شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
مجله ویستا

داستان واقعی چشمان تاریک بین همسرم


داستان واقعی چشمان تاریک بین همسرم

پسرم را در آغوش گرفته بودم دستانم را روی گوش هایش نهاده تا صدای نعره های خشمگین پدرش سیروس را نشنود ولی بی فایده بود و پسرم چون ابر بهار اشک می ریخت و با رنگ پریده در آغوشم می لرزید

پسرم را در آغوش گرفته بودم. دستانم را روی گوش‌هایش نهاده تا صدای نعره‌های خشمگین پدرش (سیروس) را نشنود ولی بی‌فایده بود و پسرم چون ابر بهار اشک می‌ریخت و با رنگ‌پریده در آغوشم می‌لرزید. او ۵ سال بیشتر نداشت ولی به اندازه ۵۰ سال عذاب کشیده و بارها شاهد جنجال‌هایی بوده که پدرش با من به پا کرده بود.

زمانی که با سیروس آشنا شدم، ۲۲‌سال سن داشتم و تازه لیسانسم را گرفته بودم و مدت کمی از مهاجرت‌مان از یکی از شهرهای جنوبی به تهران می‌گذشت که توسط یکی از آشنایان مشترک هر ۲خانواده به هم معرفی شدیم. سیروس در ابتدای آشنایی، خود را فردی بسیار روشنفکر، مهربان و عاشق نشان می‌داد. مدام اصرار داشت زودتر با هم ازدواج کنیم و سر زندگی‌مان برویم. بعد از ازدواج از همان روزهای اول متوجه بعضی از حالات غیرعادی او شدم که به اشتباه همه آنها را به پای شیفتگی و شیدایی او درباره خود می‌گذاشتم ولی به تدریج بهانه‌جویی‌های بی‌دلیلش از حد به در شد.

کم‌کم نقاب از چهره اصلی‌اش برداشت. سیروس قبل از ازدواج به من قول داده بود که وقتی زندگی مشترک‌مان شروع شد، اجازه می‌دهد من برای خودم شغلی پیدا کنم تا هم از لحاظ مالی مستقل شوم و هم کمک خرج زندگی‌مان باشم ولی بعد از ازدواج به کلی منکر قول و قرارش شد.

با خانواده‌ام درباره این موضوع صحبت کردم ولی آنها هم برای اینکه درگیری‌ای پیش نیاید و آبروریزی نشود، گفتند «هرطور که همسرت می‌خواهد همان‌گونه عمل کن. حالا که او دوست ندارد تو سرکار بروی خب نرو...!»

به نصیحت مادرم گوش کردم و خانه‌نشین شدم تا همسرم از من راضی باشد. پس از آنکه آن ماجرا خاتمه پیدا کرد، ایرادهایش درباره سر و وضع و لباس پوشیدن من آغاز شد که باید لباس‌هایت چنین و چنان باشد تا جلب توجه نکنند و همه لباس‌هایی را که برایم انتخاب می‌کرد، بزرگ‌تر از سایزم بودند و حق پوشیدن لباس‌هایی با رنگ روشن را هم نداشتم، فقط رنگ‌های تیره!

من این موضوع را هم پذیرفتم چون فقط او برایم مهم بود و دوستش داشتم.

وقتی به مغازه‌ای برای خرید کفش می‌رفتیم تاکید داشت، حتما کفش‌های بدون پاشنه بخرم. اعتراض که می‌کردم می‌گفت «چیه؟ قصد داری با تلق و تولوق کفش‌هایت از یک کیلومتری توجه همه را به خودت جلب کنی؟» کم‌کم از این فشارهای غیرعادی و بیمارگونه که مشابهش را هرگز در اطرافم ندیده بودم خسته شدم. ولی دیگر چاره‌ای جز تحمل نداشتم آن هم به این دلیل که موجودی زنده را در بطن خود می‌پروراندم. بله! من باردار شده بودم.

