یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نخل عاشورا


نخل عاشورا

دوباره عین اجل معلق از جلو چشمم سر در آورد بند دلم پاره شد سرمو انداختم پایین که مگر یواشکی از زیر دست وپای جمعیت فرار کنم برای همین رومو برگردوندم و انگار نه انگار که دیدمش

دوباره عین اجل معلق از جلو چشمم سر در آورد . بند دلم پاره شد . سرمو انداختم پایین که مگر یواشکی از زیر دست وپای جمعیت فرار کنم . برای همین رومو برگردوندم و انگار نه انگار که دیدمش . اما یکدفعه ای سوزشی را پشت گردنم حس کردم . برگشتم دیدم سگرمه هاشو درهم کشیده وعین برج زهر مار به من نگاه می کند . بعد با حالت آمرانه ای داد زد :

- مگه چند دفعه بهت بگم چارقد سرت کن دختر ، برو تا به ننه ات نگفتم .

همیشه آنچنان با تحکم حرف می زد که دست و پایم سست می شد و جرأت نمی کردم در برابرش مقاومت کنم . اما همیشه آرزو داشتم در چنین موقعیتی می تونستم یک دهن کجی حسابی بکنم و بعد از زیر دستش فرار کنم و داد بزنم : دایی غلامرضا الهی امام حسین به کمرت بزنه .

هنوز سوزش پس کله ای دایی گردنمو نوازش می کرد که آهسته و بی هیچ سر و صدایی با اون جثه کوچکم از بین جمعیت رد شدم . صدای حسین ، حسین هیئت بالا گرفته بود و دستها با آنچنان شدتی به سینه ها می نشست که توی دل آدم خالی می شد . همیشه تو ایام محرم به این فکر کرده ام که مردم این همه اشک رو از کجا می آورند و چرا اینقدر به سر و کله شون می زنن ، تازه من وقتی از ننه یا دایی غلامرضا کتک می خورم اینقدر نمی تونم گریه کنم . از لای پای عزادارها رد شدم و آهسته پله ها رو رد کردم و به بالا خونه رسیدم .

اونجا هم کمی از پایین نمی آورد ، زنها چادرهاشونو کشونده بودند روی صورتهاشون وگریه می کردند . برقها رو خاموش کرده بودند ، آدم از بوی عرق پا و دود قلیونی که در هوا پیچیده بود دلشورا می گرفت .

بی بی سکینه انگار دوباره به یاد پسرش افتاده بود که چند ساله تو جبهه ردش گم شده، وبا صدای گرفته اش همش می گفت : قربون صبرت بشم زینب جان ! ، ای داد بی داد مگه حاجی چی می خوند براشون که اینها اینقدر گریه می کردند . فاطمه سلطان بچه اش روی پاش بود و دوتایی با هم ونگ می زدند . یک چیزهایی با خود بلغور می کرد ولی تو صدای جمعیت گم می شد .

مجلس به اوج خودش رسیده بود ، انگار همه امشب تو گریه کردن و اشک ریختن و حسین حسین کردن سنگ تموم گذاشته بودند . صدای حاجی داشت توی صدای زنجیر زدن و نوحه خوندن مردم گم می شد . حالا من توی این تاریکی و سر و صدا ، ننه را از کجا می تونستم پیدا کنم .

تو جمعیت چرخی زدم ولی همه شکل هم بودند . همه چادرهاشونو تو صورتشون کشونده بودند و گریه می کردند . باید ننه را هر چه زودتر پیدا کنم و این خبر خوش رو بهش بدم . انگار صدای ننه ام بود . آره خودشه ، گریه های اونه ، درست عین چند ماه پیش که سر قبر بابام گریه می کرد . اونه که اینقدر از ته دل جیغ می زنه ، نکنه از حال رفته و دوباره می خوان کاهگل دم بینی اش بگیرند . خودمو انداختم رو پاش ، چادر رو از صورتش پس زد و گفت :

- تو اینجا چه کار می کنی بچه ؟

- زدم زیر گریه و گفتم : ننه فردا عاشورا ست ؟

- گفت : ها مادر !

- گفتم : فردا روی مزار نخلو حرکت می دن ؟

- گفت : آره ، مگه چی شده ؟

- گفتم : تورو به خدا! بیا بیرون ، می خوام یه چیزی بهت بگم .

- گفت : بگو همینجا کارتو مادر!

- گفتم : نه ، نمی گم باید بیایی بیرون .

دستشو گرفتم وبا زور از جاش بلندش کردم .

گفت : لا اله اله الله بچه همینجا حرفتو بزن ببینم چی می گی .

