جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

داستان سربازی که زک نام داشت


داستان سربازی که زک نام داشت

Crisis Core عنوانی است که قصد دارد بخشی بزرگ و بسیار مهم از داستان حماسی Final Fantasy VII را که در رابطه با داستان زندگی و مرگ یکی از محبوب ترین شخصیت های این سری یعنی Zack Fair است, بر روی کنسول قدرتمند PSP روایت کند

Crisis Core عنوانی است که قصد دارد بخشی بزرگ و بسیار مهم از داستان حماسی Final Fantasy VII را که در رابطه با داستان زندگی و مرگ یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های این سری یعنی Zack Fair است، بر روی کنسول قدرتمند PSP روایت کند.

Crisis Core داستان ناکامی و شکست‌هاست. داستان سربازانی است که هر یک به نوعی قربانی طمع و زیاده خواهی انسان‌ها شده‌اند. افرادی که هر یک تنها با هدف رسیدن به افتخاری جاودانه پا در مسیر سرنوشت قرار دادند اما برای رسیدن به این مهم بهایی گزاف و جبران ناشدنی پرداختند؛ یکی انسانیتش را در این طی این مسیر از دست داد، دیگری افتخار و آن یک عشق و تمام امید به زندگی.

Crisis Core داستان عشق و فداکاری‌هاست. داستان سربازی که برای دفاع از افتخار و حیثیت یک سرباز، یک سرباز واقعی، به روی عشق، لذت، زندگی پشت کرده و به سوی مرگ گام برداشت. داستان سربازی که همه چیز خود را فدا کرد تا با نجات بهترین دوست و همراهش اثبات کند هنوز هم افتخار یک سرباز از بین نرفته است!

Crisis Core داستان سربازی است شجاع که زک نام داشت...

● Hold On To Your Dreams

قطار سریع و سیری با سرعت تمام در حال حرکت بر روی ریل‌های فرسوده شهر بود. سربازان مجهز و آماده نبردی که بر روی سقف واگن‌های آن ایستاده بودند، به همراه هلیکوپتر نظامی که آرم کمپانی عظیم شینرا بر روی آن نقش بسته و با فاصله‌ای نزدیک در حال تعقیب آن بود نشان می‌داد باز هم شورشی دیگر علیه این شرکت در شهر میدگار (Midgar) به وقوع پیوسته است. علارغم سر و صدای فراوانی که پره‌های هلیکوپتر به راه انداخته بود، صدای گوینده مردی‌ از داخل فرستنده‌ای در داخل هلیکوپتر به گوش می‌رسید:

ـ سربازان ووتای (Wutai) کنترل قطار شماره ۹۳ از نوع ۰۲ رو که به مقصد بخش شماره ۸ در حال حرکته در دست گرفتن. تا حالا چند تا سرباز دیگه شینرا برای کنترل وضعیت پیش امده به موقعیت مذکور فرستاده شدن اما هیچ اتفاقی برای دشمنان نیفتاده. ماموریت تو تا سه شماره دیگه شروع می‌شه. ۳، ۲، ۱. حالا!

مرد میانسالی که لباس فرم سربازان درجه ۱ شینرا را پوشیده بود رو به سرباز جوانی کرد و گفت:

ـ سربازای ووتای کنترل قطار رو به دست گرفتن. تنها کاری که باید بکنی پس گرفتن ان از دست سرباز‌هاست!

اما سرباز جوان که از شرکت در اولین ماموریت خود به شدت هیجان زده بود بدون توجه به صحبت‌های مافوقش در حالی که زیر لب زمزمه می‌کرد: "را...جر" از داخل هلیکوپتر بر روی سقف یکی از واگن‌های قطار پرید. مرد میانسال که به نظر می‌رسید از رفتار او نگران است به دنبال سرباز جوان‌تر بر روی قطار پریده و با لحن سرزنش آمیزی گفت:

ـ زک (Zack)!! وقت انجام عملیات یکم جدی‌تر باش! ذهنتو متمرکز کن، سربازایی که الان اینجا هستن دیگه سرباز‌های شینرا نیستن!