کم‌کم نه‌تنها دوستانم از ما فاصله گرفتند بلکه پای آشنایان و خانواده را هم از خانه‌مان برید. بعضی وقت‌ها که سیروس در خانه نبود فقط یکی از دوستانم که کاملا شرایط من را درک می‌کرد به دیدنم می‌آمد.

دیگر من مانده بودم و فرزندم. هر بار که اعتراض می‌کردم می‌گفت «برای چی می‌گویی تنها هستم، مگر این بچه کنارت نیست. اگر خوب به او برسی، هم خودت سرگرم می‌شوی و هم بچه رشد خوبی خواهد داشت.»

هیچگاه عادت نداشت که به من خرجی بدهد، چون می‌گفت «هر چه که بخواهی من تهیه می‌کنم دیگر پول برای چه می‌خواهی؟»

داشتن وسایل ارتباطی مثل تلفن، کامپیوتر و... در خانه ما ممنوع بود. به حدی حوصله‌ام سر می‌رفت که بیشتر پای تلویزیون می‌نشستم یا برای فرزندم بافتنی می‌بافتم یا مطالعه و باغبانی انجام می‌دادم و خلاصه به روش‌های مختلف خودم را سرگرم می‌کردم.

شاید باورتان نشود در عصر کامپیوتر‌ من مانند مادربزرگ‌ها در خانه زندگی می‌کردم یا بهتر بگویم زندانی بودم.

گاهی دوستم مینا سراغم می‌آمد و دور از چشم سیروس برایم پارچه می‌آورد و خودش که خیاط قابلی بود برش می‌زد و طرز دوختش را به من می‌آموخت و از همین طریق گاهی مزدی می‌گرفتم و چیزهایی را که نیاز داشتم تهیه و پس‌انداز می‌کردم تا روزی که ناگهان سیروس از راه رسید و من را پشت چرخ خیاطی دید. چرخ را از تراس به وسط حیاط پرتاب کرد و هرچه ناسزا بود به من گفت. باز هم تحمل می‌کردم و دم نمی‌زدم. حالا دیگر سیروس به بهانه‌های کوچک و بزرگ قهر می‌کرد و روزهای زیادی با من صحبت نمی‌کرد. فقط اگر چیزی می‌خواست آن هم با اخم می‌گفت.

یک بار به سفر رفتیم و در آن مسیر ۷۰۰ یا ۸۰۰ کیلومتری فقط چند بار که چای می‌خواست با من صحبت کرد و دیگر هیچ...!

حالا نمی‌دانم چه کنم و به که پناه ببرم. خانواده‌ام دوباره به شهر زادگاهمان بازگشتند که کیلومترها از من دورند و نمی‌خواهم با مطرح کردن مشکلاتم موجب رنجش و آزارشان شوم. ولی تحمل این رفتارها هم دیگر برایم میسر نیست به خصوص حالا که فرزندمان بزرگ‌تر شده و متوجه همه مسائل می‌شود و آزار می‌بیند.

نزدیک به ۳۰ سال از سنم می‌گذرد اما احساس مادربزرگ‌ها را دارم. در این سال‌ها عذاب زیادی کشیده‌ام و مشکلات زیادی را پشت‌سر گذاشته‌ام.

به خاطر وجود فرزندم نمی‌توانم به جدایی فکر کنم. سیروس نه‌تنها با جدایی موافقت نمی‌کند بلکه اگر متوجه شود من به جدایی فکر می‌کنم، زندگی‌ام را سیاه‌تر می‌کند.

من هم نمی‌خواهم که مشکلی بیشتر از این پیش بیاید، پس به ناچار می‌سوزم و می‌سازم ولی سوختن فرزندم که همچون شمع در حال آب شدن است را نمی‌توانم تحمل کنم.

