته است. آخرین حریفش یك كشتی گیر قدر بلغاری بود كه پدر با ضربه فنی از دور خارجش كرده بود. ما عكس آن كشتی گیر را در آلبوم مان داشتیم. سرش با موی كاهی رنگ پایین بود و بازوهاش مثل تن ماهی از عرق می درخشید و دست پدرم با مشت بسته، در دست داور بالا بود.پدر با عضله های پرگره توی عكس اخم هایش در هم بود و قیافه آدم های پیروز را نداشت. تنها روشنی عكس چهره شاد تماشاگرها بود و مربی چاق پدر كه از خوشحالی در كنار تشك بالا پریده بود. می گویند اصل ماجرا برمی گردد به یكی، دو ماه قبل از این كشتی، و یك حریف قلدر روستایی كه پدر به زحمت در گود زورخانه بر زمینش كوبیده بود.می گویند بعد از آن كشتی پهلوانی، نه دیگر خبری از آن حریف روستایی شد و نه پدر دیگر آن آدم سابق بود. روزبه روز تنهاتر شد و بعد از مبارزه با حریف بلغاری تشك را بوسید و كشتی را گذاشت كنار.

یادم می آید آن روزها مردم دیگر پدر را فراموش كرده بودند و دیگر كسی سراغی ازش نمی گرفت. اما او هنوز برای ما قهرمان بود. چون مدال ها، عكس ها و بریده روزنامه ها و مجله ها را در خانه داشتیم، و هر روز صبح پدر را می دیدیم كه در گوشه ایوان میل می گیرد، كباده می كشد و هنوز به آداب پهلوانی زندگی می كند. اما چیزی مثل یك زخم پنهان در درونش بود كه بروز نمی داد و ما، كاری از دست مان برنمی آمد.

میان هفته زده بودیم به كوه. پاییز بود و من هنوز رنگ برگ درخت ها را كه از دور مثل شعله آتش بود، در ذهن دارم. بند كوله پشتی روی شانه های استخوانی ام لق می خورد و كوله به كمرم می كوبید. پدر هرچه از وسایل ورزشی برای خودش داشت، برای من هم تهیه كرده بود. هر دو پوتین پوشیده بودیم و عصای كوه نوردی به دست داشتیم. من به اصطلاح ته تغاریش بودم و هرجا كه پدر می رفت، با او بودم.عجیب است. انگار همین دیروز بود. من تندتند به رد آج پوتین هایم در خاك نگاه می كردم و پدر آرام می رفت كه من عقب نمانم.

اما من هرچه هم تندتر می رفتم، باز عقب تر بودم. سربالایی تیز بود من نفس نفس می زدم و كوله همچنان به پشتم می كوبید.یادم می آید انگار از بزرگ شدن حرفی زدم. چون در مقابل قد بلند پدر احساس كوچكی می كردم. شاید گفته باشم پس من كی بزرگ می شوم و شاید این سئوال پدر را به دوران بچگی خودش برده كه آن طور جوابم را داد. و من حالا به پسر كوچك خودم كه نگاه می كنم، مثل آن روز پدر، احساس می كنم سرم گیج می رود. انگار كه توی ماشین نشسته باشم و ماشین توی جاده تند رفته باشد و درخت های توی جاده به عقب فرار كرده باشند و من نفهمیده باشم چه طور یهو آن همه درخت از جلو چشم رفته و پشت سر مانده است.پدر ایستاد. با نوك عصای كوه نوردی به سنگ كنار راه كوبید و گفت: یك روز منم قد تو بودم.

من از پایین، با قد نه سالگی خودم به هیبت پنجاه سالگی پدر نگاه می كردم و دیدم پدر چه قدر دور و دست نیافتنی ست. مثل قله انتهای راه كوهستانی كه هرچه جلو می رفتیم به آن نمی رسیدیم.

من گفتم: خیلی كیف دارد بزرگ شدن، مگه نه

پدر سر تكان داد اما من از حركت سر پدر نفهمیدم كه بزرگ شدن خوب است یا بد.

خودم را به پدر رساندم و روی سنگی كه با عصا به آن می كوبید، نشستم. نوبه نو شدن ابرها را در آسمان به یاد دارم. بعد ناگهان كسی در سكوت كوهستان فریاد زد و پرنده ای از میان علف زار پركشید و دوباره در نزدیكی ما بر زمین نشست.

من با شگفتی فریاد زدم: چه پرنده خوشگلی

پدر جواب نداد و پرنده با تكان مداوم دم به ما نزدیك تر شد.

من با تعجب گفتم: از ما نمی ترسد

پدر گفت: این پرنده ها چوپان ها را گول می زنند.