اما به نظر می‌رسید سرباز جوان، زک، اصلا به صحبت‌های مافوق‌اش گوش نمی‌دهد. به سرعت دستانش را دور سلاحش محکم کرده و به سمت موتور خانه قطار شروع به دویدن کرد. از هیچ چیزی حراس نداشت، سربازان ووتای در مقابل او هیچ بودند و یک به یک از مقابلش برداشته می‌شدند. اما مشکلی در کار وجود داشت، مافوقش به او گفته بود سربازان ووتای بر روی سطح قطار انتظار او را می‌کشند اما تمام سربازانی که در مقابل او بودند لباس نیروهای‌های شینرا را بر تن کرده بودند! زک به این مساله اهمیتی نمی‌داد، هیچ مشکلی پیش روی او نبود، همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. ووتای یا شینرا فرقی برای او نداشت چرا که در هر صورت نتیجه کار یک چیز بود! زک که از عملکرد خود بسیار راضی بود در حالی که لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بسته بود با خود گفت:

ـ فکر کنم اینجا از شدت بی‌کاری دستام خواب بره! سربازان درجه ۲، زک داره میاد!

زک پس از نابودی همه دشمنان راه خود را به سوی موتور خانه قطار باز کرده و پس از قطع اتصال موتور قطار از باقی واگن‌ها قطار را متوقف کرد. پس از توقف قطار بار دیگر صدای مردی از داخل فرستنده به گوش ‌رسید:

ـ قطار شماره ۹۳ از نوع ۰۲ در بخش شماره ۱ متوقف شد. ماموریتت رو ادامه بده، بعدا توسط مافوقت رتبه بندی خواهی شد.

پس از توقف قطار مرد میانسال که ظاهرا می‌خواست از وضع زک مطلع شود با او تماس گرفت:

ـ الو من زکم!

ـ زک! کارا خوب پیش رفت؟

ـ آنجیل (Angeal)!! اینجا چه خبره؟ مگه تو نگفتی من باید با سربازان ووتای مبارزه کنم؟

ـ ان‌ها همون سربازان ووتای بودن که لباس فرم شینرا رو پوشیده بودن. حواستو جمع کن و ماموریتت رو ادامه بده!

ـ بخش ۸ دیگه؟

ـ آره. اما قبلش مواظب مهاجمینی که به زور وارد ایستگاه شدن باش!

ـ مهاجمین؟

ـ بزودی متوجه می‌شی!

زک که از مواجه با خطری جدید به شدت شاد بود با خنده گفت:

ـ با این وجود پس اجازه دارم یکم خشن باشم؟

آنجیل نیز که از کله شقی زک آزرده شده بود گفت:

ـ فقط یکم!

زک بار دیگر شمشیرش را در دستانش فشرد و به سوی منطقه شماره ۸ شروع به حرکت کرد. بار دیگر سربازان ووتای که در لباس تقلبی شینرا بودند به او حمله بردند اما هیچ دلیلی وجود نداشت اینبار موفق به شکست او شوند! زک که پی در پی دشمنانش را از سر راهش بر می‌داشت زیر لب گفت:

ـ از کی بود منتظرتون بودم! بیایید جلو...

زک با تمام قدرت به دشمنانش حمله برده و پس از نابودی همه آن‌ها در حالی که از کار خود بسیار راضی بود سرجایش ایستاد چون بار دیگر آنجیل با او تماس گرفته بود:

ـ تقریبا کارت رو خوب انجام دادی!

ـ مثل خوردن یتیکه کیک تا چند وقت دیگه تبدیل به یه سرباز درجه ۱ می‌شم!

ـ از پله‌های گوشه ایستگاه برو بالا و به ماموریتت ادامه بده!