به همین دلیل به صرافت افتاده‌ام که فکری به حال این زندگی جهنمی و این همسر بیمارم بکنم. از دوست صمیمی‌ام که مانند خواهری مهربان در هر شرایطی من را تنها نگذاشته کمک گرفته‌ام تا بلکه با کمک یکدیگر راهی بیابیم. ابتدا فکر کردیم که به یک مشاور یا روانپزشک مراجعه کنم ولی وقتی با ترس و لرز تصمیمم را برای رفتن نزد مشاور با همسرم در میان گذاشتم که من نیاز به مشاور یا پزشک دارم آنچنان خشمگین شد و با غضب گفت«برای چه می‌خواهی پیش مشاور بروی؟» گفتم«احساس می‌کنم می‌توانیم از آنها کمک بگیریم تا آرامش بیشتری داشته باشیم. به خصوص که نگران پسرمان هستم. چون هر شب با فریاد از خواب می‌پرد و دچار شب‌ادراری شده!» او گفت «خب اینکه چیزی نیست برادرم هم در دوران کودکی همین‌طور بود ولی بعد که بزرگ شد خوب شد.»

من ادامه دادم «کدام برادرت همان که درسش را نیمه‌کاره رها کرد و ترک‌تحصیل کرد؟! و حتی نتوانست...»

بعد از شنیدن این جمله من، ناگهان به شدت از جا پرید و با لگد گلدان را پرتاب کرد و گفت «آهان حالا فهمیدم منظورت چیه؟ می‌خواهی یک جوری به من بفهمونی که من و خانواده‌ام مشکل داریم و روانی هستیم؟ خوب گوش‌هاتو باز کن که از من عاقل‌تر وجود ندارد! یادت باشد من هیچ‌کس غیر از خودم را قبول ندارم و آخرین باری باشد که از این حرف‌های مزخرف می‌زنی!»

آن شب پس از آن ماجرا پسرم با فریاد از خواب پرید و باز هم تختخوابش خیس بود.

از دست این مرد خودخواه، لجوج و... دیگر جانم به لبم رسیده، می‌ترسم عاقبت بلایی سر خودم و فرزندم بیاورم چون دیگر تحملم تمام شده. دوستم مینا من را با مجله شما آشنا کرد خواهش می‌کنم به من و فرزندم کمک کنید. نمی‌دانم چه کار کنم؟

● نظر مشاور

با ازدواج نمی‌توان دوستان و خانواده را کنار گذاشت چون همسر هرگز به تنهایی نمی‌تواند جایگزین همه آنها باشد.

در چنین شرایطی فرد مقابل (همسر) به زودی احساس ناخوشایند در بند یا زندانی بودن داشته و زندگی مشترک دستخوش مشکل می‌شود. از این رو، رابطه عاطفی سالم در زندگی مشترک بسیار اهمیت دارد. در غیر این صورت، پایان نافرجام و تلخی در انتظارشان خواهد بود. این‌گونه حالات که برخی از افراد به آن دچار می‌شوند ناشی از اختلالات شخصیت است که شامل آن دسته از نابهنجاری‌های رفتاری است که عمیقا طی سال‌های اولیه تکامل شخصیت در فرد ایجاد شده و معمولا در سنین نوجوانی یا پایین‌تر قابل تشخیص هستند.

یکی از انواع آن اختلال شخصیت «پارانویید» است که شخص مبتلا به آن، احساس سوءظن شدید و غیرواقعی، حساسیت زیاد، انعطاف‌ناپذیری و خودبزرگ‌بینی دارد. در ضمن اینگونه افراد تمایل دارند به اینکه دیگران را ملامت کنند و به آنها نسبت‌های ناروا بدهند.

این افراد نه‌تنها خود در عذابند بلکه موجب آزار اطرافیان نیز می‌شوند. لازم به تاکید است که برای رشد فرزندان محیط توأم با آرامش و تک‌والدی مناسب‌تر است تا زندگی دو والدی که پر از تنش و اضطراب است.

در صورت تأیید بیماری همسرتان توسط یک یا چند روانشناس و روانپزشک و خودداری او از معالجه برای بهبود، می‌توانید درخواست جدایی کنید تا محیط امن و آرام برای خود و فرزندتان فراهم سازید. عمده‌ترین علت مشکلات فرزندتان در نابهنجاری‌های موجود در ارتباط خانوادگی است.