من با ناباوری گفتم: چی

پدر با نفرت گفت: این پرنده ها چوپان ها را گول می زنند، به دنبال خودشان می كشانند كه گرگ ها بروند سراغ گله.

من با عصای كوه نوردی پرنده را تهدید كردم و سنگی برداشتم پرت كردم به طرفش. پرنده با چالاكی جاخالی داد و كمی پرید آن طرف تر.

بعد در آسمان چرخی زد و همان جا نشست روی كنده چوبی و با شیطنت آواز خواند. با صدای ریز و زنگ دار انگار می گفت اگه می توانی بیا منو بگیر.

در عمرم آن قدر با كسی لج نیفتاده بودم. با عصای آهنی بوته های خار را كنار زدم و جلوتر رفتم. پرنده جا عوض كرد و دوباره خواند. در آن لحظه نمی دانم چه از ذهنم گذشت. نگاه به پشت سرم انداختم. پدر دور شده بود. راه باریك بود و كوهستان خالی. سختم بود از یك پرنده كوچك رودست بخورم. چند قدمی باز پایین تر رفتم. شیب راه ناگهان تندتر شد. سرم گیج رفت. به كمك عصا ایستادم، اما تعادلم را داشتم از دست می دادم. عرق از پوستم جوشید و زانوهایم به لرزه افتاد. سر دوراهی مانده بودم. نمی دانستم چه كار كنم. چشم هایم سیاهی می رفت و پرنده با تمسخر مرا می خواند. به خودم دل دادم و باز قدمی به طرف پرنده برداشتم. درخت های ته دره انگار در آتش می سوخت و میان شان پر از سایه و تاریكی بود. فكر كردم چشم هایی درخشان از میان تاریكی نگاهم می كنند و منتظرند.

چرخیدم. نوك عصا را در خاك فرو بردم و به زحمت چند قدم آمده را دوباره بالا رفتم. با پاهای لرزان نفسم را بیرون دادم و پشت سر پدر دویدم.

وقتی رسیدم، پدر بی آنكه نگاهم كند، گفت: وقتی با ترس رو به رو شدی درست توی چشم هاش نگاه كن.

من گفتم: دره كه چشم ندارد.

پدر گفت: از كجا می دانی

من گفتم: كم مانده بود پرنده گولم بزند.

پدر گفت: اما نتوانست.

من گفتم: بزرگ شدن همین چیزهاش خوب است. آدم از هیچی نمی ترسد.

پدر گفت: در هر سنی برای ترسیدن یك چیزهایی هست. مهم این است آدم از خودش نترسد.

من گفتم: مگه می شود آدم از خودش بترسد

پدر با دست اشاره كرد به روبه رو:

این سربالایی را رد كنیم می رسیم پای آبشار.

آشكارا می خواست حرف را عوض كند.

گفتم: من هیچ وقت از خودم نمی ترسم.

اما یادم افتاد بعضی شب ها كه تنهایی می روم حیاط برای دستشویی، از سایه خودم روی دیوار می ترسم.

گفتم: سایه آدم از خود آدم ترسناك تر است.

پدر گفت: می دانی میان پرنده ها من كدام شان را بیشتر دوست دارم.

با شادمانی گفتم: بذار فكر كنم...

و داد زدم: كفتر

پدر گفت: نه

من گفتم: طاووس

پدر گفت: نه

گفتم: همین پرنده ای كه می خواست گولم بزند.

پدر گفت: هرگز

گفتم: خروس

پدر گفت: حرفش را هم نزن.

من با خشم گفتم: پس چی بلبل

پدر گفت: نه

طوطی

نه

جغد

نه

گنجشك

بروبابا

گفتم: آهان، عقاب... چون خودت زور داری پس حتما عقاب را دوست داری.

پدر رو به دره ساكت ماند. رفتم و در كنارش ایستادم. خورشید از پس ابرها درآمده بود و حالا میان درخت های دره روشن تر بود.

صدای شرشر آب از جایی ناپیدا به گوش می رسید.

گفتم: دیدی فهمیدم. عقاب را دوست داری. چون عقاب یك پرنده قهرمان است.

پدر به سمت دره گوش تیز كرد:

گوش كن

مثل پدر سرم را جلو بردم و یك دستم را گذاشتم كنار گوش.

گفت: می شنوی

گفتم: چی

گفت: حواست را جمع كن

گفتم: صدای آب

گفت: بیشتر دقت كن.

گفتم: آنجا هیچی نیست. فقط قارقار كلاغ ها است.

پدر زد به شانه ام:

آفرین

من با حیرت گفتم: كلاغ

پدر گفت: برای اینكه هیچ وقت نمی شود دستشان را خواند. آدم نمی داند چه تو سرشان می گذرد. چینه دانشان همیشه پر از راز است.