زک از پله‌هایی که آنجیل گفته بود بالا رفته و به منطقه شماره ۸ رسید. هیولایی بزرگ و خطرناک در حال چرخیدن در آن محل بود و افرادی که در آن منطقه بودند با جیغ و فریاد در حال دور شدن از آن. زک با چهره‌ای مصمم به سوی هیولا حمله برده و پس از مبارزه‌ای نفس گیر او را شکست داد. هنوز زک به دلیل مبارزه سختش در حال نفس نفس زدن بود که قرار گرفتن شمشیری را بر پشت خود احساس کرد.

ـ پشتت رو رو به دشمنت کردی؟ یا خیلی اعتماد به نفست بالاست یا خیلی احمقی!

زک دستانش را بالای سرش برده به آرامی رویش را به سمت مرد کرد. به هیچ وجه نگران نبود چون او را نیز به سرعت شکست می‌داد اما وقتی به چهره او نگریست از شدت ترس بر جای خود میخ کوب شد.

ـ تو... اما چطوری؟

مردی قد بلند با هیکلی عضلانی و موهایی نقره‌ای و بلند که از پشت به کمرش می‌رسید با چشمان سرد و بی‌روحش به او نگاه می‌کرد. کسی که زک با آرزوی تبدیل شدن به مبارزی همانند او به شینرا پیوسته بود... قهرمان افسانه‌ای شینرا، بهترین مبارزی که دنیا تاکنون به خود دیده بود! او سفیروث (Sephiroth) بود!

سفیروث شمشیر بلند و افسانه‌ایش را به سوی زک حرکت داد اما زک به سختی توانست ضربات ساده او را دفع کند. زک که از رویارویی با سفیروث بزرگ به شدت ترسیده بود با اضطراب گفت:

ـ لعنتی! من می‌خواستم به یه قهرمان مثل تو تبدیل بشم!

ـ همه چیز تموم شده!

سفیروث بار دیگر شمشیرش را بالا برده و به سوی زک حرکت داد. زک نیز به سرعت شمشیرش را بین خود و سلاح سفیروث قرار داد اما اینبار سلاحش از شدت ضربه سفیروث به دو نیم تبدیل شد! دیگر هیچ شانسی برای مقابله و یا فرار از دست او نداشت. با چشمانی که هنوز آشکارا از شدت بهت و تعجب گرد شده بود به چهره خشن و بی رحم سفیروث نگاه می‌کرد. در آن لحظه هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. سفیروث تصمیم گرفته بود کسی را بکشد، هیچ کس توانایی متوقف کردن او را نداشت...

سفیروث با چهره‌ای مصمم و بی‌تفاوت به زک چشم دوخته و شمشیرش را برای بار آخر و تمام کردن کار بالا آورد اما...

شمشیر سفیروث در چند سانتی‌متری بدن زک متوقف شد. آنجیل در آخرین لحظه سلاحش را در مقابل شمشیر سفیروث قرار داده و جان زک را نجات داده بود. زک که از حضور ناگهانی آنجیل شکه شده بود به آرامی از جای خود برخواست و گفت:

ـ همون چیزی که از آنجیل انتظار داشتم!

آنجیل بدون توجه به حرف زک گوشی را بر داشته و گزینه "خروج از برنامه" را انتخاب کرد. ناگهان تمام جذییات منقطه شماره ۸ و سفیروث از جلوی چشمان زک و آنجیل رنگ باخته و آن دو را در اتاق شبیه سازی تنها باقی گذاشتند. زک که ظاهرا از دست آنجیل عصبانی بود با دلخوری گفت:

ـ تو میدونستی همه اینا واقعیه، بعد فقط به من گفتی که جدی باشم؟

آنجیل که از رفتار زک بسیار ناراحت بود شمشیر شکسته زک را به او بازگرداند و گفت:

ـ از رویاهات بیا بیرون!

ـ چی؟

ـ اگه می‌خوای تبدیل به یک سرباز درجه یک بشی دست از خیال پردازی بردار.... تو خیلی مغروری!

آنجیل پس از گفتن این حرف پشت به زک کرده، از اتاق خارج شد و او را با غم شکست در ماموریت مجازیش تنها گذاشت....

ارسال شده توسط : ماکان علیخانی