بالاخره با هزار زحمت از جاش بلند شد اومد بیرون . با چادرش خودشو باد زد و گفت : خوب بگو چیه ؟

گفتم : ننه یادته پارسال عاشورا که نخلو بلند کردن بچه های حاجی رو گذاشتن اون رو ، یادته لباسای سبز تنشون کرده بودند ، بعد می گفتند اینا طفلان مسلم هستند ، بعد گذاشته بودنشون روی نخل ؟

گفت : ها مادر یادمه !

گفتم : یادته من همش گریه می کردم و می گفتم می خوام برم پیش جواد و اصغر بشینم ، بعد بابا گفت : انشاالله سال دیگه خودم لباسای سبز تن تو و داداشت می کنم ، یکی یک سربند سبز سرتون می بندم ، می کنمتون عین طفلان مسلم و می گذارمتون بالای نخل یادته ها ؟

گفت : ها مادر یادمه .

گفتم : خوب حالا فردا عاشوراست دیگه ، حاجی گفته اگه می خواین با داداشت طفلان مسلم بشین اول باید از ننه تون اجازه بگیرین ، حالا تو چی می گی ؟

ننه زد زیر گریه و گفت : خدا بیامرزه بابا تو که خبر نداشت امسال زیر یک خروار خاک می خوابه و مسولیت دوتا یتیمو می ده دست من . اگه نه هیچ وقت همچی حرفی نمی زد . مادر ، شما دوتا ، دست من امانتید ، بذار مادر بی غصه بمونه ، تازه راضی کردن این دایی غلامرضا کار سختیه !

اون گریه می کرد و می گفت از خیر این کار بگذر و من هم گریه می کردم و التماس می کردم .

گفتم : اگه تو بخوای می تونی دایی رو راضی کنی . بعد از نیم ساعت گریه کردن و چونه زدن بالاخره راضی شد و گفت : عیبی نداره ولی باید دایی رو راضی کنی . داشتم از شدت خوشحالی منفجر می شدم ، پریدم تو روش و یک ماچ گنده از صورتش کردم . بعد گفتم : پس می رم خبرشو به داداش علی بدم . نفهمیدم چه جوری از بین جمعیت رد شدم ، پله ها رو دو تا یکی کردم و پریدم توی حیاط ، اول برانداز کردم ببینم این دایی غلامرضا کجاست بعد که دیدمش راهمو کج کردم و از در پشتی خودمو رسوندم تو کوچه .

پشت نخل می دویدم و گریه می کردم، از بس گریه کرده بودم دیگه نا نداشتم . سر و صورتم خاکی شده بود. قطره های اشک با خاکهای رو صورتم یک باریکه گلی رو تشکیل داده بودند . اینقدر به دنبال جمعیت دویدم که به نفس نفس افتاده بودم، کفشام از پام در اومده بود و از کف پام خون می اومد.

صدای دایی غلامرضا توگوشم زنگ می زد .

- چند دفعه بهت بگم چار قد سرت کن .

- دختر چه معنی داره بخواد روی نخل بشینه .

- تو نمی خواد با پسرها بازی کنی و روی نخل بشینی ، برو به ننه ات برس . همه اش دایی غلامرضا جلو چشمم بود که داشت با عصبانیت لباسهای سبزو از تنم در می آورد و بعد با بد اخلاقی می گفت :

کجای دنیای دیدید دختر بره بالای نخل ، حیا و خجالت هم خوب چیزیه ، تیر به جگر انگار دختر حسام السلطنه است .

پشت جمعیت و نخل راه می رفتم و به آن بالا نگاه می کردم و زیر لب می گفتم : یا امام حسین کاش الان بابام بود ، بغلم می کرد ، پاهام درد گرفته ، کاش بابام بود به دایی غلامرضا یک چیزی می گفت که اینقدر منو اذیت نکنه، اینقدر به من نگه برو چارقد سرت کن . همه اش بلده به من چشم غره بره و به داداش علی کاری نداره . داداش علی ، خوش به حالش الان با پسر حاجی لباسای سبز پوشیدن و الان دارن اون بالا کیف می کنند .

با ناامیدی دنبال جمعیت و نخل می دویدم . دیگه نمی تونستم به آرزو م برسم که یک روز من و داداش علی طفلان مسلم بشیم .

رسیدیم روی مزار ، حاجی شروع کرد به روضه حضرت رقیه خوندن و من هم عین ابرای بهاری گریه می کردم . دلم می خواست به دایی غلامرضا یک دهن کجی حسابی کنم بعد هم از ته دلم داد بزنم : دایی غلامرضا الهی امام حسین به کمرت بزنه .

نبی الله ابراهیمی



همچنین مشاهده کنید