من سكوت میان دره و آن حالت خاص پدر را دوست نداشتم. با خنده گفتم: آن كلاغه یادت می آید كه داشت تو ظرف بلور آشغال می خورد.

پدر، پوست صورتش پرید اما جوابی نداد. به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود.

داد زدم: من كلاغ ها را دوست ندارم. صداشان گوش آدم را كر می كند. بخواهی با جوجه هاشان بازی كنی، می زنند چشمت را كور می كنند.

پدر گفت: خیلی عمر می كنند.

اما بعد از مدتی سكوت، انگار كه از حرفش پشیمان شده باشد، گفت: اما بالاخره روزی می میرند.

من گفتم: مرگ را دوست ندارم. آدم می رود دیگر برنمی گردد.

پدر گفت: بعضی وقت ها مرگ بهتر از آن است كه آدم هر روز صبح خودش را توی آیینه ببیند.

شاید این حرف ها دقیقا حرف های پدر نباشد و شاید ذهنیت امروز من از پهلوان بازنشسته ای باشد كه آن روز سعی می كرد پیش فرزند كوچكش اعتراف به گناهی بكند كه یك عمر به خاطر آن خودش را شماتت كرده بود.

اما هر چه، پدر با آن قصه پرنده چوپان گول زن و معمای نام پرنده ای كه دوست می داشت، می خواست خودش را پیش چشم من بشكند و حس آن روز من هم با تمام بچگی ها همین بود.

گفتم: من چراغ را كه خاموش می كنم توی آیینه خودم را دوست ندارم.

گفت: پای آبشار كوله هامان را باز می كنیم ببینیم مامانت چی برایمان گذاشته.

من توی تله حرف های پدر افتادم و گفتم: نان و پنیر و خرما.

اما شستم خبردار شد كه پدر باز می خواهد حرف را عوض كند.

گفتم: چه طور آدم توی آیینه خودش را دوست ندارد

گفت: بزرگ شدن همین چیزهاش بد است.

به سراشیبی افتاده بودیم و پا به پای هم می رفتیم. حس می كردم پدر سعی كرده چیزی را به من حالی كند، اما من توانایی دركش را نداشته ام.

ایستادم، احساسات كودكانه ام جریحه دار شده بود. پدر حق نداشت چنین كاری با من بكند.

گفتم: تو دروغ می گویی. هر روز توی آیینه با خنده دندان هایت را مسواك می زنی، موهایت را شانه می كنی، ریشت را می تراشی. كلاغ ها چی دارند كه آدم دوستشان داشته باشد.

پدر هم ایستاده بود. همین طور پشت به من، چهارشانه، شق و رق و با گردن سرخ و كوتاه و فشرده.

گفت: كلاغ ها نه كسی را گول می زنند، نه به دام كسی می افتند. به نظرت همین بس نیست.

گفتم: زشت اند.

با عصبانیت گفت: زشتی و زیبایی فقط به صورت نیست.

با لجبازی گفتم: پس به چیه

گفت: شرط می بندم تو الان من را زشت می بینی... راستش را بگو

با گریه گفتم: تو همه اش دروغ می گویی. آدم را اذیت می كنی. تو زشت نیستی.

اما راست می گفت. من آن لحظه صورت پدر را جور دیگری تصور می كردم سیاه، به رنگ پر كلاغ. با حرف هایش داشت خانه رویاهایم را خراب می كرد.

گفت: روزی روزگاری پهلوانی بود...

من از حرف های پدر اسم سه پرنده هنوز یادم است اما هیچ وقت نفهمیدم كه چرا از میان آن همه پرنده فقط كلاغ را دوست می داشت.

گفت: كه مثل كبك می خرامید، مثل طاووس پر می آراست و مثل عقاب شكار می كرد...

میان حرف هایش به تلخی گفت: چرا آدم باید یكی را خام كند. بكشاند میان جمعیت و...

من حرفی برای گفتن نداشتم و سرما زیر پوستم دویده بود.

داد زد: فكر می كنی این كارها را آدم از آن پرنده یاد می گیرد

هوایی كه نفس می كشیم، مثل اسفنج خیس، پر از صداها است. آدم ها می آیند و می روند، اما سال ها طول می كشد تا كودكی ۹ساله از جوانی بگذرد و برسد به جایی كه جانش از زخم درون یك پهلوان بازنشسته به گزگز بیفتد.

گفتم: من سردم است

ساكت، مثل سنگ در میان صخره ها ایستاده بود. نزدیكش شدم و دستش را توی دست گرفتم. انگار كه ناگهان آب سردی روی سرش ریخته باشند، لرزید.

داوود غفارزادگان



همچنین مشاهده کنید