سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

دوچرخه ام کجاست


دوچرخه ام کجاست

آن روز بعدازظهر محمد و چند نفر از بچه های محل طبق قراری که قبلا با هم گذاشته بودند, توی زمین بازی پارک سر کوچه جمع شده بودند تا فوتبال بازی کنند آنها از قبل یارکشی هم کرده و بازیکنان هر تیم مشخص بود و حالا می خواستند بازی را شروع کنند, اما هنوز یکی از بچه ها نیامده بود و باید صبر می کردند

آن روز بعدازظهر محمد و چند نفر از بچه‌های محل طبق قراری که قبلا با هم گذاشته بودند، توی زمین بازی پارک سر کوچه جمع شده بودند تا فوتبال بازی کنند. آنها از قبل یارکشی هم کرده و بازیکنان هر تیم مشخص بود و حالا می‌خواستند بازی را شروع کنند، اما هنوز یکی از بچه‌ها نیامده بود و باید صبر می‌کردند.

چند دقیقه‌ای که انتظار کشیدند هر کسی پیشنهادی داد؛ یکی گفت​ برویم دنبالش، دیگری می‌گفت تیمی که یارش نیامده با یک بازیکن کمتر بازی کند و...

اما هیچ‌کدام از راه‌حل‌ها به نظرشان خوب نبود و به این نتیجه رسیدند که باز هم کمی صبر کنند، بنابراین هر کدام گوشه‌ای نشستند و منتظر ماندند.

محمد همین‌طور که نشسته بود و به اطرافش نگاه می‌کرد یک دفعه چشمش به یکی از همکلاسی‌هایش افتاد که با دوچرخه مشغول بازی کردن بود.

ناگهان فکری به نظرش رسید و از جایش بلند شد و به بقیه بچه‌ها گفت که الان برمی‌گردد و بعد به طرف همکلاسی​اش رفت و او را صدا زد.

محمد از مرتضی خواست که بیاید و با هم فوتبال بازی کنند، اما او مخالفت کرد و گفت چون با دوچرخه برادرم آمده‌ام نمی‌توانم، ولی محمد بازهم اصرار کرد و برایش گفت که یکی از بچه‌ها نیامده و ممکن است بازیشان به هم بخورد و هر طوری بود همکلاسی​اش را راضی کرد و با خودش به زمین بازی آورد. وقتی رسیدند محمد به بچه‌ها گفت که دوستش حاضر است با آنها بازی کند، اما کمی نگران دوچرخه‌اش است، چون پیش او امانت است و بچه‌ها که از آمدن او و این که می‌توانستند بازی کنند خوشحال بودند، گفتند که دوچرخه را کنار زمین بازی بگذارد و همگی مواظبش هستند؛ اما مرتضی که هنوز کمی دل‌نگران بود، از بچه‌ها خواست که توی دروازه بایستد تا حواسش بیشتر به دوچرخه باشد و بالاخره بعد از تمام این ماجراها بازی شروع شد.

مرتضی همان طور که دروازه‌بانی می‌کرد، هر چند دقیقه یک بار نگاهی هم به دوچرخه می‌انداخت. بازی خیلی گرم شده بود و تمام حواس بچه‌ها به توپ و دروازه حریف بود و هر تیمی سعی می‌کرد گلی بزند. مرتضی هم مثل بقیه غرق در بازی بود و تلاش می‌کرد که گل نخورد. چند دقیقه‌ای به همین صورت گذشت که یک دفعه به یاد دوچرخه‌اش افتاد و یک لحظه سرش را به آن سمت چرخاند تا ببیند دوچرخه در چه وضعی است، اما با تعجب دید که سر جایش نیست. از دیدن جای خالی دوچرخه خشکش زد و نمی‌توانست چیزی بگوید و از شدت ناراحتی روی زانوهایش نشست و دستش را روی صورتش گذاشت و بعد ازچند لحظه بلند فریاد زد: دوچرخه... .

او طوری داد زد که همه بچه‌ها متوجه شدند و دست از بازی کشیدند و به او نگاه کردند. محمد سریع به طرف او آمد وبا نگرانی پرسید: چی شده؟!

و مرتضی هم با دست به سمت دوچرخه اشاره کرد و با صدایی لرزان گفت: دوچرخه کجاس؟، بدبخت شدم...

بچه‌ها به محلی که دو​چرخه را آنجا گذاشته بودند نگاه کردند و ازنبود آن حسابی جا خوردند. محمد که خودش هم بدجوری ناراحت بود، سعی کرد کمی مرتضی را دلداری بدهد و به او گفت که نگران نباشد همه باهم می‌گردیم و پیدایش می‌کنیم.

بچه‌ها همگی ساکت بودند و مرتضی هم همان‌طور هاج و واج روی زمین نشسته بود و حرفی نمی‌زد که دوباره محمد گفت: زود باشید، بهتره که بریم همه جای پارک را بگردیم، هر کسی دوچرخه رو برداشته همین‌جاهاس.

با این حرف، بچه‌ها کمی انرژی گرفتند و همگی موافقت کردند که جستجو بهترین راه حل است و مرتضی را هم راضی کردند که با هم این کار را انجام بدهند و او هم با این‌که ناامید بود از جایش بلند شد تا همراه بقیه دنبال دوچرخه بگردد.

اما هنوز حرکت نکرده بودند که یکی از بچه‌ها فریاد زد: اوناهاش، اون جاس!؟

همه بچه‌ها با تعجب به جایی که او با دست نشان می‌داد نگاه کردند. چیزی را که می‌دیدند باورشان نمی‌شد؛ یک بچه کوچولو داشت دوچرخه را می‌آورد و چون نمی‌توانست سوارش بشود از فرمانش گرفته بود و بسختی آن را حرکت می‌داد و به هیچ‌کس هم توجهی نداشت. همگی از دیدن این صحنه به خنده افتادند و محمد که از همه خوشحال‌تر بود رو به مرتضی کرد و گفت: بفرما؛ اینم دزد دوچرخه که خودش با پای خودش برگشته تا پسش بده، برو بگیرش.

و در میان خنده بچه‌ها مرتضی هم با خوشحالی رفت تا دوچرخه را از بچه فسقلی پس بگیرد.

رضا بهنام